مسیر جاری :
ای آفتاب، آینه دار جمال تو
ای یار! آفتاب که مظهر حُسن و زیبایی است، زیر دست و آینه دار جمال توست و مشک سیاه که مظهر خوشبویی است، برای دفع چشم زخم از خال تو، برای او اسفند دود می کند و به این منظور مجمره می گرداند.
مزرع سبز فلک دیدم و داس مَهِ نو
مزرعه ی سبز آسمان و داس ماه نو را دیدم و به یاد کارها و اعمال گذشته ی خود افتادم؛ یعنی چیزهایی را در این مزرعه کاشته بودم و باید آنها را درو می کردم.
گفتا برون شدی به تماشای ماه نو
معشوق گفت:تو که برای دیدن ماه نو بیرون آمدی و آن را بر من ترجیح دادی، از هلال ماه ابروان من شرم کن و برو؛ اگر تو به راستی عاشق من بودی، به چیزی جز من نباید فکر می کردی.
به جان پیر خرابات و حقّ صحبت او
سوگند به جان پیر باده فروش و حقّ دوستی با او که در سرم چیزی جز آرزوی خدمت کردن به او نیست. من آرزویی جز خدمت گزاری به معشوق و تمامی دوستداران او ندارم.
می فکن بر صف رندان نظری بهتر ازین
ای معشوق! لب تو در حقّ من بسیار لطف ها و نیکی ها کرده است، ولی چه بهتر بود اگر اندکی بیش از این بود. ای کاش، معشوق لطف و عنایت بیشتری به عاشقان دلسوخته ی خود داشت.
شراب لعل کش و روی مه جبینان بین
شراب سرخ رنگ بنوش و به چهره ی زیبارویان نگاه کن و برخلاف آیین و مذهب زاهدان صوفیان ریاکار، زیبایی اینها را ببین و ستایش کن. بهره گیری از زیبایی های طبیعت، اشکالی ندارد.
نکته ای دلکش بگویم خال آن مهر و ببین
سخن زیبا و جالبی برای بگویم که خال چهره ی معشوق را ببین که چگونه عقل و جان را گرفتار زلف تابدار یار کرده است؛ عاشق در برابر زیبایی معشوق، عقل خود را از دست می دهد و حاضر می شود که جان او فدا کند.
چون شوم خاک رهش دامن بیفشاند ز من
وقتی در برابر معشوق، مطیع و متواضع می شوم، با ناز و تفاخر مرا ترک می کند و به من بی اعتنایی می نماید و هنگامی که به او می گویم که نسبت به من مهربان تر باش، از من روی بر می گرداند و دور می شود.
بالا بلند عشوه گر نقش باز من
معشوق بلند قامت دلربای من -که با من چندان راست و یکرنگ هم نیست -داستان دراز زهد و پارسایی مرا کوتاه کرد و به پایان رساند؛ ته مانده ی زهد و پرهیز مرا به باد داد.
کرشمه ای کن و بازار ساحری بشکن
ای معشوق! ناز و غمزه ای کن و بازار سحر و جادوگری را از رونق بینداز و با عشوه و دلبری خود، شهرت سامری را بی اعتبار کن.