دو شخصيّت معاصر و اعجاب انگيز اين دوره
مرحله ي نظم و کمال با ابن عربي به کمال و انتها مي رسد. اما پيش از ابن عربي توجه به شخصيت مهم و معاصر وي يعني ابن فارض ضروري است و اينک شرح حال اين دو عارف بزرگ را با اندکي تفصيل مي آوريم:1. ابن فارض
الف- شرح حال
ابوحفض ابوالقاسم شرف الدين عمر بن علي بن فارض ( متوفا 632 هـ و 1235 م ). کسي که اگر چه در گرمي و وسعت کلامش، رقيب مولوي پارسي گوي نيست، اما در ميان شاعران عارف مسلک عرب، هم چنان بي رقيب است.ابن فارض در عمل و عقيده يک عارف به تمام معناست. او به وحدت وجود معتقد است. با اين که از خاندان فقيري نبود، از نخستين مراحل زندگي اش به معاشرت با صوفيان برخاست و به زندگي همراه با زهد و رياضت خو گرفت. ازدواج هم کرد و حداقل داراي يک پسر و دختر هم بوده است.
ابن فارض سير و سلوک را با اعتکاف و تعبّد، در کوه « مقطم » در شرق قاره آغاز کرد. او چند روزي را در آن کوه مي گذرانيد، سپس به خانه ي پدرش باز مي گشت، اما فتح و گشاد باطني برايش حاصل نمي شد. تا آن که مي گويد:
روزي از کنار شهر به قاهره آمدم و به مدرسه ي ( مسجد ) سيوفيه رفتم، بر در مدرسه پيرمرد سبزي فروشي را ديدم که وضوي نامرتبي مي گرفت: دستش را شسته، سپس پاهايش را شسته، آن گاه به سرش مسح کشيد. و در آخر به شست و شوي رويش پرداخت. به او گفتم: اي پيرمرد، تو با اين سن و بر درِ مدرسه در ميان فقهاي مسلمانان، از چنين وضوي بي ترتيبي شرم نداري؟ نگاهي به من کرده گفت: اي عمر، تو را در مصر گشادي، دست نخواهد داد، گشاد باطنت به سرزمين حجاز و در مکّه خواهد بود، برو که وقتش فرا رسيده است.
متوجه شدم که او يکي از اولياي الهي است که با پرداختن به کار و کسبي و اظهار جهل به ترتيب وضو، مي خواهد کسي او را نشناسد. در برابرش زانو زدم و گفتم: سرور من، من کجا و مکه کجا؟ که جز در موسم حجّ، کسي همراه من نخواهد شد. نگاهي به من کرد و در حالي که با دستش اشاره مي کرد گفت: اين مکه است. رو به روي تو، نگاه کردم و مکّه را به چشم خود ديدم. از او جدا شده و به سوي کعبه رفتم، هم چنان در برابر چشم بود تا آن گاه که داخل شدم، وقتي که داخل مکه شدم، گشادي به من دست داد و ديگر به دنبال هم مي آمد و قطع نمي شد. (1)
اين جريان براي وي در طليعه ي قرن هفتم هجري اتفاق افتاد که وي پانزده سال مقيم حجاز بوده و کارش عبادت و بيان اشعار صوفيانه بود. پس از آن باز هم نداي همه پير سبزي فروش را شنيده که وي را به مصر خوانده تا وصيت او را شنيده و به جنازه اش نماز خواند. پس از بازگشت به مصر، مردم سخت به وي معتقد شدند، به طوري که وقتي در شهر راه مي رفت مردم به سرش مي ريختند و از او تبرّک جسته و دعا مي خواستند. حرمتش نزد بزرگان دولت هم افزوده شد.
ب- صفات ابن فارض
او مردي بود با قد متوّسط، با صورت زيباي آميخته با سرخي که به وقت وجد و غلبه حال، زيبايي و روشنايي چهره اش بيشتر مي شد و عرق از بدنش جاري مي گشت. در اغلب اوقات، غرق در تفکر و مات و مبهوت با چشمان باز و خيره، مي ماند که کسي را نمي ديد و سخني را نمي شنيد. گاهي او بدين حالت، ايستاده يا نشسته، يا مانند مرده به حالت دراز کشيده، روزها بدون غذا و آب و بدون سخن و حرکت باقي مي ماند، که احياناً تا چهل روز ادامه مي يافت. مي گويند که يک بار پنجاه روز به حال روزه باقي ماند شعرهايش را در خلال اين قدهوشي ها مي سرود که گاه گاهي به هوش آمده و هر بار سي تا چهل يا پنجاه بيت را يک جا املا مي کرد. (2)بي ترديد ابن فارض از شخصيت هاي طراز اوّل عرفان اسلامي است، از محقّقان و متحقّقان به درجات کمال، نه از مدّعيان متّکي به قيل و قال.
