از ديدگاههاي ادبي، کتيبه شناسي و تاريخ شفاهي

رابطه ي ساسانيان با جنوب عربستان

چگونگي و اهميت درگيري ساسانيان در شبه جزيره ي عربستان موضوعي است که محققان در آن همداستان نيستند. جستار پيش رو، سه مرحله ي تاريخ روابط ساسانيان با جنوب عربستان را کاويده و تفسيري نو از اين سه مرحله مي
چهارشنبه، 17 دی 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
رابطه ي ساسانيان با جنوب عربستان
 رابطه ي ساسانيان با جنوب عربستان از ديدگاههاي ادبي، کتيبه شناسي و تاريخ شفاهي

 

نويسنده: دنيل. ت. پاتس (1)
مترجم: مهرداد وحدتي دانشمند (2)



 

پيشکشي دير هنگام به و. و. مولر

چکيده:

چگونگي و اهميت درگيري ساسانيان در شبه جزيره ي عربستان موضوعي است که محققان در آن همداستان نيستند. جستار پيش رو، سه مرحله ي تاريخ روابط ساسانيان با جنوب عربستان را کاويده و تفسيري نو از اين سه مرحله مي دهد: الف- فتوحات اردشير و حضور ساسانيان در شحر [ Sihr ]؛ ب- فرستاده ي عربستان جنوبي به تيسفون و زاده شدن شاپور دوم؛ ج): گشوده شدن جنوب عربستان به دست ساسانيان در سده ي ششم ميلادي؛ سرانجام برخي شواهد ناديده گرفته شده ي پيروزي ساسانيان در روايات شفاهي عمان که تا اواخر سده ي نوزدهم حفظ شده، وارسي مي شود.

واژگان کليدي:

ساسانيان، يمن، اردشير يکم، شاپور دوم، مزون، عمان

درآمد

تاکنون پژوهش درباره ي درگيري ساسانيان در شرق و جنوب غرب عربستان به دست ايرانشناساني بوده که رخدادها را کمابيش يکسره از زاويه ي منابع ايراني چون کتيبه ي (3) سه زبانه ي شاپور يکم ( 270-240 م. ) به روي « کعبه ي زرتشت » در « نقش رستم » نگريسته اند و تاريخ طبري نيز آن را تأييد مي کند؛ يا از سوي باستان شناساني بوده که گستره ي حضور و نفوذ ساسانيان را با سکه ها و سفالينه هاي ساساني يافت شده در خاک عربستان مي سنجند (4)؛ و يا متخصصان عربستان جنوبي بوده که به سبب کمبود منابع کتيبه اي عربستان جنوبي ( سواي کتيبه ي سبائي شرف الدين 31 در مأرب، نگاه کنيد به: مولر، 1974 ) نمي توانند رويدادهايي را که طبري ( در کتاب خود ) آورده است، روشن تر کنند. متأسفانه جدايي ميان رشته هاي دانشگاهي درگير با اينگونه پژوهش ها بيشتر به معناي بي خبري دانشمندان يک رشته از منابع و نويافته هاي رشته هاي ديگر است. کتيبه هاي نويافته در يمن، يا تجزيه و تحليل دوباره ي کتيبه هايي که پيش از اين منتشر شده است، کمتر بر آثار مورخان شاهنشاهي ساساني تأثير گذاشته و احتمال نمي رود باستان شناساني که با دوره ي حميريان يمن يا اواخر دوره ي پيش از اسلام در عمان سروکار دارند از همه ي تحولات جاري در تاريخ نگاري ساساني آگاه باشند. جستار پيشِ رو مي کوشد منابع گوناگون مربوط به درگيري هاي ساسانيان در شرق و جنوب غرب شبه جزيره ي عربستان را که رسم بوده حيطه ي رشته هاي آکادميک جداگانه باشد گردهم آورد و با اين کار دريافت تازه اي در برخي از مشکلات ديرپا ايجاد کند.

اردشير، شحر و کتيبه ي شرف الدين 31

ياقوت حموي در کتاب خود زير مدخل « مزون »_ نام عمان در منابع پيش از اسلام و نسطوري- مي نويسد: اردشير، بنيانگذار سلسله ي ساساني در حدود ششصد سال ( کذا در متن ) پيش از آمدن اسلام، قبيله ي « ازد »، گروهـ.قبيله اي مسلط در عمان پيش از اسلام، را در « شحر » ( تصوير 1 )، در ساحل « حضرموت » گمارد (5). منابع ديگر، از جمله دينوري و کتاب نهايه الارب از مؤلفي ناشناخته نيز از چيرگي اردشير بر عمان مي گويند. دينوري چنين آورده است: « سپس برگشته لشگر به عمان، بحرين و يمانه کشيد »، در حالي که نهايه الارب گويد: اردشير « با مردان و سپاهش به سرزميني تاخت که ميان عمان، بحرين، يمانه و هجر بود » (6). اگر از مسأله ي گاهنگاري مبهم که در برداشت ياقوت از تاريخ هاي اردشير به چشم مي خورد، چشم بپوشانيم، نکته ي مهم بيشتر اين است که « شحر » که امروزه از بنادر تاريخي بزرگ يمن (7) به شمار مي رود، در واقع منطقه اي شرقي دارد که از سرزمين هايي بوده که سراسر آن پيش از اسلام مسکون شده (8) و بخشي از « مزون »، يعني نام عمان در منابع پيش از اسلام، بوده است.
از ديد همداني (9)، مزون شکلي کمابيش دراز داشت و از شحر در جنوب تا قطيف و حسا ( احسا، لحصا ) در شمال (10) گسترده بود؛ تعريفي شگفت تا اينکه شخص دريابد شايد مي خواسته چيزي شبيه به اين بگويد: « اگر خطي از شحر به حسا کشيده شده تا قطيف امتداد يابد، مزون از بقيه ي عربستان جدا مي شود » و هر آنچه در جانب شرقي آن خط مي افتد مزون را تشکيل مي دهد. حقيقت هرچه باشد بي گمان شحر مرز مزون و يمن بود. گرچه پذيرفتن روايت ياقوت در اين مورد در بهترين حالت بس خوش بينانه و در بدترين حالت، بي پروايي محض است؛ چرا که تاريخِ نفوذ قدرت ساسانيان به نقاطي بس دورتر از محدوده ي خليج فارس را بس جلوتر مي برد، در حالي که به گفته ي طبري، اردشير ( که در 224 يا 226 پ.م. به تخت نشست و تا 240 پ.م فرمانروايي کرد ) (11) مانگاه هايي در « خط » (12)، ناحيه اي از بحرين (13) ساخت؛ با اين همه بايد پذيرفت چه بسا ياقوت درست گفته باشد. تأييد گفته ي وي نه از کتيبه هاي آن دوران و منابع ادبي درباره ي اردشير(14) بلکه از « کتيبه شاپور يکم بر کعبه ي زرتشت » برمي آيد که در آن پسر، شريک شاهي و جانشين پدر از جنگ هاي خود، به ويژه شکست سه امپراتور رُم مي گويد.

