مسیر جاری :
سد سکندر باش
به روایت افسانهپردازان، اسکندر، در راه بازگشت از ظلمات و کنار چشمه آب حیوان، به شهری سرسبز و آراسته رسید که در پای کوهی بلند واقع شده بود. بزرگان شهر در این هنگام به خدمت او شتافتند و از خرابکاری قومی...
زینهار از قرین بد زنهار
اسبی نزد ابومسلم مَروزی آوردند گفت: «این به چه کار آید؟» هر کسی سخنی گفت. ابومسلم گفت: «باید آن را برانگیزی و از زن بد و همسایه بد بگریزی.»
زر را دشمن گیر تا مردمان را تو را دوست گیرند
«چون [سلطان] محمود از دعوت خواندن فارغ شد، قبا در پوشید و کلاه بر سر نهاد و موزه در پای کرد و در آیینه نگاه کرد. چهره خود را بدید، تبسم کرد و احمد حسن را گفت: دانی که این زمان در دل من چه میگردد؟! گفت:...
زبان سرخ، سرم را به دار نبری!
شخص بدزبانی ترمه* میبافت و مرتب میگفت: «ای زبان، سرم را به دار نبری!» دزدی در کمین بود تا ترمه او را بدزد، اما از گفته آن مرد تعجب کرد و پیش خود گفت: «از سر ترمه میگذرم و منتظر میمانم ببینم مقصود ترمهباف...
زبان سرخ سر سبز میدهد بر باد
در بعضی از کتب هندوان مسطور است که شبی دزدی استاد، به هر طرفی میتاخت و به هر جانب گذر میکرد. در اثنای راه، گذر او بر کارگاه دیبابافی افتاد که جامه لطیف و زیبا میبافت و انواع تکلّف در آن به کار میبرد...
رهرو آن نیست که گه تند و گهی خسته رود
خرگوشی لاکپشتی را به مسخره گرفت و حرکت آهسته و آرام او را مضحک توصیف کرد. لاکپشت با متانت به او جواب داد: «حالا تو با آن تند و تیزی و چالاک و چابکی و من با همین حرکت آهسته حاضرم با تو مسابقهای برگزار...
روغن ریخته را نذر امامزاده کرده
در زمان های گذشته شخص ثروتمند خسیسی در یک آبادی زندگی میکرد. دیگر اهالی با اینکه وضع مالی خوبی نداشتند در کارهای خیر، مانند ساختن مسجد، حمام، امامزاده و ...، شرکت و هر کدام مبالغی خرج میکردند. یک بار،...
رو شکر کن، مباد که از بد بدتر شود
تاجری به مال و جاه و مکنت معروف بود. وقتی بر اثر حوادث روزگار، مالش از کف رفت و جز اندکی نماند. تاجر بنای گریه و زاری و بیقراری گذاشت. غلامی بسیار باهوش و خردمند داشت که به تاجر اندرز میداد و هر دم میگفت:
رفتن و نشستن به که دویدن و گسستن
شتابزدگی و سراسیمگی در کارها موجب به سرانجام نرسیدن آنها میشود؛ یکی از عوامل مهم موفقیت در کارها، پیوستگی و تداوم در آن کار است. کاربرد: برای تشویق و اهمیت تداوم و پیوستگی در کارها به کار میرود.
رُطَب خورده، منع رطب کِیْ کند؟
طفلی بسیار خرما میخورد، مادرش او را نزد پیغمبر برد و عرض کرد به این طفل بفرمایید خرما نخورد. پیغمبر فرمود: «امروز برو و فردا باز آی.» روز دیگر زن باز آمد. حضرت کودک را فرمود: «نخورد.» زن گفت: «یا رسول...