مسیر جاری :
با من بت من تيغ جفا آخته دارد
با من بت من تيغ جفا آخته دارد شاعر : سنايي غزنوي صبر از دل من جمله برون تاخته دارد با من بت من تيغ جفا آخته دارد کارامگه خويش برانداخته دارد او را دلم آرامگهست و عجبست...
آنرا که خدا از قلم لطف نگارد
آنرا که خدا از قلم لطف نگارد شاعر : سنايي غزنوي شايد که به خود زحمت مشاطه نيارد آنرا که خدا از قلم لطف نگارد هر ساعت ماهي ز گريبانش برآرد مشاطه چه حاجت بود آن را که همي...
دلم با عشق آن بت کار دارد
دلم با عشق آن بت کار دارد شاعر : سنايي غزنوي که او با عاشقان پيکار دارد دلم با عشق آن بت کار دارد که او عاشق چو من بسيار دارد به دست عشقبازي در فتادم که از من يار...
آنکس که ز عاشقي خبر دارد
آنکس که ز عاشقي خبر دارد شاعر : سنايي غزنوي دايم سر نيش بر جگر دارد آنکس که ز عاشقي خبر دارد تن پيش بلا و غم سپر دارد جان را به قضاي عشق بسپارد گه سنگ تعب به زير سر...
کسي کاندر تو دل بندد همي بر خويشتن خندد
کسي کاندر تو دل بندد همي بر خويشتن خندد شاعر : سنايي غزنوي که جز بي معنيي چون تو چو تو دلدار نپسندد کسي کاندر تو دل بندد همي بر خويشتن خندد قباها کز تو در پوشد کمرها کز...
مرا عشق نگارينم چو آتش در جگر بندد
مرا عشق نگارينم چو آتش در جگر بندد شاعر : سنايي غزنوي به مژگان در همي دانم مرا عقد درر بندد مرا عشق نگارينم چو آتش در جگر بندد بدان آيد همي هر شب که چشمم بر سهر بندد ...
ايام چو من عاشق جانباز نيابد
ايام چو من عاشق جانباز نيابد شاعر : سنايي غزنوي دلداده چنو دلبر طناز نيابد ايام چو من عاشق جانباز نيابد يک دلشده او را ز ره ناز نيابد از روي نياز او همه را روي نمايد...
تا کي کنم از طرهي تو فرياد
تا کي کنم از طرهي تو فرياد شاعر : سنايي غزنوي تا کي کشم از غمزهي تو بيداد تا کي کنم از طرهي تو فرياد فرياد من از خنده و بيداد تو از داد يک شهر زن و مرد همي باز ندانند...
اين نه زلفست آنکه او بر عارض رخشان نهاد
اين نه زلفست آنکه او بر عارض رخشان نهاد شاعر : سنايي غزنوي صورت جوريست کو بر عدل نوشروان نهاد اين نه زلفست آنکه او بر عارض رخشان نهاد يارب آن چندين حلاوت در لبي بتوان نهاد...
تا نگار من ز محفل پاي در محمل نهاد
تا نگار من ز محفل پاي در محمل نهاد شاعر : سنايي غزنوي داغ حسرت عاشقان را سر به سر بر دل نهاد تا نگار من ز محفل پاي در محمل نهاد عاشقان دادند جان چون پاي در محمل نهاد ...