ج- عقايد و آثار ابن فارض
ابن فارض اثري به نثر ندارد. ولي در اشعاري که از او به يادگار مانده است، مسائل عرفان و مراتب سلوک با نظم و ترتيب دقيق بيان شده است، مخصوصاً قصيده ي تائيّه و خمريّه ي وي که عالي ترين مباحث عرفاني را در بر دارد. « در قصيده ي تائيّه مراتب و مراحل سلوک را با نظم خاص و ترتيب مخصوص، منظّم تر، و مرتب تر از هر اثر عرفاني که به نثر تأليف شده، بيان فرموده است: و در آن مطلقاً از مباني عرفاني انحراف ديده نمي شود و پريشان گويي و تکرار و تفصيل مملّ و يا اختصار و اجمال مخلّ وجود ندارد. اين معنا در مشايخ عرفان و ارباب معرفت از مختصّات ناظم تائيّه است و لا غير ». (3) البته در مورد خود ابن فارض هم، همانند اشعارش، نظرها يک سان نيست. گروهي از اهل ادب و صوفيه او را به « سلطان العاشقين » ملقّب ساخته و برخي منکر طريقت وي بوده و درباره ي وي گفته اند که: « دنيا را با ناله و فرياد بي معنا پر کرده است ». بعضي پس از مرگش فضلي براي وي باور نداشتند در عوض عده اي با شنيدن اشعارش همانند شتر مست به پا مي خاستند و از خود بي خود مي شدند. (4)عمر فروخ در مورد ارزيابي آثار ابن فارض چنين مي گويد:
صفات فنّي شعر ابن فارض همان صفات عامّ همه اشعار صوفيانه است از قبيل: ضعف معاني و اضطراب در سياق و تکرار معاني، و تضرّع و زاري هاي عاشقانه، و زياده روي در وصف و ادّعا.
هم چنين ترکيب اشعار ابن فارض و شعراي متصوّف ديگر ترکيبي است نااستوار، براي اين که اکثراً با صناعات لفظي و کمي هم با صنايع معنوي، سنگين شده است. به نظر مي رسد که ابن فارض از وسعت خيال برخوردار نبوده است و اثبات اين مطلب را به دو دليل است: يک اخذ و اقتباس معاني- حتي معاني معمولي- از شعراي گذشته (5) و ديگري تکرار يک معنا در صورت هاي مشابه لفظي. (6)
در موضعي ديگر مي نويسد:
بهتر است بدانيم که قسمت عمده ي دشواري و غموض شعر ابن فارض نه به عمق انديشه و تفکّر وي مربوط است که تفکرش عميق نيست، بلکه ناشي از تکلّفات اوست در صنايع بديعي. بسا که سخن ابن فارض دچار تعقيد معنوي گشته و پرده ي ضخيمي بر مقاصدش افتاده است، تنها به خاطر آن که خواسته است که ميان دو لفظ « جناس » بوده باشد يا ميان دو کلمه « طباق » (7).
به نظر مي رسد که اگر انصاف داشته باشيم و به دور از حبّ و بغض داوري کنيم، ابن فارض يکي از شعراي برجسته ي عرب و بزرگ ترين شاعر عرفاني در زبان عربي است. اما در مقايسه با شعراي زبان فارسي، وسعت و رسايي آثار وي به پايه ي آثار مولوي نمي رسد و زيبايي ظاهري و روان و نغز بودن اشعارش هم در حدّ سعدي و حافظ نيست. اما روي هم رفته اشعارش در سطح عالي و اعجاب انگيزي است که اداي معاني عميق عرفاني در لباس الفاظ آراسته به صنايع بديعي از ابتکارات اوست. اگر چه براي امثال عمر فروخ، که متأسفانه تعمّقي در عرفان و حکمت اسلامي ندارند.
دشواري اشعار ابن فارض، در لفظ و ترکيب و تعبير است، امّا در حقيقت اصل دشواري در آثار ابن فارض، مخصوصاً در آثار عرفاني وي از قبيل تائيّه و خمريّه در معنا و مضمون است.
بي ترديد فهم مقاصد و مطالب ابن فارض بدون غور و تعمّق در عرفان، امکان پذير نيست. اگر چه هر کسي در حد ادراک و معرفت خويش بهره اي از آن خواهد يافت، امّا لطف و زيبايي اشعار ابن فارض در آن است که به مضامين عرفاني آن توجه شود.
اصولاً جاودانگي شعر ابن فارض، نتيجه ي مضامين عرفاني آن است و گرنه در مقابل اساتيد شعر عرب، از ديرباز به دست فراموشي سپرده مي شد. چه او در خمريّات رقيب ابونواس نبوده و در حجازيّات، به پايه بي مانند شريف رضي نرسيده و در اشعار عاشقانه به درجه عباس بن احنف نمي باشد. (8)
اساساً توجه به شعر ابن فارض، نقطه ي شيوه ي جديدي در ارزيابي آثار بود که در آن نه تنها بر لفظ، بلکه به معاني و مضامين نيز بها مي دادند.
به هر حال ارزش آثار ابن فارض و امثال آن، از قبيل آثار مولوي بيشتر به جنبه ي فنّي و معنوي آن مربوط است. در اين گونه آثار، حقيقت با خيال و تجارب کشف و شهود با حوزه ي تعقّل و تعبير پيوند ظريفي مي يابد که ارزش اصلي چنين آثاري نيز در اين نکته ي باريک است.
اما عقايد و افکاري که ابن فارض در اشعارش مطرح مي کند، در يک کلام مجموعه اصول و عقايد عرفان و تصوّف اسلامي و احساسات و حالات سالکان است، در صورت تکامل يافته و پخته ي آن، در حد درک و معرفت ابن عربي و مولوي. در شکل غزليّات ديوان شمس مولوي، در اوج شور و هيجان و احساس، اما بيشتر از مولوي در قيد صنايع بديعي و کمتر از مثنوي مولوي در صراحت بيان و نظام و انسجام فکري.
در آثار ابن فارض، عشق مجازي و حقيقي، فلسفه ي عشق و اهداف آن، وحدت وجود، حالات و مقامات عارفان، معرفت عرفاني و اصول و مباني عرفان نظري به طور فشرده مطرح شده است. به گونه اي که اگر اين جريان که: ابن عربي از وي اجازه خواسته تا ديوانش را شرح کند و او گفته که با وجود فتوحات مکيّه ي تو، ديگر شرحي لازم نيست، واقعاً هم اتفاق نيفتاده باشد، افسانه اي است که براساس واقعيّتي غير قابل ترديد ساخته و پرداخته شده است.
