0
مسیر جاری :
با سیصد هزار فرانکی که ژیر اردن به من وعده کرد!... داستان

با سیصد هزار فرانکی که ژیر اردن به من وعده کرد!...

آیا برای شما هم اتفاق افتاده که صبح خرم و خندان از خانه خارج شوید و پس از دو ساعت گردش و پرسه زدن در خیابان‌های پاریس بدون هیچ دلیل و علتی با گرفتگی و اندوه مبهمی بازگردید؟ در این گونه مواقع از خود می‌پرسید:...
پری‌های فرانسه داستان

پری‌های فرانسه

در نیمکت کثیف و کهنه‌ی زنان متهم جنب‌وجوشی افتاده و بی‌درنگ پیرزنی یا بهتر بگویم شبحی لرزان پیش آمد و به نرده تکیه داد.
اندیشه‌های یک شب طوفانی داستان

اندیشه‌های یک شب طوفانی

دو ساعت است که روزنه‌های کشتی را بسته و چراغ‌ها را خاموش کرده‌اند. در خوابگاه ما، که سقف کوتاهی دارد، تاریکی مطلق حکمفرما است و هوا آن قدر کثیف و سنگین است که انسان بزحمت نفس می‌کشد. در اطراف من روی
نان‌های شیرینی داستان

نان‌های شیرینی

داستانی زیبا درباره جشن رژه یتیمان و شاگرد قناد:
طبال الجزایری داستان

طبال الجزایری

قادر، طبال زنده‌دلِ تیراندازان الجزایری از جوانان قبیله‌ی «جندل» بود. او نیز مانند سایر سربازان هموطنش به همراه سپاه ژنرال وینوی به پاریس آمد. او از «ویسمبورگ» تا «شامپینی» در تمام میدان‌های نبرد چون عقابی...
نشان افتخار داستان

نشان افتخار

روزی در الجزایر به عزم شکار به دشت «شلیف» واقع در چند فرسخی شهر «اورلئان ویل» رفته بودم. هنگام غروب طوفانی عجیب و سهمناک غافلگیرم کرد. هرچه به اطراف نظر افکندم اثری از آبادی و کاروانسرا ندیدم. تا چشم کار...
کاروانسرا داستان

کاروانسرا

نمی‌دانید اولین دفعه که کاروانسرایی را در الجزایر دیدم، چقدر جا خوردم! آخر این اسم بسیار خیال‌انگیز و شاعرانه است و انسان را به یاد افسانه‌های هزار و یک شب می‌اندازد. من در عالم خیال کاروانسرا را یک بنای...
آلزاس! آلزاس! داستان

آلزاس! آلزاس!

مسافرتی که چند سال قبل به آلزاس کردم از شیرین‌ترین خاطرات زندگی من است. این سفر به سفرهای بی‌مزه‌ی امروزی، که معمولاً با راه‌آهن صورت می‌گیرد و جز خاطره‌ی تیرهای تلگراف و خط آهن‌های سیاه از آن اثر دیگری...
مرگ شوون داستان

مرگ شوون

یکی از روزهای گرم تابستان، در آن هنگام که قضایای اسپانیا و آلمان مردم را سخت به خود مشغول ساخته بود، نخستین بار او را در ترن دیدم. با این که قبلاً با وی آشنایی نداشتم فوراً او را شناختم. مردی بود بلند...
پرچمدار داستان

پرچمدار

آن روز یک هنگ از سپاهیان در روی خاکریزهای راه‌آهن مستقر شده و از نزدیک یعنی از جنگل مجاور آماج تیرهای دشمن واقع شده بود. سربازان از هشتادمتری یکدیگر را گلوله‌باران می‌کردند. افسران فریاد می‌زدند: «به روی...