روايت کتيبه ي شاپور يکم بر کعبه ي زرتشت در نقش رستم

« کتيبه ي شاپور يکم » با فهرستي از استان هاي قلمرو او به پايان مي آيد. واپسين استاني که از آن نام رفته است « مزون » نام دارد ( بند 17:3 )، که با قيد « آن سوي دريا » (15) (16) مشخص شده است. از آنجا که جنگ هاي خود شاپور به خوبي شرح داده شده (17) و هيچ اشاره اي به حمله به عربستان نشده است، دو احتمال وجود دارد: يا منابع بعدي درباره ي پادشاهي اردشير به راستي حاوي اطلاعاتي درباره ي نخستين حمله ساسانيان به آنچه امروزه جنوب عربستان مي شماريم بوده و توضيحي است بر اينکه چرا اين خردادبه، ارشير را « سمران شاه »، يعني « شاه يمن » (18) ناميده که در پايين بدان برخواهم گشت؛ يا اينکه پيش از او پارت ها اين کشورگشايي را کرده بودند- هرچه نباشد نام مزون در روايت پارتي کتيبه ي شاپور يکم در کعبه ي زرتشت آمده- که به اردشير و توسعاً شاپور يکم اجازه مي دهد مزون را از آن خويش دانند.
حضور ساسانيان در شحر، در سرآغاز يا ميانه ي سده ي سوم مي تواند باعث شده باشد « کتيبه ي شرف الدين 31 » از مَحرَم بلقيس، همانطور که مولر نشان داده، حضور هيأت سياسي حميريان در تيسفون و سلوکيه را که شِمَر يهرعش فرستاده بود، ثبت کند. (19) همچنان که کريستين روبين نشان داده، ثابت شده است که شِمَر يهرعش شريک سلطنت پدرش ياسر يهنعيم (20) در سال هاي 385 (21) ( CIH46= GL799 ) و 396 (CIH448+ Garb Hakir 1 ) دوره ي حميري، يعني بين نوامبر 275 م. و ژوئن 286 م. بوده است (22) پايان استقلال سبائيان به دست پدر و پسر حميري را مي توان در حدود سال 275 م. دانست.
کمابيش دو دهه پس از اين شِمَر يهرعش سرزمين همسايه ي شرقي خويش حضرموت را گشود؛ دستاوردي که بايد از مارس سال 300 يعني 409 دوره ي حميري آغاز شده باشد؛ همان زمان که لقب « مَلِک سبأ، ذوريدان، حضرموت و يمنت » را کار گرفت (23). نوربرت نبس نشان داده است که کتيبه اي در خصوص بناي ساختمان از شِمَر يهرعش در « بينونه » که در آن عنوان سه گانه ي بالا را به خود داده است، آنطور که نخستين بار ژاکلين پيرِن پيشنهاد کرده، ضرورتاً به سال 420 دوره ي حيمري باز نمي گردد، (24) بلکه به خاطر شکستگي کتيبه، تاريخ سال با 42 آغاز مي شود، مي تواند يکي از سال هاي بين 420 تا 429 برابر با 305 تا 314 م. باشد (25). از آنجا که مي دانيم ذمار علي يهبئر و [ پسرش ] ثعران يهنعم زماني بين 315 و 319 (26) به حضرموت يورش بردند، مي توان گفت شِمَر يهرعش عنوان « مَلِک سبأ، ذوريدان، حضرموت و يمنت » را از مارس 300 تا زماني در 314/415 داشته است.
برابر اين پيش زمينه است که بايد کتيبه ي شرف الدين 31 را تفسير کرد. پرسش اين است که فرستادگان شِمَر به دربار چه کسي رفتند؟ اگر وي عنوان کامل « ملک سبأ، ذوريدان، حضرموت و يمنت » را پيش از سال 300 اختيار نکرده و پس از 314 يا 315 هم در قدرت نبوده است، پس فرستادگان وي بايد به ديدار يکي از اين سه تن رفته باشند: نرسي، هرمز دوم و شاپور دوم.
بر پايه ي اطلاعاتي که الياس نصيبيني پيش گذارده نرس نُه سال فرمانروايي کرد؛ از 9 سپتامبر 293 تا 6 سپتامر 302 (27). سال ها پيش وقتي نظر والتر مولر را درباره ي تاريخ اعزام هيئت سياسي شِمَر پرسيدم پاسخ داد احتمالاً اين اعزام پيش از نبرد ديوکليسين در سال 297-298 بر عليه نرسي، شاهنشاه ساساني بوده است (28)، گرچه امروزه مي دانيم که احتمالاً اينچنين نبوده، با اين فرض که تاريخ سفارت همانطور که کتيبه ي شرف الدين 31 مي گويد، پس از گرفتن عنوان کامل توسط شِمَر يهرعش به نشانه ي اتحاد کامل يمن در سال 300 يا پس از آن بوده، موجب حذف نام نرسي از ميان شاهان ساساني که سفير مي تواند به دربارشان اعزام شده باشد، نمي گردد، زيرا همانطور که در بالا گفتيم نرسي تا 6 سپتامبر 302 پادشاهي کرد.
به گفته ي الياس نصيبيني، هرمز دوم هفت سال و پنج ماه سلطنت کرد که از اندک زماني پس از هفتم سپتامبر 302 آغاز شد و تا ژانويه يا فوريه 310 به درازا کشيد (29). پس از دوران کوتاه جانشيني آذر نرسي، پسر خونخوار هرمز دوم و دو برادرش از زناني جداگانه، که بيشتر از آن آذر نرسي بود و به گفته ي زوناراس ( 35- 18. 5. 13 ) (30) دستور داده بود خيمه اي از پوست مردم برايش دوخته بودند، شاپور دوم توانست در نوزادي و چهل روز پس از مرگ در به لطف برخي از بلندپايگان دربار و روحانيون که توانستند سه برادر ناتني بزرگترش را کور و تبعيد کنند، به شاهي برسد.