در اهميت مضامين عرفاني اشعار ابن فارض همين بس که اين اشعار از طرف عارفان بزرگواري مانند: قيصري و ابن ترکه و جامي و فرغاني و ديگران مورد شرح و تفسير قرار گرفته است؛ مثلاً شرح قصيده ي تائيّه ي وي به وسيله فرغاني يکي از مهم ترين منابع عرفان نظري و عملي است و اينک نمونه اي از اشعار او از قصيده ي تائيه:
فلم تَهوني مالم تَکن فيّ فانيا * * *و لم تَفنِ مالَم تجتَل فيکَ صورتي (9)
هو الحُبّ، إن لم تَقضِ لم تقضِ مأرباً *** من الحبِّ فأَختر ذلک، اوخَلٌّ خُلَّتي (10)
فَقُلتُ لها: روحي لَديکِ، و قبضُها *** إليکِ، و مالي أن تکونَ بِقَبضَتي (11)
و ما أنا بالشَّانِي الوفاة علي الهَوي *** و شَاني وفاً تابي سواهُ سجيَّتي (12)
و ماذا عسي عَنّي يُقال سِوي قَضي *** فلانُ هوي مَن لي بذا، و هو بُغيَتي (13)
أَجَل أجَلي أرضي انقضاهُ صبابةً *** وَ لا وَصل، اِن صَحَّت لِحُبِّکِ نِسبَتي (14)
و إن لَم اَفُز حَقّاً إليکِ بنسبةٍ *** لِعِزَّتها، حَسبي افتخاراً بتُهمةٍ (15)
و دُونَ اتّهامي اِن قَضيتُ اَسيً فما *** اَسأت بِنفسٍ بالشَّهادَةِ سُرَّتِ (16)
ولي مِنکِ کافٍ اِن هَدَرتِ دَمي، ولم *** اُعَدًّ شهيداً عِلمُ داعي مُنيَتي (17)
وَلم تَسوِ روحي و صالَکِ بذلُها *** لَدَيَّ لِبَونٍ بَين صَونٍ و بِذلَةٍ (18)
وَ إنِّي، إلَي التَّهديد بالموتُ راکِن، *** و من هَوله أرکانُ غيرِي هُدَّت (19)
نيز از ابيات اوست:
کُلّ مَن في حِماکِ يَهواکِ لکن *** اَنا وَحدي بِکلّ مَن في حِماکا (20)
وَحَياةِ اَشواقي اِلَيکِ و تُربَة الصَّبر الجَميل *** مَا استَحَسنَت عيني سَواکِ ولا صبَوتُ إلي خَليل (21)
2. ابن عربي
الف- شرح حال
ابوبکر محمّد بن علي بن محمّد بن احمد بن عبدالله الطّائي الحائمي، ملقّب به « الشّيخ الاکبر، سيّدي محي الدّين و معروف به ابن عربي ( بدون الف و لام، به خاطر تشخيص وي از قاضي ابوبکر معروف به ابن العربي ) و در دوره هاي بعدي به ندرت به لقب « ابن افلاطون » هم خوانده شده است. (22) او در مرسيه ( جنوب شرق اندلس ) در ( 17 رمضان 560 هـ ) در خانواده اي توانگر و متديّن متولد شد. از آغاز عمرش زندگي صوفيانه اي داشت. در هشت سالگي همراه خانواده اش به اشبيليّه منتقل شد و در آن جا تحصيل خود را آغاز کرد، سپس در قرطبه و مرسيه، ادامه داد. (23)در قرطبه به حضور ابن رشد- که قاضي القضاة آن شهر بود- رسيد، در حالي که او در سنين جواني بوده است ( 579 هـ ). تحصيل ابن عربي در فقه و حديث و علوم ديني بود.
ابن عربي از سي سالگي سفر به خارج اندلس را آغاز کرد و در جهان اسلام به سير و سياحت پرداخت. در سال 590 هجري به افريقا سفر کرد تا به حضور عارف معروف ابومدين شعيب بن الحسين ( متوفا در نزديکي تلمسان الجزائر 594 هـ ) رسيد. چنان که از فتوحات ( ص 738 و ج 1، ص 724 ) بر مي آيد او از سال 590 تا 598 بارها، ميان اندلس و آفريقا در رفت و آمد بوده است و سرانجام شوق زيارت مشرق بر سرش افتاد و از سال 597 قصد سفر به مشرق را داشت امّا به هر حال تا سال 598 در تونس ماند. (24) سرانجام در اواخر همين سال تونس را به قصد مکّه ترک گفت. و از سال 598 هجري تا سال 600 در مکه ماند. (25)
در همين اقامت مکّه بود که دلباخته ي زن زيبارويي گرديد که دختر شيخ مکين الدّين ابي شجاع زاهر اصفهاني مقيم مکه بود. کتاب شعر ترجمان الاشواق وي محصول عشق سوزان اين دلداده ي بي قرار است. با اين که او شخصاً به اين نکته که انگيزه ي سرودن اين اشعار، عشق آن دلبر اصفهاني بوده است اقرار مي کند ( ديوان، ص 12- 10 ) ولي از خواننده انتظار دارد، گماني که در شأن نفوس پاک نباشد، نداشته باشد. اما برخلاف اين انتظار، سروصداي اين عشق غيرعادي به جايي کشيد که وي را به ترک مکه مجبور ساخت.
