مسیر جاری :
تخم مرغ دزد، شتر دزد میشود
پسری در خردسالی تخم مرغِ دزدیده برای مادر آورد. مادر او را بنواخت و کرده او را بستود. پس چون به حدّ رشد رسید و مردی شد، شتری به سرقت برد. مأموران حکومت پسر را دستگیر کردند و پادشاه فرمان به کشتن وی داد....
پیری است و هزارش عیب
گفت پیری مر طبیبی را که من * در زحیرم از دماغ خویشتن گفت: از پیریت آن ضعف دماغ * گفت: بر چشمم ز ظلمت هست داغ گفت: از پیری است ای شیخ قدیم! * گفت: پشتم درد میآید عظیم گفت: از پیری است ای شیخ نزار! * گفت:...
پنبهدزد دست به ریشش میکشد
پنبههای تاجری به سرقت رفت. هر چه گشتند دزد را نیافتند و عاقبت به قاضی شکایت بردند. قاضی دستور داد همه افراد مشکوک را در یک محل جمع کنند تا دزد را پیدا کند. وقتی همه جمع شدند، قاضی دستور داد به صورت همه...
پشه چو پُر شد بزند پیل را
صعوهای در کنار دریا بالای درختی آشیانه داشت و بچه کرده و در آن بیشه فیلی بود. هر روز به کنار دریا میآمد و آب میخورد و در سایه آن درخت میآسود و پشت و پهلوی خود را به درخت مالیدی و درخت را به حرکت آوردی...
پسر نوح با بدان بنشست و خاندان نبوتش گم شد
این مصرع از سعدی شیرازی است که در باب اول گلستان در سیرت پادشاهان آمده است.
به مالت نناز به شبی بند است به حُسنت نناز، به تبی بند است
مردی ثروت زیادی داشت و صاحب قصری مجلل و غلامان و کنیزان بسیاری بود. روزی با خَدَم و حَشَم به حمام رفت. وقتی وارد خزینه حمام شد، غلام مخصوصش قلیان جواهرنشانی را برایش چاق کرد و هر بار که سر از آب بیرون
به گرسنگی مردن، به که حاجت به کسی بردن
درویشی را شنیدم که در آتش فاقه میسوخت و خرقه بر خرقه میدوخت و تسکین خاطر به این بیت میکرد: به نان خشک قناعت کنیم و جامهای دلق * که بار محنت خود به که بار منت خلق کسی گفتش: چه نشینی که فلان، در این...
بند را آب داد
بند در ضرب المثل فوق، مانع و حایلی از چوب و سنگ است که به طور موقت در فصول کشت و آبیاری بر روی رودخانهها و نهرها میبندند و آب مورد نیاز را با نظارت سازمانهای دولتی، آبیاری و به سوی مزارع و کشتزارها...
بزرگی بایَدَت بخشندگی کُن
ملکزادهای گنج فراوان از پدر میراث یافت. دست کرم برگشاد و داد سخاوت بداد و نعمت بیدریغ بر سپاه و رعیت بریخت. نیاساید مشام از طبله عود * بر آتش نه که چون عنبر ببوید بزرگی بایَدَت بخشندگی کن * که دانه...
برادری سر جاش، بزغاله از یکی هفتصد دینار کمتر نمیشود
شخصی خواست از برادر خود بزغالهای بخرد، برادر گفت: «قیمت هر برغاله هفتصد دینار است.» آن شخص گفت: «بین من که برادرت هستم با دیگر مشتریان فرقی بگذار و به من ارزانتر بده!» برادر گفت: «برادری سر جاش، بزغاله