چند سال پيش به درستي درباره ي نرسي و سفارت جنوبي عربستان گفتم « از آنجا که سرزمين هايي که ساسانيان [ در جنگ با ديوکليسين ] از دست دادند جملگي در نواحي شمال ميانرودان/ ارمنستان ... بود، مي توان با همين مايه از درستي ادعا کرد شايد شِمَر يهرعش که مي ترسيد کارِ دو سده پيش آئليوس گالوس در جمله و چيرگي بر جنوب عربستان تکرار شود کوشيد اتحاد بالقوه سودمندي با طرفي که زيان کمتري داشت، برقرار کند » (31). با اين همه ديگر اين تفسير رومي را چندان محتمل نمي دانم. از آنجا کهـ.قرار بود پيمان صلح سال 298 م. نرسي با رم چهل ساله باشد (32) ترديد دارم که شِمَر درصدد انعقاد پيمان اتحادي عليه رم بوده باشد، چون حتماً به خوبي مي دانسته روميان در ارمنستان کوچک ( صغير ) به زيان ساسانيان دست آوردهايي داشته اند، از جمله اسير گرفتن خفت بار برخي از افراد خانواده نرسي ( اوتروپيوس 1. 25. 9 ).
توضيح ديگري که به نظرم مي رسد اين است که گشودن حضرموت رابطه با شاهنشاهي ساساني را به مصلحت مي ساخت. اگر چنانکه پيش از اين گفتيم چيرگي ساسانيان بر مزون تا شحر، يعني درست تا مرزهاي حضرموت گسترده بوده اين امکان هست که شِمَر يهرعش در پي کاميابي در الحاق حضرموت بهـ.قلمرو خويش نمايندگاني به دربار ساساني فرستاده باشد تا به همسايگان قدرنمند شرقي جديدش اطمينان دهد هيچ برنامه اي براي گرفتن قلمرو عربي شان، يعني مزون، ندارد. شايد هم شِمَر يهرعش مي خواست به واسطه ي اين فرستادگان و اداي احترام به شاهنشاه- نرسي، هرمز دوم يا شاپور دوم- موافقت ساسانيان با وضع موجود را به دست آورد؟ با اين همه، همانطور که نبس نشان داده، آنچه اين امر را نامحتمل مي کند اين حقيقت است که تنها پس از شاهي شِمَر يهرعش بود که ذمارعلي يهبئر و ثاران يهنعم به جنگ با حضرموت برخاست (33)؛ « اين آخرين فعاليت نظامي شناخته شده از سوي سبايي- حميري ها بود ». بين سال هاي 319 و 315 « حضرموت که از ظفار حکومت مي کرد، وارد قلمرو دودمان حميري شد » (34). در اين صورت از ديد من تلاش مسالمت جويانه با ساسانيان بر سر الحاق حضرموت نمي تواند در دوره ي فرمانرواي شِمَر يهرعش بوده باشد. همينطور نمي توانم پيشنهاد يوزو شيتومي را بپذيرم که علت اعزام فرستادگان سياسي تاخت و تازهاي امرؤالقيس بوده که شرحش در « کتيبه ي نماره » آمده و در جهت جنوب تا نجران (35) رسيده بود، و به گمان شيتومي، شِمَر يهرعش براي متوقف کردنش خواستار مداخله ي ساسانيان شده بود.
در واقع به گمان من پاسخ مسئله ي ما در روايت طبري از به تخت نشستن شاپور دوم يافت مي شود. به گفته ي طبري که هيچ اشاره اي به کشمکش هاي آذرنرسي و دو برادرش پس از مرگ هرمز دوم نمي کند، « مردم از تولدش شادمان شدند؛ خبر اين ولادت را به اقصي نقاط بردند، نامه ها نوشتند و پيک هاي خبررسان و نامه بر ( البرود ) به دورترين جاي ها و مرزها رساندند » (36)، يا، برابر برگردان آلماني تئودر نولدکه که در گذر زمان سربلند مانده است: « مردم از زادنش بسي شاد شدند و خبر تولدش را در همه مناطق پراکندند، پيک هايي نيز اين خبر را به گوشه و کنار کشور بردند » (37) (38).
گمان مي کنم دستِ کم بايد اين احتمال را در نظر گرفت که يکي از دريافت کنندگان خبر ولادت شاپور دوم کسي نبود جز شِمَر يهرعش، احتمالاً به تاريخ 310 يا 311، و اينکه هيئت سفارتي که در کتيبه ي شرف الدين 31 نام برده شده، پاسخ مستقيم اين شاه جنوب عربستان به دريافت خبر اين رويداد مهم در تاريخ ساسانيان بوده است. از اين گذشته چانچه به راستي پس زمينه ي ديدار فرستادگان عربستان جنوبي از تيسفون اين بوده است، گمانه زنيِ چند سال پيش من درباره جنگ هاي بدآوازه ي شاپور محتمل تر مي شود. به گفته ي طبري، شاپور جنگ هاي خونين خود در شرق عربستان ( بحرين، حجر و يمامه ) را هنگامي آغازيد که تنها شانزده سال داشت و پيش از عنان بازگرداندن به سوي عراق، تمامي راه دراز رسيدن به مدينه را پيموده و بدان شهر دست يافته بود. از ميان منابع بعد از ساساني تنها طبري است که مي گويد شاپور دامنه ي جنگهايش را به يمن نکشيد « چرا که شاهان اين سرزمين تحت حمايتش بودند » (39). همانطور که در سال 1990 به گمانه زني پرداختم گويا اين نظر منطقي است که برقراري روابط سياسي ميان شِمَر يهرعش با دربار ساسانيان مي تواند علت اين روايت طبري را روشن کند (40). اين احتمال وقتي بيشتر قوت مي گيرد که سفيران براي اداي احترام به نوزاد، يا نوزادي که به تازگي يا اندکي پس از زاده شدن به شاهي برداشته شده بود، گسيل شده بودند.