او را در سال 601 هجري در بغداد، سپس در موطن، سپس به سال 603 هجري در قاهره مي يابيم. اما قاهره را به قصد اسکندريه پشت سر مي گذارد، تا از راه دريا به مکه بازگردد، و چنين مي شود که او را به سال 604 هجري مجدداً در مکّه مي يابيم. (26)
ولي با اين احوال، هم چنان به نقل مکان مي پردازد. در سال 607 هجري در آسياي صغير به قونيّه مي رسد. سپس براي بار دوم در سال 608 هجري به بغداد مي آيد. (27)
سپس براي بار سوم او را در سال 611 هجري در مکه مي يابيم، در همين سال در حلب هم بوده است.
سرانجام در دمشق مستقر شد و در 28 ربيع الثّاني سال 638 هجري دار فاني (28) را وداع و در کوه قاسيون، در محلّي که هم اکنون به نام « صالحيّه » معروف است دفن شد و تربتش مزار باشکوه و بزرگي است.
به نظر مي رسد که ابن عربي، پس از ترک اندلس، هرگز به آن جا برنگشته است. (29)
ابن عربي، ازدواج کرده و ثمره اين ازدواج پسري بوده است به نام سعدالدّين، (30) ولي از نسل وي کسي شناخته نشده است.
ب- شخصيّت ابن عربي
ابن فارض و ابن عربي در يک عصر مي زيستند و در فاصله زماني کمي از دنيا رحلت کرده اند، و هر دو از ارکان و اعاظم تصوّف اسلامي به شمار مي روند و تأثير زيادي در رشد و رواج تصوّف داشته اند، اما به هر حال در موارد زيادي هم با يکديگر فرق دارند، از جمله:ابن فارض بيشتر از ابن عربي تحت تأثير شور و جذبه بوده است، گويي غرق در عشق و عرفان خويش از همه جا و همه کس بريده بوده، از در و ديوارش عشق فرو مي ريخته است، در حالي که ابن عربي بر خود و انديشه ي خود، تسلّط داشته، با اين که در حکم حال و استغراق صوفيانه از خود بي خود مي گشته، امّا به هر حال با خود نيز بوده است و به اصطلاح خودشان اگر تعبير شود، بايد گفت که، ابن فارض بيشتر در حال جمع و محو بوده اما ابن عربي به حال فرق بعدالجمع و صحو بعد المحو نيز دست داشته است. همين مسئله باعث آن شده که آثار ابن فارض منحصر به اشعار وي باشد، ولي ابن عربي بيشتر به نثر مطالب خود را بيان کند.
اگر آثار ديگر ابن عربي، در معرفي شخصيت وي دخالت نداشت، ترجمان الأشواق، او را چندان بزرگ معرفي نمي کرد. ابن عربي خود به مشکلاتي که ظاهراً از ترجمان الأشراق متوجه او بود، آگاه شده و به مقام توجيه و تأويل کارش برآمده و متذکر شده است که هر چه از اسم زنان و مناظر دلگشا از باغ و راغ، مورد توجه بوده و به آن ها اظهار عشق و علاقه شده، همه و همه پرده اي بوده بر اسراري از حقايق عرفاني و همه بر اين مبنا بوده که به قول مولوي:
خوش تر آن باشد که سرّ دلبران *** گفته آيد در حديث ديگران
در تأکيد بر اين موضوع وقتي که در حلب بود ( 611هـ ) به شرح عرفاني ديوانش پرداخت و محصول اين تلاش را الذّخائر و الأعلاق في شرح ترجمان الأشواق نمايد. اگر چه به هر حال جريان عشق وي با زيباروي اصفهاني هم چنان به جاي خود ثابت و باقي مي ماند، اما براي آشنايان عرفان و عوالم عرفا چنين چيزي، از قدر و مرتبه ي وي نمي کاهد. در عرفان « عشق » اصل است و عشق مجازي هم در جاي خود عشق است و عرفا هم پيش از نيل به درجات عاليه ي کمال و هم بعد از آن، باز هم مي توانند با عشق به صور و مظاهر سروکار داشته باشند. (31)
لذا داوري عمر فروخ مبني بر اين که: « ابن عربي در ميان صوفيّه، همانند ابن سيناست در ميان فلاسفه، که زندگي عملي اش چيزي بوده و عقايد نظري وي چيزي ديگر » (32) ناشي از عدم تعمّق در عرفان و زندگي عرفاست. و به هر حال همين سعه ي فکر و خود آگاهي ابن عربي بود که به نبوغ وي در عرفان، امکان چنان فعاليتي را فراهم آورده که او را، در صحنه ي عرفان اسلامي، بي رقيب و يگانه گردانيد.
به اين معنا که او بنياد يک نظام فکري کامل و شاملي را براساس تجارب عرفاني استوار ساخت که هنوز هم محور بينش هاي عرفاني در جهان اسلامي است. بي ترديد عرفان نظري را او معرفي کرد و بر اصول و مباني منظّم بنا نهاد.
ج- آثار ابن عربي
از ابن فارض جز ديوان کوچکي نماند، امّا آثار ابن عربي به حدّي است که کمتر کسي به اين اندازه تأليف و تصنيف دارد. عبدالرّحمن جامي او را صاحب پانصد کتاب و رساله مي داند. بروکلمان تعداد کتاب هايي را که از ابن عربي در کتاب خانه هاي مختلف باقي مانده 150 کتاب ذکر نموده است.از آثار مهمه اوست:
1. الفتوحات المکيّة که بزرگ ترين و مفصّل ترين اثر اوست در تصوّف که در خلال مطالب آن قسمتي از حوادث و پيش آمدهاي زندگي اش را هم بيان کرده است.
2. فصوص الحکم که خلاصه اي است از افکار و نظريات وي. بنابه اظهار خودش در مقدّمه، اين کتاب را حضرت رسول اکرم (صلي الله عليه و آله و سلم) طي يک رؤياي مکاشفه اي، به وي داده و او را مأمور ابلاغ و تعليم آن کتاب فرموده است.
نظر به اهميت اين کتاب در عرفان نظري بيش از يکصد و ده شرح از طرف عرفاي بزرگ بر آن نوشته شده است. (33)
3. ترجمان الأشواق.
4. الذّخائر و الأعلاق في شرح ترجمان الأشواق.
5. الدّيوان الأکبر، ديوان ابن عربي.
6. کتاب الأخلاق، در سياست و اخلاق اجتماعي.
7. روح القدس.
8. محاضرات الأبرار و مسامرات الأخيار.
9. مشکاة الأنوار في ماروي عن الله عزّ وجلّ من الأخبار.
10. التدبيرات الألهيّة باصلاح المملکة الانسانيّة.
11. نقش الفصوص، خلاصه اي از فصوص الحکم در مسائل عرفاني.
12. تفسير قرآن.
در هر حال ابن عربي، از مؤلفان بزرگ در علوم عرفاني و اصولاً از لحاظ کثرت آثار از افراد استثنايي است. (34)
د- نظري به آثار ابن عربي
شعر ابن عربي به طور کلّي ضعيف است و هرگز به زيبايي شعر ابن فارض نمي رسد. اشعارش در ترجمان الأشراق، جز در مواردي که لطافت آن ناشي از موضوع شعر يا تقليد و معارضه با شعراي معروف غزل سرا مي باشد، بقيّه ضعيف است. چه اشعار ديوانش و چه اشعاري که در کتاب هاي ديگر در لابه لاي مطالب آورده، اکثراً خشک و احياناً از لحاظ لغت و نحو و وزن نادرست بوده و همراه با تعقيد هم مي باشند. نثر وي نيز اگر چه نسبت به شعرش بهتر است، اما بي نظام و پر از تعقيد و غموض است. گاهي يک کلمه در جمله هاي مختلف، معاني گوناگون دارد و گاهي چندين کلمه ي مختلف، در موارد گوناگون، معاني متشابهي دارد. (35)اينک نمونه اي از نثر ابن عربي:
فص حکمة الهيّة في کلمةٍ آدميِه
اِعلم أَنّ الأسماء الإلهيّة الحُسني تَطلبُ بذواتِها وجود العالم. فأوَجَد الله العَالَم جَسداً مسوَّي و جَعَلَ روحَهُ آدم (عليه السلام)، و أعني ب« آدم » وجودَ العالمِ الإنساني. و علّمه الأسماء کلّها، فإنّ الروح هو مدبّر البدن بما فيه من القوي، و کذلک الأسماء للإنسان الکامل بمنزلة القوي. و لهذا يقال في العالم: إنّه الإنسان الکبير، ولکن بوجود الإنسان فيه. و کان الإنسان مختصراً من الحضرة الإلهيّة، لذلک خَصَّهُ بالصورة. فقال. « اِنّ الله خلق آدم علي صورته » و في رواية: « علي صورة الرحمن ». و جَعله الله العين المقصودة من العالم. کالنفس الناطقة من الشخص الإنساني. و لهذا تخرب الدنيا بزواله، و ينتَقِل العِمارةُ إلي الآخرة من أجله.فهو الأوّل بالقصد و الآخر بالإيجاد و الظاهر بالصورة و الباطن بالسورة، أي المنزلة، فهو عبدالله، ربّ بالنسبة إلي العالم. و لذلک جعله خليفةًَ وأبناءه خلفاء و لهذا ما ادّعي أحد من العالم الربوبيّةِ إلّا الإنسان لما فيه من القوّة، و ما أحکم أحد من العالم مقام العبوديّة في نفسه إلّا الإنسان. فَعَبَد الحجارة و الجمادات، الّتي هي أنزلُ الموجودات و أسفلُها فلا أعزّ من الإنسان بربوبيِته، و لا أذلّ منه بعبوديّته. فإن فهمت، أبنت لک عن المقصود بالإنسان. فانظر إلي عزّته بالأسماء الحسني و طلبها إيّاه. فمن طلبها إيّاه تعرف عزّته، و من ظهوره بها تعرف ذلّته. فافهم. و من هاهنا يعلم أنّه نسخة من الصّورتين: الحقّ و العالم. (36)
اين هم نمونه اي از اشعار وي:
مذحلّ کتاب حبّ الله في خلدي *** و خطّ سطراً من الأشواق في کبَدي
ذُبتُ اشتياقاً و وجداً في محبّته *** فآه من طول شَوقي، آه مِن کمَدي
يا غايَةَ السُؤل و اَلمأمول يا سَندي *** شَوقي إليک شديد لا إلي أحد
يدي وَضَعتُ علي قلبي، مخافة أن *** يَشقَّ صدريِ لمّا خانَني جلَدي
مازالَ يَرفَعُها طوراً و يخفضها *** حتّي جعلتُ اليد الأخريَ تشدُّ يَدي
مَرَّ الفُؤدُعَنِ التّرکيبِ مُرتَحِلاً *** إلي الحَبيب الّذي يفني وَليس يَدي
مازِلتُ اَطلبُه وجداً، وَ أندُبهُ *** بعبرةٍ حَيَّرتها زَفرةُ الحَفَد
حتّي سمعتُ نِداء الحقِّ مِن قِبَلي *** مَن کانَ عِندي لَم يَنظُر إلي أحدٍ
قمت بِوَجدِکَ أَومتّ إن تَشأ طَرَباً *** فَإنَّ قَلبَکَ لايلوي عَلَي الجَسَد
فقمت و الشوق يَطويني وَينشرُني *** وَ صُحتُ مِن شِدَّةِ الأفَراحِ واکبَدي
لمّا شَهدتُک يا مَن لا شَبيه له *** لا فَرقَ عِندي بَين الغَيّ والرّشَد
فالنفس تعرفه علماً و تبصره *** عيناً و تشهدهُ في الوقَتِ وَالأَبَد
مَن عايَن الذات، لم يَنظُر إلي صفةٍ *** فَإنّ فيها حِجاب الصَفِّ بالصفدِ (37)
هـ - مقام و پايگاه ابن عربي در تصوّف
نيکلسون در کتاب ها و مقاله هايش او را بزرگ ترين صوفي جهان اسلام مي داند. ادوارد براون او را بزرگ ترين صوفي عرب و از بزرگ ترين صوفيان اسلام، مي داند. (38)همو پس از چند صفحه مي افزايد که در جهان اسلام، به استثناي جلال الدّين رومي، هيچ صوفي ديگري به اندازه ي ابن عربي و تأليفاتش مؤثر نبوده است. (39)
عفيفي در مقدّمه ي فصوص الحکم ( ص 8 ) مي گويد:
ميراث شکوهمند اشعار عارفانه فارسي، جز انعکاس و پرتوي از معاني بکر و دقيق صاحب فصوص نبوده، که نبوغ ايرانيان آن را اقتباس نموده و با تصوير و اسلوب ابداعي خويش، از آن تعبير نموده است.