بلاد سودان و کوست (41) نيمروز

کمي بيش از يک سده بعد، به شاهنشاه ساساني، بهرام پنجم، مشهور به بهرام گور، يکي از مشهورترين شاهان ايران پيش از اسلام مي رسيم. اين همه نه تنها به لطف افسانه هايي است که طبري درباره ي پادشاهي اش نگاشته بلکه از اهميتي هم هست که فردوسي در شاهنامه به او داده است. طبري در واپسين سطور شرح زندگاني اش گويد پس از به سرانجام رساندن جنگ با ترکان، کيداريان يا هون ها (42)، و رُمي ها (43): « بهرام به سرزمين سياهان، bilad al- ( sudan )، در منطقه ي يمن رفته ميانشان افتاده بسي را کشته و کثيري را اسير گرفته به کشورش بازگشت » (44). نولدکه بدون اينکه تمامي اين ماجرا را افسانه محض اعلام کند تنها گويد: « بهرام شخصيتي افسانه اي پيدا کرد » (45) (46).
از سوي ديگر باسورث گويد اشاره به بلاد سودان يمن نمايانگر جنگ در شاخ افريقا و بر اين پايه « يکسره افسانه است و از لشکرکشي هاي سپسين ايرانيان که دورتر از اين، در سده ي ششم ميلادي بود، تأثير پذيرفته است (47) ». اينکه به همين ها مي پردازيم.
فصل هايي از تاريخ طبري در خصوص حکومت قباد، يعني کواد اول و خسرو اول انوشيروان، اطلاعاتي مهم دارد اما همزمان درآميخته با مطالبي است که افسانه است و يا افسانه اش ساخته اند. تمامي افسانه ي شکست قباد به دست شمر ذوالجناح؛ رفتن اين مرد به خراسان و رسيدنش به سمرقند (48)، بيشتر به کار نويسندگان داستان هاي تاريخي و داستان هاي فرهنگ عامه مي آيد تا به بحث ما، به ويژه از آن رو که شخصيت شمر ذوالجناح بيشتر تجسم پژواکي دور از پهلواني هايي است که کلاً به شِمَر يهرعش بر مي گردد (49). با اين همه داستان پادشاهي خسرويکم را نمي توان به سادگي پس زد.
طبري گويد خسرو با اصلاح ساختار فرماندهي ارتش آنچه را پيشتر در دستان « ليران اسپهبد » بود ميان چهار اسپهبد تقسيم کرد که عبارت بودند از: « اسپهبد شرق، شامل خراسان و سرزمين هاي همسايه؛ اسپهبد غرب؛ اسپهبد نيمروز، يعني سرزمين يمن؛ و اسپهبد آذربايجان و سرزمين هاي همسايه، يعني سرزمين هاي خزر » (50). هرچند اين تقسيم کشور به چهار بخش [ کوست ] از روي شماري از منابع ادبي متأخر، از جمله موسي خورني، ابن خردادبه و طبري (51) تأييد شده است، شواهد مُهر و اثر مهرهاي معاصر اين شاهنشاه نيز يافت شده است که نشان مي دهد به راستي چنين تقسيم بندي اي صورت گرفته بود. گرچه متخصصان تاريخ ساسانيان اين را به خوبي مي دانند، اما هنوز همه ي محققان تاريخ عرب پيش از اسلام از آن با خبر نيستند و از همين روي آوردن خلاصه ي ماجرا در اينجا بايسته است.
در سال 1991 فيلپ ژينيو اطلاعاتِ تکه اي از مُهري ساساني ( تصوير2 ) را منتشر کرد که بر روي بخشي از آن واژه ي حک شده ي « نيمروز اسپهبد »، يعني فرمانده جنوب به چشم مي خورد (52).
پس از آن اثر مهرهاي متعلق به اين اسپهبدان در سال 2001 م. پيدا شد که توسط ريکا گيزلن در تک نگاشت کوتاهي سيزده اثر مهم منتشر شد؛ پنج تا از اين اثر مُهرها از آن سپهبد نيمروز بود (53).
البته اين ضرورتاً تأييد اين گفته ي طبري نيست که « نيمروز به ويژه اشاره به يمن دارد »، اما اگر به عنوان مثال نگاهي به کتاب شهرستانهاي ايران بيندازيم، فصلي با عنوان « پادکوستِ نيمروز » (54) نشان مي دهد اين بخش در دوره ي ساساني از چه سرزمين هايي تشکيل مي شد، با آغاز از کابل ( بند 34 ): رخوت، يعني آراخوزيا [ رُخج ] ( بند 35 )؛ و زاولستان با تختگاهي غزنه ( بند 37 )؛ پيش از رسيدن به کرمان ( بند 39 )؛ فارس، جايي که از استخر، دارابگرد، بيشابور و فيروز آباد ( اردشير خوره يا گور ) نام برده مي شود ( بند 44-41 )، و به خوزستان مي رسد با شهرهاي رام هرمز، شوش، شوشتر و گندي شاپور ( بند 48-46 ). تا اينجا همه ي جاهاي اين ناحيه با افغانستان [ امروزي ] و جنوب ايران انطباق مي يابد. هرچند بند50، به سوي جنوب و يمن گشته چنين مي آورد: « تختگاه سمران را فريدون، پورِ آيوين ساخت و مأسور، شاه سمران را کشت و دوباره سمران را به ايرانشهر برگرداند و صحراي عربستان را به خاطر دوستي که با بخت خسرو، شاه عرب ها به هم زده بود به عنوان پيشکش و ملک به او بخشيد » (55).
چنانکه در بالا ديديم ابن خردادبه، اردشير را سمران شاه ناميده است. يوزف مارکوارت گويد « سملان » يا « سمران » تصحيف حوميران/ حميران و برابر با حمير است؛ درست به همان شکل که الهمداني سمران را براي ناميدن « عجم » به کار برده است (56). اما همانطور که تورج دريايي تأکيد کرده است « تاريخ » مندرج در متني چون شهرستانهاي ايران درست از نوع « تاريخنگاري مقدس » است که افسانه هاي کياني، عمدتاً همداستان با اوستا، تاريخچه هايي از گذشته ي ايران در اختيار ساسانيان مي گذارد که بيشتر از شمار « تاريخ ايران بر پايه دين زرتشتي » است (57). اين دست تاريخ ها به هيچ روي منبعي نيست که بتوان چگونگي روابط سياسي جنوب عربستان با ايران ساساني را از آن به دست آورد و روشن ساخت. متأسفانه نوشته هاي اثر مُهرهاي مربوط به « نيمروز اسپهبد » چيز بيشتري بر دانسته هايمان از منطقه ي زير فرمانش نمي افزايد، حتي اگر نام جاهاي مشخصي که در فهرست تختگاه هاي استان ها، چون کرمان و زاولستان (58)، آمده با آنچه روي مُهرها و نقش هاي آنهاست تأييد شود.