امّا نظرها در جهان اسلام پيرامون اين شخصيت بزرگ، بسيار مختلف و متضاد است: گروهي مقام او را تا حدّي بالا برده اند که او را از اکابر اولياي الهي دانسته اند و اين نظر اکثريت عرفاني اسلامي است. (40) اگر چه برخي از عرفا مانند علاء الدّوله سمناني (736 - 650 هـ ) در حواشي خود بر فتوحات در مسئله ي وحدت وجود با وي به معارضه و مناقشه پرداخته است و سيّد حيدرآملي ( متوفا 787 هـ ) در عين اين که يکي از شارحان و مروّجان بزرگ تعاليم مکتب ابن عربي به شمار مي رود، در مسئله ي ختم ولايت و مصداق خاتم الاولياء، با وي مناقشاتي دارد. (41)
گروهي ديگر که اکثريت فقهاي اسلام در اين گروهند، او را فوق العاده تحقير نموده و به تکفير وي پرداخته اند. از جمله ابن تيميه (728 - 661 ) و برهان الدّين بقاعي ( 885- 809 ) که کتابي در ردّ ابن عربي دارد به نام: تنبيه الغبي الي تکفير ابن عربي و ديگران. (42)
ابن تکفير و رد و انکارها بيش از شخص ابن عربي به تعاليم و اصول عرفان مربوط است، از قبيل: وحدت وجود و سقوط تکليف و ترويج ولايت بر نبوّت و برخي از شطحيّات و دعاوي معروف و پاره اي از مسائل از قبيل ايمان فرعون و... .
و- افکار و عقايد ابن عربي
عمر فروخ به چهار دليل، دست يابي به نظام فکري کاملي و همه جانبه اي براي ابن عربي را غير ممکن مي داند که آن چهار دليل عبارتند از:1. کثرت تأليفات ابن عربي که از 150 کتاب کمتر نبوده و شايد بعضي از کتب او هم از بين رفته باشد.
2. با اين که همه ي کتاب هايش در تصوّف است، صورت آرا و نظريّاتش متفرّق و پراکنده مي باشد، که ترتيب و تنظيم آن بر اساس اصول و فروع منظّمي ممکن نيست.
3. اين آرا و افکار در حقيقت مجموعه اي از « خيالات وهمي و استعارات لغوي » است که با موازين ثابتي قابل ارزيابي نيست و نيز اين ها با بيان کنايي و رمزي ادا شده اند.
4. تلاش براي تنظيم افکار وي اگر هم به ثمر برسد، نتيجه و فايده ي عملي در بر نخواهد داشت. (43)
البتّه چنين نظري از امثال عمر فروخ که فرهنگ و معارف خود را از بيگانگان آموخته و چشم تقليد به اجتهاد مستشرقان دوخته اند، امري است عادي و کاملاً طبيعي. اما از ديدگاه کساني که علم و عرفان اسلامي را از اساتيد فن فرا گرفته اند، ابن عربي داراي يک نظام فکري جالب و روشن و همه جانبه اي است که هنوز هم عرفان و فلسفه اسلامي را تحت تأثير خود دارد.
ابن عربي مبتکر عرفان نظري اوست، به همان معنا که ارسطو مخترع منطق است، بدين صورت که اگر چه اصول و مباني و مسائل عرفان پيش از ابن عربي به وسيله ي عرفاي ديگر کم و بيش مطرح شده بود، اما اين ابن عربي بود که آن مطالب پراکنده را در يک نظامِ کاملاً متّحد و منسجم تدوين کرد. به گونه اي که پس از وي همه ي بزرگان اين فنّ از نظام تعاليم وي پيروي کرده و به شرح و بسط آن پرداخته اند. ابن عربي بر تدوين اصول تعاليم عرفان پيشين اکتفا نکرده، بلکه اصول و مسائل و مباني مهمي را به ابداع و ابتکار خود براي تکميل يک جهان بيني عرفاني بر آن ها افزوده است. از قبيل مسئله ي اعيان ثابته و مسائل ديگري در زمينه ي اسما و صفات حقّ و مسئله وجود و ولايت و... در يک کلام بايد گفت که عرفان نظري با آثار وي نظم و کمال نهايي خود را به دست آورده است. مرحوم مطهري درباره ي وي مي گويد:
عرفان اسلامي از بدو ظهور، قرن به قرن تکامل يافت، در هر قرني چنان که اشاره شد عرفاي بزرگ ظهور کردند و به عرفان تکامل بخشيدند و بر سرمايه اش افزودند، اين تکامل تدريجي بود، ولي در قرن هفتم به دست محي الدّين عربي « جهش » پيدا کرد و به نهايت کمال خود رسيد. محي الدّين، عرفان را وارد مرحله جديدي کرد که سابقه نداشت. بخش دوم عرفان يعني، بخش علمي و نظري و فلسفي آن به وسيله ي محي الدّين پايه گذاري شد، عرفاي بعد از او عموماً ريزه خوار سفره ي او هستند. (44)
پينوشتها:
1. شيخ حسن بوريني و عبدالغني نابلسي، شرح ديوان ابن فارض، ص 6 - 7.
2. همان، ص 11- 17.
3. مشارق الدراري، شرح تائيه ابن فارض، مقدّمه آشتياني، ص 12.
4. شعراني، ج2، ص 95، 106، 162.
5. گويا بيشتر به آثار شريف رضي توجه داشته حتي در تائيه کبرايش روي، وزن، برخي معاني و الفاظ و ترکيب ها را از شريف رضي اقتباس نموده است. ( التصوّف الاسلامي، ص 144 به نقل از: ديوان ( پروت )، ص 162- 165 ).
6. زکي مبارک، التصوّف الاسلامي، ص 143.
7. همان، ص 153.
8. همان، ص 287- 288.
9. تو مرا دوست نمي داري مادام که در من فاني نشده اي و هرگز فاني نخواهي شد تا آن گاه که صورت من در تو متجلّي گردد.
10. چنين است عشق، تا نميري به آرزوي خود نخواهي رسيد يا بمير يا عشق مرا رها کن.
11. بدو گفتم: روحم نزد توست و قبض روحم با توست، من که باشم که جانم در اختيار خودم باشد.
12. من آن نيم که مرگ در عشق را دوست نداشته باشم، که من وفا دارم و جز اين در سرشتم نيست.
13. من جز مرگ در راه عشق آرزويي ندارم در انتظارم تا چه کسي چنين مژده اي به من بدهد.
14. بلي، من به مرگ خود در راه عشق راضي هستم اگر چه پايگاه وصال تو بس بلند است و من به آن نرسم، اما همين که به عشق تو منسوب باشم کافي است.
15. و اگر سعادت اين نسبت، به خاطر بلندي پايگاه آن، نصيب من نشود، افتخار تهمت عشق تو هم، مرا کافي است.
16. اگر پيش از آن که به سعادت اين تهمت نايل شوم، به دست غم و اندوه کشته شوم، کسي را که شادمان از شهادت است با تو گله اي نخواهد بود.
17. اگر به دست غم هايت کشته شوم و شهيد راه عشق هم به شمار نيايم، همين بس که تو انگيزه ي مرگم را بداني.
18. هرگز در نظر من، جانم با وصال تو هم سنگ نيست. من آن قدر شعور دارم که چيز بي مقدار را از گوهر گران قدر بشناسم. به قول ابوسعيد ابوالخير: ( از وصل تو يک جو به جهاني ارزد*** زين نقد که ما راست جهاني به جوي )
19. اگر چه ديگران از هراس مرگز مي لرزند اما من مرگ را با آغوش باز توانم پذيرفت.
20. هر که در کوي توست عاشق توست ليک من به تنهايي بيش از همه آن ها تو را دوست دارم.
21. به جان عشقم و به گور صبر جميلم سوگند که من جز تو را نپسنديده و دوست نداشته ام.
نکته: جاي بسي افسوس است که دکتر « زکي مبارک » اين بيت زيبا را در يک نسخه اشتباهي با جابه جا کردن يک کلمه تا حدودي از زيبايي انداخته است. * او کلمه « تربة » را « حرمة » نقل کرده است. غافل از اين که در عشق حرمت صبر جميل مطرح نيست، بلکه هميشه صبر در مقابل عشق سپر انداخته و از ميدان خارج شده است و ابن فارض در اين بيت لطيف همانند يک سوگند عرفي و معمولي- که براي تأکيد آن « جان يکي » و « قبر ديگري » را مطرح مي کنند؛ مثلاً خواهري که دو برادر داشته که يکي مرده و ديگري مانده، به هنگام سوگند مؤکد مي گويد: به جان حسن و به خاک حسين- اشاره دارد به از دست رفتن صبر جميلش و بقا و قوّت عشق، و زيبايي سخن هم بيشتر در اين نکته است. و شگفتا که دانشمندان عرب به اشعار زيباي زبان خودشان چنين بي محبت باشند!
• دکتر زکي مبارک، التصوّف الاسلامي، ص 288. نگارنده مضمون دو بيت اخير ابن فارض را ضمن غزلي چنين آورده است:
عاشقان اند ز هر سوي، وليکن به قياس *** عشق تنها منت و، اين همگان است هنوز
سرفرازم که به گور خرد و صبر و صلاح *** عشق لبخند زنان، فاتحه خوان است هنوز
22. عمر فروخ، التصوّف في الاسلام، ص 168.
23. فوات، ج 2، ص 301.
24. فتوحات مکيه، ج 1، ص 738.
25. همان، ج 1، ص 126؛ ج 2، ص 512 و ج 4، ص 716.
26. همان، ج 2، ص 495.
27. همان، ج 2، ص 698.
28. فوات، ج 2، ص 301.
29. نفح الطّيب، ج 1، ص 404 و 411.
30. عمر فروخ، التّصوّف في الاسلام، ص 170.
31. ر. ک: همين قلم، فلسفه عرفان، بحث عشق، ص 324.
32. عمر فروخ، همان، ص 172.
33. مقدّمه ويليام چيتيک بر نقد النصوص جامي، ص پنج چاپ انجمن فلسفه ايران.