پيروزي هاي ساسانيان در يمن

اما پرسشي که درجا پيش مي آيد اين است که آيا اصلاحات در سرفرماندهي ارتش ساساني هيچ ارتباطي با گزارش طبري از تصميم خسرو به گسيل نيرو به فرماندهي وهرز به يمن براي گشودن آن سرزمين دارد يا خير؟ عرفان شاهد به برسري منابع بيزانسي ( تئوفانوس بيزانسي- يوحناي دمشقي(59) ) پرداخته که هر دو به روشني به چشم بيزانسي ها حمله ساسانيان به يمن را تلافي اعزام سفيران بيزانسي نزد ترکان در سال 569 مي دانند (60). از سوي ديگر منابع عربي روايتي کاملاً متفاوت ارايه مي کنند.
به روايت طبري از اين داستان، محرک اين لشکرکشي ساسانيان، سيف بن ذي يزن حميري يا ابومُرّه بود. آورده اند که سيف، گويا در دوره ي ژوستينين دوم ( 578-565 م. ) به دربار بيزانس رفت و درخواست کرد نيروهاي بيزانسي، حبشيان را از يمن برانند. وقتي از آن در رانده شد روي به حيره، تختگاه لخميان آورد و همان درخواست را پيش نعمان بن منذر و سرانجام نزد خسرو برد. طبري گويد دستوران ( مشاوران ) خسرو پيشنهاد دادند: [ براي لشکر کشي به يمن از زندانيان استفاده نمايد تا بدين ترتيب ] زندان ها را از تمامي کساني که در انتظار مرگند خالي کند زيرا اگر بميرند، همان سرنوشتي را يافته اند که برايشان رقم زده ايد و گر بر سرزمين وي مسلط شوند، کشور ديگري بهـ.قلمرو خود افزوده ايد » (61). چنين شد که هشتصد مرد را نام نوشته به فرماندهي ورهز [ ديلمي ] « سالديده » دادند. اما طبري بيشتر در سخن از کارنامه ي خسرو شرحي بي پيرايه از آنچه در روايت دوم ماجرايي بس افسانه مانند شده، آورده است. طبري گويد: « پس از بازگشت خسرو از جنگ هاي خراسان هيئتي خواستار کمک عليه حبشيان به دربارش آمد؛ پس يکي از فرماندهان خويش را به سرکردگي مرداني از ديلمان و سرزمين هاي همسايه اش را همراهشان کرد؛ آنان مسروق حبشي را در يمن کشته همانجا ماندند » (62). همانطور که باسورث تأکيد کرده است، ديلميان تنومند کوهستان هاي گيلان در نزديک درياي کاسپين [ مازندران ] نزد ساسانيان ارج فراوان داشته، پيوسته به شکل « نيروهاي پياده و کوهروي بيستگاني خوار » به کار گرفته مي شدند (63) وي مي افزايد بسا که اينان را براي جمله به يمن به مزد گرفته بودند (64)، شيوه اي که زيو روبين (65) « توحّش » ارتش ساساني مي نامد (66). وهرز نيز چون طوبي در واقع عنوان است (67) نه اسم، و نخستين سندش را در پادشاهي قباد مي يابيم که به گفته ي پروکوپيوس ( De Bello Persico 1. 10. 12 )، بويا را با عنوان « وهرز » ( به يوناني ouarizes ) به جنگ شاه ايبري فرستاد.
به گفته ي حمزه ( يکم، ص 136 ) ارتش ساساني در سال سي ام زندگي پيامبر، يعني به سال 582 م.- در صورتي که عام الفيل را 552 م. بگيريم- به اشغال يمن به دست حبشي ها پايان داد (68). اما همانطور که ويناند فل (69) در سال 1881 اشاره کرده است، مسعودي مي گويد آخرين شاه حبشي، مسروق در چهل و پنجمين سال شاهي خسرو به دست وهرز کشته شد، در حالي که حاجي خليفه گويد گشودن يمن چهار سال پيش از مرگ خسرو بود (70) از آنجا که خسرو در سال 531 به تخت نشست، هر دو منبع چيرگي ساسانيان را در 575/576 مي دانند. اين با گزارش منابع بيزانسي که آن را پس از گسيل فرستادگان بيزانش نزد ترکان ( 569 ) و پيش از شوريدن ارمنيان بر ساسانيان ( 571 )، و به احتمال فراوان پيش از 570 مي دانند سراسر فرق مي کند (71).
طبري و ابن قتيبه شرحي بر شاخ و برگ از رويارويي ارتش ساساني با مسروق بن ابرهه همراه با گذشتن تير پرتابي وهرز از ياقوتِ سرِ [ ميان دو چشم ] مسروق آورده اند(72). به گفته ي اينان وهرز پس از ورود به صنعا، نامه ي پيروزي خود را [ همراه غنائم ] نزد خسرو فرستاد و خسرو « ثروتش را به او برگرداند » (73). اين ماجرا مي تواند نمايانگر مبنايي تاريخي در کانون روايات پر شمار از « يوم المُشَقّر » به شکلي که نه تنها طبري بلکه حمزه، البَکري، ابن دُرَيد، ياقوت و ابوالفرج آورده اند، باشد (74). در اين داستان بني يربوع به کارواني که وهرز روانه ي دربار خسرو کرده بود- و از ديد من همان است که در داستان گشودن يمن از آن ياد شده است- دستبرد مي زنند. زنده ماندگان از هوذه بن علي، ملک يمامه (75)، ياري جستند و کمکشان کرد و خسرو او را پاداش داده يا نامه اي نزد مرزبان خويش در قلعه ي « مشقر » فرستاد، جايي که از آن پس بخشي از نيروهاي تميمي را بهـ.قلعه دعوت کرده از دم تيغ گذراندند (76). با وجود برخي آشفتگي ها درباره ي جاي درست « مُشَقَّر » بايد در آنجا که امروز واحه ي « هفوف » قرار دارد، بوده باشد زيرا نام نهر مُحلّم که از ميان هفوف مي گذرد در شرح طبري آمده است (77).
اينک به رويدادهاي يمن بر مي گرديم. طبري گويد وهرز پس از برنشاندن سيف بن ذي يزن به عنوان دست نشانده ي ساسانيان نزد خسرو بازگشت و « سيف را به کار گردآوري باژ و ساو و فرستادن خراج معين ساليانه به دربار کسري گمارد (78) ». کتيبه ها به خوبي اين بالا گرفتن کارِ يزن را نشان مي دهند (79)، اما ماجراي گماردن سيف به عنوان دست نشانده ي ساسانيان با روايتي منسوب به هشام، که طبري هم آورده است، نمي خواند. بر اين اساس سيف هنگامي که براي درخواست کمک شاهنشاه به دربار خسرو رفته بود، درگذشت و بدين ترتيب معدي کرب، پسر سيف، کسي مي شود که درخواست براندازي حبشيان را مطرح مي کند. گويا به منظور ايجاد نوعي تقارن با نقشي که پسر سيف بازي کرده چنين مي نمايند که پسر وهرز نيز در اين سفر همراه پدر مي شود و هنگامي که اسبش وارد لشکرگاه مسروق شد، زندگي اش را از دست داد (80).