34. فوات، ج 2، ص 302.
35. عمر فروخ، التصوّف في الاسلام، ص 174.
36. فصل اوّل، از « نقش الفصوص »، کتابي که ابن عربي آن را با سبک فصوص الحکم، اما مختصرتر از آن تأليف نموده است. ترجمه: گزيده ي حکمت الهي، در کلمه آدمي.
بدان که اسماء حسناي الهي، ذاتاً خواستار هستي و پيدايش جهان اند. پس خداوند، جهان را همچون پيکري کامل آفريد، و آدم (عليه السلام) را روح آن پيکر قرار داد، و منظور از « آدم » وجود انسان کامل است از نوع انساني. و همه ي اسما را به انسان ياد داد، پس چنان که روح با قواي خويش، بدن را اداره مي کند، اين اسما نيز براي انسان کامل به منزله ي قواست. و از اين جاست که جهان را انسان کبير مي گويند. اما جهان اين عنوان را به خاطر آن شايسته است که انسان در اوست. و انسان عالمي است که چکيده و منتخب عالم الهي است. و لذا خداوند او را به همانندي خويش مخصوص گردانيد و فرمود: « خداوند آدم را بر صورت خود آفريد » و بنا به روايت ديگري: « بر صورت رحمن ». و او را حقيقت اصلي، و هدف آفرينش قرار داد، همانند نفس ناطقه نسبت به بدن انسان. و لذا با رفتن انسان از دنيا به آخرت، دنيا ويران شده و آخرت آباد مي گردد. و اين انسان اگر چه از نظر ايجاد، در مراتب بعدي است، امّا از لحاظ قصد و هدف در مقام اول است. پس او از نظر صورت پديده اي است آشکار، و از نظر مقام معنوي، حقيقتي است پنهان. پس او بنده ي خدا و پروردگار جهان است و لذا خداوند او را و فرزندانش را به خلافت برگزيد. و از همين لحاظ است که، از جهانيان کسي جز انسان ادعاي خدايي نکرده است، که اين ادّعا نتيجه ي قوه و کمال انسان است. و نيز هيچ چيز از جهانيان به اندازه ي انسان، در بندگي استوار نبوده است، چه انسان حتّي سنگ و جمادات را پرستيده است، جماداتي که پايين ترين مرتبه موجودات است. پس نه در خصايص ربوبيت چيزي بالاتر از اوست، و نه در نقايص عبوديت، چيزي بي مقدارتر از وي. اگر اين نکته را دريافته باشي خواهي دانست که مقصود از کلمه ي « انسان » چيست. به عزّت و گران قدري انسان نگر، از لحاظ اقتضا و طلب اسماي حسناي الهي، او را، و ذلت و بي مقداري او را بشناس، از لحاظ ظهورش به اين اسما ( و عدم و خفايش در حدّ ذات خود )، پس بفهم و از اين جا معلوم مي شود که او نسخه اي است از دو صورت: حق تعالي و جهان.
37. مجموعه ي رسائل ابن عربي، کتاب الأسرار، ص 31- 32، ترجمه:
1. از آن زمان که دستي از غيب، خطي از عشق و شوق الهي را، بر صفحه ي دلم نگاشت.
2. از آتش اين عشق سوزان، آب شدم، آه آه، از دست اين عشق و رنج بي پايانش.
3. اي نهايت خواسته ها اي آخرين تکيه گاهم، من با اين عشق، تنها تو را مي خواهم و بس.
4. از تپش هاي اين دل بي قرار، بيم آن بود که سينه بشکافد، پس دست بر سينه نهادم.
5. اما دست من هرگز حريف تپش هاي دلم نبود، و با تکان دلم بالا و پايين مي شد، ناچار دست ديگرم را بر سر آن دست نهادم که آرامش کنم.
6. اما سرانجام دل از ميان اين بند و حصار، بيرون آمده، به پيش ياري شتافت که فنايش خواهد کرد، و کاري هم از دست من ساخته نيست.
7. من با سيل اشک و آه آتشين، از آن لحظه که دل از کف دادم، به دنبال دل مي شتابم.
8. تا آن که بانگي برآمد که: هر که با ما باشد، به ديگران نظر و توجهي نخواهد داشت.
9. خواه از اندوه بمير، يا از شادي، دل دگر به سوي تو باز نخواهد گشت!!
10. پس در تب و تاب عشق، بپا خاستم، و از شدت شادي ها فرياد زدم: اي واي دلم.
11. آري، اي يار بي همتاي من، از آن روزي که تو را ديده ام، ديگر برايم کفر و ايمان يک سان است.
12. آري، دل او را، به يقين مي شناسد. و چشم مي بيند. و اين شهودي است هميشگي.
13. آن که ذات را بيند، به صفت نظر نکند، چه جلوه هاي صفت، عاشقان را منعي در لباس عطاست.
38. التصوّف في الاسلام، ص 175.
39. همان.
40. علّامه ي طباطبائي به نقل مرحوم مطهري معتقد بود که:
در اسلام هيچ کس نتوانسته است يک سطر مانند محي الدّين بياورد ». شرح مبسوط منظومه، ج 1، ص 239.
41. جامع الأسرار، ص 419- 447.
42. مراجعه به کتاب مذکور چاپ بيروت و نيز به کتاب محي الدّين ابن عربي، تأليف محسن جهانگيري، ص 361- 419.
43. عمر فروخ، التّصوّف في الأسلام، ص 177- 178.
44. خدمات متقابل اسلام و ايران، ص 657.
يثربي، سيديحيي؛ (1392)، عرفان نظري ( تحقيقي در سير تکاملي و اصول و مسائل تصوف)، قم: مؤسسه بوستان کتاب، چاپ هشتم