طبري روايت سومي هم از اين ماجرا پيش مي گذارد که منسوب است به ابن اسحاق. بر پايه ي اين روايت، وهرز زماني يمن را ترک مي کند که سيف را شاه دست نشانده ي خسرو کرده است. پس از کشته شدن سيف و بازگشت حبشيان بهـ.قدرت، وهرز با نيرويي بس بزرگتر که شمارَش به چهار هزار تن مي رسيد (81) بازگشت و حبشي ها را يکبار براي هميشه درهم شکست. در اين روايت وهرز به عنوان نايب السلطنه در يمن مي ماند و پسرش مرزبان، که به روشني لقب و نه نامي پارسي است، و نوه و نتيجه اش، اين جايگاه را حفظ مي کنند تا اينکه کسري، باذان نامي را به حکمراني يمن مي گمارد که « تا فرستاده شدن محمد ( ص ) پيامبر خدا » در اين جايگاه بود (82).
همين روايت است که با حکومت حبشيان در يمن که برخي از مورخان ديگر عرب به جز حمزه (83) مدتش را 72 سال تخمين زده اند، باعث شده فِل در صدد ارائه ي توضيحي براي مسائل گاهشمارانه ي منتج از اين تخمين زياد برآيد؛ زيرا اگر آغاز فرمانروايي حبشيان در يمن را تاريخي بين 18 مي 525 و 1 اوت 527 بگيريم که به احتمال بسيار آنطور که روبين (84)، گفته در سال 525 بوده، و پايان حکمرانيشان در 575 ( طبق منابع بيزانسي در 570 ) باشد، در آن صورت طول فرمانروايي حبشيان 50 ( يا 45 ) و نه 72 سال مي شود. با اين همه فِل مي گويد بسا که 72 سال حاصل جمع حکومت نخست حبشيان، اخراجشان به دست ساسانيان و بازگشتشان بهـ.قدرت، بر پايه ي روايت ابن اسحاق باشد (85). در اين صورت و چنانچه دومين لشکرکشي ساسانيان به يمن کمابيش بيست سال پس از نخستين، يعني دور و بر 597 ( يا 598 ) بوده باشد دو نتيجه ناگزير خواهد بود:
نخست اينکه آن « کسري » که در روايت ابن اسحاق ( و طبري ) آمده نمي تواند خسرو انوشيروان باشد بلکه خسرو دوم، پرويز است؛ دو ديگر، وهرزي ( که گفتيم عنوان است نه نام ) که خسرو براي گشودن دوباره ي يمن فرستاده نمي تواند همان فرمانده اي باشد که در کشورگشايي نخست دست داشت، به ويژه از آن رو که روايات لشکرکشي نخست، او را به هنگام مرگ، مردي سالخورده بازنموده اند. اين حقيقت که هر دو شاه ساساني دست اندر کار گشودن و بازگشودن يمن « خسرو » نام داشته اند و اشتباهي که نويسندگان عرب کرده اند و « وهرز » را نام خاص گرفته اند، بي ترديد علت درآشفتگي منابع عربي درباره ي تاريخ « يوم المُشَقّر » را که طبري در پادشاهي خسرو يکم مي دانست، و همه ي ديگر منابع ( حمزه، البکري، ابن دريد، ياقوت و ابوالفرج ) آنرا به خسرو دوم نسبت داده اند، روشن مي کند (86).
در اينجا مي خواهم گفتار خود را با افزودن دو نکته ي کوچک درباره ي گشودن يمن به دست ساسانيان که از خوانش تاريخ مکتوب و شفاهي عمان به دست مي آيد به پايان برم. اولي به ماهيت نيروي زير فرمان وهرز بر مي گردد. بر پايه ي روايت شفاهي، که ساموئل بارت مايلز، کنسول و نماينده ي سياسي [ انگلستان ] در مسقط (87) بين سال هاي 1872 و 1887، ثبت کرده، نيروي ساساني زير فرمان وهرز مي بايست در سُحَر پياده شده به گشودن سرزمين و رسيدن به شهر رستاق (88) (89) ( تصوير4 ) بپردازند که در روزگار مايلز، زير نگين شهري به نام برجي کسري بن شيروان ( تصوير 5 ) بود، که تصحيف آشکار نام خسرو انوشيروان است (90). پرپيداست که مي توان اين نکته را تا حد « اسطوره ي بنيانگذاري » در توضيح حضور ساسانيان در عمان به هنگام فتوح اسلامي تقليل داد، رد کرد.
از سوي ديگر، کشف الغمه (91) که تاريخ بومي عمان است و آنرا از روي نسخه هايي مي شناسيم که پيشينه ي هيچ يک به پيش تر از اواخر سده ي هجدهم نمي رسد مي گويد: « شاهان ايراني کساني را که سپاه عمان فرستادند که ناراحتشان کرده يا از آنان بيمناک بودند (92)، و من از خود مي پرسم آيا در اين سخن پژواکي از روايتي از طبري نيست که به پيروي از ابن حميد، ابن اسحاق و ديگران مي گويد نيروي هشتصد نفره اي که به يمن گسيل شد از بنديان بودند؟
نکته ي ديگر به هويت وهرز نخستين که خسرو انوشيروان به يمن گسيل کرد بر مي گردد. به گفته ي آگاهان عماني که با مايلز گفتگو کرده اند: « فرماندهي اين نيرو به بزرگ زاده اي پارسي به نام خورزاد نرسي سپرده شده بود که همه او را با عنوان وهرز مي شناختند » (93). در اينجا نيز تاريخ شفاهي مايلز، به شکلي که وي ثبت کرده، نکته اي را آورده که تا آنجا که من مي دانم در هيچ کجا يافت نمي شود و نامي، هر چند نادرست، از اين فرمانده ي ساساني را در اختيار مي گذارد که به روشني نشان مي دهد بر خلاف طبري، عماني ها خوب مي دانستند وهرز به نام شخصي بلکه عنواني بوده و هيچگاه از ميان نرفته است. همانطور سيدني اسميت پنجاه سال پيش در خاتمه ي پژوهش گسترده ي خويش در منابع عربي راجع به رويدادهاي عربستان در سده ي ششم نوشت: « وقتي بپذيريم بسياري از آنچه در رواياتشان آمده با حقايق شناخته شده ناساز نيست، قضاوت هاي امروزي در مورد آنچه محتمل يا غيرمحتمل است به ناچار تغيير خواهد کرد » (94). پرپيداست که هم امروز نيز چنين است.

پي‌نوشت‌ها:

1. دانشکده باستان شناسي، دانشگاه سيدني؛ نيوساوت ويلز، استراليا. dpot 3385@ usyd. edu. au.
2. کتابدار و هيئت علمي بازنشسته سازمان ميراث فرهنگي. mvahdatid5 @ gmail. com
3. Res gestae.
4. به عنوان مثال جديدتر از همه: Kennet 2007.
5. Lammens, 1907, p. 398.
6. Widengren, 1971, pp. 767-773.
7. Hardy- Guilbert and Rougeulle, 1997, pp. 135-138.
8. Rougeulle with Benoist, 2001, p. 205.
9. ابوبکر احمد بن محمد بن اسحاق بن ابراهيم الهمداني، معروف به ابن فقيه، صاحب اثر جغرافيايي مختصر کتاب البلدان، ( چاپ ليدن، بريل، 1302 ) به زبان عربي است؛ اما ترجمه ي فارسي آن با اين مشخصات منتشر شده است: ترجمه مختصر البلدان؛ بخش مربوط به ايران، ترجمه ح. مسعود ( محمدرضا حکيمي )، تهران، انتشارات بنياد فرهنگ ايران، 1349. ( مترجم )
10. Lammens, 1907, p. 400.
11. Bosworth, 1999, p. 18, n. 68.
12. تن اردشير: اردشير پس از تصرف نواحي بحرين، شهري به نام « تن اردشير » که به صورت هاي « بتن فسا » و « فسا » و « خوران » و « بنياد اردشير » نيز در متون اسلامي آمده است، در آن ناحيه بناد نهاد و آنجا را مرکز آن نواحي و جزاير قرار داد. اين شهر تا دوران اسلامي برجاي بود و عرب ها آنرا « مدينه الخط » ناميدند. ( مترجم ).
13. Bosworth, 1999, p. 16.
14. تمامي منابع ادبي کهن به شکلي سودمند درFalix, 1985 گردآوري شده است.
15. Jenseits des Meeres= across the sea [ hō ārag zrēh ].
16. Huyse, 1999/ II, p. 38.
17. در مورد کليه ي ممنابع ادبي ( غيرکتيبه اي ) درباره ي جنگ هاي شاپور باز هم نگاه کنيد به: فليگس 1985.
18. Fiaccadori, 1985, p. 195.
19. Muller, 1974.
20. ياسر يا ياشر ينعم هم ثبت کرده اند. ( مترجم )
21. منظور از اين اعداد: کتيبه ي شماره 799 از فهرست کتيبه هاي گلايزر= GL و يا کتيبه ي 46 در مجموعه کتيبه هاي سامي=CHI است.
22. Robin, 1996, p. 1140; cf Robin, 1981, p. 337. CHI= Corpus Inscriptionum Semiticarum, IV. Inscriptions Himayriticas et Sabaeas continens ( Paris 1889-1930 ); GL= Glaser inscriptions.
[ نام Gliser در اين زيرنويس اشاره به ادوارد گلايزر اتريشي، يابنده ي هزاران کتيبه در يمن دارد. ].
23. Muller, 1981, p. 249; Robin, 1996, p. 1140.
24. Pirenne, 1987, p. 104.
25. Nebes, 1996, 296.
26. Muller, 1981, p. 250; Nebes, 1996, 297.
27. Felix, 1985, p. 110.
28. Potts, 1990, p. 237, n. 214.
29. Felix, 1985, pp. 110-111.
30. Felix, 1985, pp. 128-129.
31. Potts, 1990, p. 237.
32. Bosworth, 1999, p. 49, n. 141.
33. das letzte une bekannte militarische Unternehmen von sabao- himyarischer Seite "- sometime between 315 and 319, brought " Hadrarnawt ganz in den Herrschaftsbereich der von Zafār aus regierenden Himyarendynastie.
34. Nebes, 1996, p. 297.
35. Shitomi, 1997, p. 96; cf. Bafaqih, 1990, p. 306.
36. Bosworth, 1999, p. 50.
37. Noldeke, 1879, p. 52-53.
38. Da freuten sich die Leute ob seiner Geburt, verbreiteten die Kunde davon nach allen Richtungen and schickten sie brieflich durch Couriere nach allen Seiten und Enden.
39. Widengren, 1971, p. 731.
40. Potts, 1990, p.240.
41. بخش، قسمت، پاره و چارک. کتاب مختصري به زبان ارمني هست که آن را به موسي خورني، مورخ ارمني سده ي پنجم ميلادي نسبت داده اند، ولي از مطالب آن پيداست که در دوره هاي پسين نوشته شده و بنياد آن بر جغرافيايي بطلميوس است که فلات ايران را به چهار « کوست » بخش کرده است: کوست خوروران در مغرب، کوست نيمروز در جنوب، کوست خراسان در مشرق، کوست گايکو در شمال. همين مؤلف کوست خراسان را از همدان و کومش تا مرو رود و هرو و کاتاشان ( هرات و پوشنگ )، بژين ( افشين و غرجستان )، تالکان ( تالقان )، گوزگانان، اندراب، وست ( خوست )، هروم ( سمنگان )، زمب ( زم )، پيرو زنچير ( تخارستان )، ورجان ( ولوالج )، بهلي باميک ( بلخ باميک )، شيري باميکان ( باميان ) مي داند. ( برگرفته از خراسان، فرهاد کوهستاني، لغت نامه دهخدا ).
42. Bosworth, 1999, p.94, n.244.
43. Turks, probably Kidarites or Chinoites, and the Romans.
44. Bosworth, 1999, p. p. 105-106.
45. Bahram ist eben ein ganz fabelhaftes Wesen geworden.
46. Noldeke, 1879, p. 112-, n. 3.
47. Bosworth, 1999, p. 106, n. 272.
48. Bosworth, 1999, p. p. 142-143.
49. Muller, 1974, pp. 164-165.
50. Bosworth, 1999, p. 149.
51. Bosworth, 1999: 149, n. 385.
52. Gignoux, 1991.
53. Gyselen, 2001.
54. The quarter of the south" in Markwart"s translation, Markwart 1931, p. 16; in the side of the south" according to Gyselen 2001, p. 13; cf the etymological discussion in Markwart 1931, p. 25, who also noted the literal meaning" side" , but obviously thought the expression" quarter" sounded better in English.
55. Markwart, 1931, p. 20. This is a direct reflection of the reliation of the ancient canons of Zoroastrianism in Nask 12, the Denkard, Book 8, where we read: "A report of Faridoon, the ruler of Xwaniratha; as to the smiting of Zohak, the conquering of the country of Mazendaran, and the allotment of Xwaniratha among his three sonds, Salm, Tuj, and Airik; their union with the daughters of Pat- srobo king of the Arabs". See West 1897.
56. Markwart, 1931, p. 101; cf Fiaccadori, 1985, p. 195.
57. Daryaee, 1995, p. 140.
58. Gyselen, 2002, pp. 154-155, 177.
59. John of Epiphania.
60. Shahid, 1995, pp. 365-369.
61. Bosworth, 1999, p. 239.
62. Bosworth, 1999, p. 160.
63. Bosworth, 1967, p. 147.
64. Bosworth, 1999, p. 239, n. 591; d. Minorsky 1965, p. 190; Felix 1996, p. 343.
65. Zeev Rubin.
66. Rubin, 1995, p. 285.
67. Bosworth, 2000 contra Justi 1895, p. 340.
68. Conrad, 1985, p. 237, for the datc.
69. Winand Fell.
70. Fell 1881, p. 46.
71. Shahid, 1995, p. 365.
72. Bosworth, 1999, p. p. 240-241.
73. Bosworth, 1999, p. 241.
74. Meyer, 1970, p. 19.
74- يمامه: [ يَ مَ ] ( اِخ ) يمامه. جواليمامه. اين بلاد که داراي نخيلات بسيارند عبارتند از نجد و تهامه و بحرين و عمان ( ناظم الاطباء )، شهري بزرگ و داراي ديه ها و قلعه ها و چشمه ها و نخلستان هاست. نام اولش « جو » بوده و بعد به نام کبوتر، به يمامه موسوم گرديده است ( از معجم البلدان ). نام ناحيتي است به عربستان ( حدود العالم ). ملک يمامه را در بعضي از کتب از يمن شمرده اند و در چندين جا از ولايت حجاز. در قصبه ي دقراي يمن ديوان جهت سليمان قصري سخت عالي ساخته بودند از سنگ هاي عظيم و دارالملکش يمامه بوده و ديگر بلاد يمامه فلج که مقام قيس عيلان بوده و زرنوق و قرقري و ارون است ( از نزهه القلوب ج3، ص 263 ). يمامه در اقليم دوم قرار دارد و طول آن از سمت باختر 71 درجه و 45 دقيقه و عرض آن از سمت جنوب 21 درجه و 30 دقيقه است. فاصله ي يمامه از بحرين ( نجد ) ده روز راه است و آن را « جو » و « عروض » نيز مي ناميده اند، بعد در نسبت به يمامه ي بنت سهم بن طسم... يمامه ناميده شده است ( از معجم البلدان، ج8 ). نام يک خطه ي بزرگ از جزيره العرب که مسيلمه ي کذاب از آنجا ظهور نموده و خالد بن وليد براي سرکوبي و منکوب ساختن وي بدانجا لشکرکشي نمود و اين غزوه به « واقعه ي يمامه » معروف شده است. امروزه اين اسم متروک گشته و تعيين حدود آن مشکل شده است ( از قاموس الاعلام ترکي ): القصه به چهار شبانه روز به يمامه آمديم. به يمامه حصاري بود بزرگ و کهنه، از بيرون حصار شهري است و بازاري و از هرگونه صناع در آن بودند... و از يمامه به لحسا چهل فرسنگ مي داشتند ( از سفرنامه ي ناصر خسرو، چاپ دبير سياقي، ص 108 ) لغت نامه دهخدا.
76. Potts, 1990, p255; Bosworth, 1999, p.291.
77. Potts, 1990, p. 29.
78. Bosworth, 1999, p. 242.
79. Bafaqih, 1979; Robin 1986.
80. Bosworth, 1999, p. 246.
81. Bosworth, 1999, p. 251.
82. Bosworth, 1999, pp. 251-252.
83. Smith, 1954, p. 434.
84. Robin, 1996, p. 1143.
85. Fell, 1881, pp. 46-47.
86. Potts, 1990, p. 254.
87. Marshall, 1989, p. 70.
88. Miles, 1910, pp. 423-424; 1919, pp. 26-27.
89. « رستاق » واژه اي است پارسي به معناي « رود بار، ساحل رود، کنار رود »، نک ايلرز 1956، صص 189-188؛ 1977، صص 296-295. در فرهنگ هاي پارسي چنين چيزي يافت نشد؛ روستا ( اِ ) در پهلوي رستاک. ( حاشيه ي برهان قاطع چاپ معين ). معرب آن رستاق. ( پورداود: يسنا ج 122 حاشيه ي 4 از حاشيه ي برهان قاطع چاپ معين ). رزداق، رسداق ( از منتهاي الارب ) ( فرهنگ فارسي معين ) روستا و روستاي به معني بلوک امروزين بوده است. هر روستا داراي قراء و قصبات متعدد بوده است ( يادداشت مؤلف )، سواد ( تاريخ بيهقي از يادداشت مؤلف ). لغت نامه دهخدا.
90. Miles, 1910, pp. 423-424 .
91. کشف الغمه الجامع لاخبار الائمه، نوشته ي سال 1140 ق.
92. Ross, 1874, p. 118.
93. Miles, 1910, pp. 423-424.
94. Smith, 1954, p. 468.

کتابنامه :
1. Bafaqih, Muhammad ‘Abd al-Qadir: «New light on the Yazanite Dynasty», Proceedings of the Seminar for Arabian Studies, 9, 1979, pp. 5-9.
2. Bafaqih, Muhammad ‘Abd al-Qadir: L ’unification du Yemen antique:
La lutte entre Saba ’ Himyar et Ie Hadramawt du ler au lleme siecle de I ere chretienne, Paris, Genthner, 1990 .
3. Bosworth, C. Edmund: «Military organisation under the Buyids of Persia and Iraq», Oriens, 18-19, 1967, pp. 143-167.
4. Bosworth, C. Edmund: The history of al-Tabari, Vol. V. The Sasanids,
the Byzantines, the Lakmids, and Yemen, Albany: State University of New York Press, 1999.
5. Bosworth, C. Edmund: «Wahriz», in: Encyclopaedia of Islam 2, Leiden, Brill, vol. XI: 2000, p. 52 .
6. Conrad, Lawrence: «Abraha and Muhammad: Some observations
apropos of chronology and literary topoi in the early Arabic historical tradition», Bulletin of the School a/Oriental and African Studies, 50, 1985, pp. 225-24.
7. Daryaee, Touraj: «National history or Keyanid history? The nature of Sasanid Zoroastrian historiography)), Iranian Studies, 28, 1995, pp. 129-141.
8. Eilers, Wilhelm: «Der Name Demawend», Archiv Orientalni, 24 (1956), pp. 183-224.
9. Eilers, Wilhelm: «Einige Prinzipien toponymischer Ubertragung», Onoma, 21, 1977, pp. 277-317.
10. Felix, Wolfgang: Antike literarische Quellen zur AujJenpolitik des Sasanidenstaates, Erster Band (224-309), Vienna, Sitzungsberichte der Oster-reichischen Akademie der Wissenschaften, phil.-hist. Kl. 456,1985.
11. Felix, Wolfgang: «Deylamites i. In the pre-Islamic period)), in: Encyclopaedia lranica, E. Yarshatcr (gen.ed.), Columbia University Center for Iranian Studies, vol. VII, 1996, pp. 342-343.
12. Fell, Winand: «Die Christenverfolgung in Sudarabien und die himjarisch-athiopischen Kriege nach abessinischer Ueberlieferung», Zeitschrift der Deutschen Morgenlandischen Gese/lschaft, 35 (1881), pp. 1-74.
13. Fiaccadori, Gianfranco, «Yemen nestoriano», in: Studi in onore di Edda Bresciani, Sandro F. Bondi, Sergio Pemigotti, Francesca Serra and A. Vivian (eds.), Pisa, Giardini, 1985, pp. 195-212.
14. Gignoux, Philippe: «A propos de quelques inscriptions et bulles sassanides», in: Histoire et cultes de I’Asie Centrale preislamique: Sources ecrites et documents archeologiques, Paul Bernard and Frantz Grenet (eds.), Paris, Editions du CNRS, 1991, pp. 65-69 .
15. Gyselen, Rika: The four generals of the Sasanian empire: Some sigillographic evidence, Rome, IslAO Conferenze 14, 2001.
16. Gyseien, Rika: Nouveaux materiaux pour la geogrpahie historique de I’empire Sassanide: Sceaux administratifs de la collection Ahmad Saeedi, Paris, Association pour l’Avancement des Etudes Iraniennes (distribution :Peeters) [= Studia Iranica Cahier 24], 2002.
17. Hardy-Guilbert, Clare and Rougeulle, Axelle: «AI-Sihr and the southern coast of the Yemen: Preliminary notes on the French archaeological expedition)), Proceedings of the Seminar for Arabian Studies, vol. 27, 1997, pp. 129-140.
18. Huyse, Philip: Die dreisprachige Inschrift Sabuhrs I. an der Ka ‘ba-i Zardust (SKZ), London, Corpus Inscriptionum Iranicarum Pt. III/I/I, 1999.
19. Justi, Ferdinand: Iranisches Namenbuch, Reinheim, Lokay, 1895.
20. Rennet, Derek: «The decline of eastern Arabia in the Sasanian period)),
Arabian Archaeology and Epigraphy, 18 (2007), pp. 86-122 .
21. Lammens, Henri: «Maronites, MAIONITAI et Mazoun du ‘Oman», in:
Melanges de la Faculte Orientate, Universite Saint-Joseph, Beyrouth, vol. II, 1907, pp. 397-407.
22. Markwart, Josef: A catalogue of the provincial capitals of Eransahr (Pahlavi text, version and commentary), Rome, Analecta Orientalia 3, 1931.
23. Marshall, Brian: «The journeys of Samuel Barrett Miles in Oman, between 1875 and 1885», Journal of Oman Studies, 10, 1989, pp. 69-75.
24. Meyer, Egbert: Der historische Gestalt der Aiyam al- ‘Arab, Wiesbaden, Harrassowitz, 1970.
25. Miles, Samuel B.: «Across the Green Mountains of Oman», The Geographical Journal, 18, 1901, pp. 465-498.
26. Miles, Samuel B.: «On the border of the great desert: A journey in Oman», The Geographical Journal, 36, 1910, pp. 159-178, 405425 .
27. Miles, Samuel B. : The countries and tribes of the Persian Gulf, London, Harrison & Sons, 1919.
28. Minorsky, Vladimir: «Daylam», in; Encyclopaedia of Islam, Leiden, Brill, vol. II: 1965, pp. 189-194.
29. Muller, Walter W.: «Eine sabaische Gesandtschaft in Ktesiphon und Seleukeia», Neue Ephemeris fur semitische Epigraphik, 2, 1974, pp. 155-165.
30. Muller, Walter W.: «Das Ende des antiken Konigreichs Hadramaut: Die sabaische Inschrift Schreyer-Geukens = Iryani 32», in: Al-Hudhud. Festschrift Maria Hofner zum 80. Geburtstag, Roswitha G. Sticgner (ed.), Graz: KarlFranzens-Universitat, 1981, pp. 225-256.
31. Nebes, Norbert: «Ein Kriegszug ins Wadi Hadramawt aus der Zeit des Damar‘ali Yuhabirr und Ta"ranim», Le Museon, 109, 1996, pp. 279-297.
32. Noldeke, Theodor: Geschichte der Perser und Amber zur Zeit der Sasaniden aus der arabischen Chronik des Tabari iibersetzt und mit Ausfuhrungen, Erlauterungen und Erganzungen versehn, Leiden, Brill, 1879.
33. Pirenne, Jacqueline: «Documents inedits de Baynun», in: §ayhadica:
Recherches sur les inscriptions de I ’Arabie preislamique offertes par ses collegues au Professeur A.F.L. Beeston, Christian Robin and Muhammad Bafaqih (eds.), Paris: Geuthner, 1987, pp. 99-113.
34. Potts, Daniel T.: The [A...] Gulf in Antiquity, Vol. II, Oxford, Clarendon Press, 1990.
35. Robin, Christian: «Les inscriptions d’Al-Mi‘sal et la chronologie de l’Arabie meridionale au Ille siecle de Fere chretienne», Comptes-Rendus de I ’Academic des Inscriptions et Belles-Lettres, 1981, pp, 315-339.
36. Robin, Christian: «Du nouveau sur les Yaz’anides», Proceedings of the Seminar for Arabian Studies, 16, 1986, pp. 181-197 .
37. Robin, Christian, «Sheba», Supplement au Dictionnaire de la Bible, 70, 1996, pp. 1043-1254.
38. Ross, E.C.: «Annals of ‘Oman, from early times to the year 1728 A.D. From an Arabic MS. by Sheykh Sirha’n bin Sa’id bin Sirha’n bin Muhammad, of the Benu ‘Ali tribe of ‘Oman, translated and annotated», Journal of the Asiatic Societv of Bengal, 43, 1874, pp. 111-196.
39. Rougeulle, Axelle with Benoist, Anne, «Notes on pre- and early Islamic
harbours of Hadramawt (Yemen)», Proceedings of the Seminar for Arabian Studies, 31, 2001, pp. 203-21 .
40. Rubin, Zeev: «The reforms of Khusro Anushjfwan», in: The Byzantine
and early Islamic Near East III. States, resources and armies, Averil Cameron (ed.), Princeton: Darwin Press, 1995, pp. 227-297.
41. Shahid, Irfan: Byzantium and the Arabs in the sixth century, Vol. Ill, Washington DC: Dumbarton Oaks, 1995.
42. Shitomi, Yuzo: «A new interpretation of the Monumentum Adulitanum», Memoirs of the Research Department of the Toyo Bunko, 1997, pp. 81-102.
43. Smith, Sidney: «Events in Arabia in the 6th century A.D», bulletin of the School of Oriental and African Studies, 16, 1954, pp. 425-468 .
44. West, Edward W.: Sacred Books of the East, Oxford, Oxford University Press, 1897 .
45. Widengren, Geo: «The establishment of the Sasanian Dynasty in the
light of new evidence», in: La Persia nel Medioevo, Rome, Accademia Nazionale dei Lincei, 1971, pp. 711-782

منبع مقاله :
خيرانديش، عبدالرسول، تبريزنيا، مجتبي؛ ( 1390 )، پژوهشنامه خليج فارس ( دفتر سوم )، تهران: خانه کتاب، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط