بايد توجه داشت که در اين تعاريف، ماده به معناي فلسفي آن لحاظ شده است و به موجودي ماده گفته مي شود که زمينه ي ايجاد موجود ديگري باشد؛ چنان که خاک، زمينه ي پيدايي گياهان و جانوران است و از اين رو معناي فلسفي اين کلمه، متضمن معناي اضافه، نسبت و نزديک به معناي واژه ي « مايه » در زبان فارسي است. حاصل آن که واژه ي مادي در اصطلاح فلاسفه درباره اشيائي به کار مي رود که نسبتي با ماده ي جهان دارند و موجوديت آن ها نيازمند به ماده و مايه ي قبلي باشد و واژه ي مجرد به معناي غير مادي و غير جسماني است؛ چيزي که به خودش جسم است و نه از قبيل صفات و ويژگي هاي اجسام است.(1)
دسته اي از فيلم ها در داستان خود مضاميني مرتبط با موجودات مجرد دارند که در ادامه بيان مي شود:
شماري از اين آثار، داستان هايي را به تصوير مي کشند که روح مردگان در آن ديده مي شود. يکي ازمسائل مربوط به روح يا نفس انسان، تجرد آن از ماده است. در اين زمينه سه دسته فيلم مي توان يافت: گروه اول فيلم هايي را شامل مي شود که روح انسان را مجرد از ماده نشان مي دهند و نشانه ي آن را عدم تأثير و تأثر ازموجودات مادي مي توان يافت. روح مردگان در اين گونه فيلم ها قابل ديدن نيست و اگر در ميان انسان ها حضور دارند با فردي ارتباط فيزيکي برقرار نمي کنند. نمونه هاي اين دسته در بخش هاي پيشين آمده و نوع نشان دادن روح در هر فيلم، ذيل آن اشاره شده است. براي نمونه مي توان فيلم هاي « نامرئي »، « روح »، « کمي از بهشت » و « استخوان هاي دوست داشتني » را نام برد.
گروه دوم فيلم هايي است که روح را نيمي مجرد و نيمي مادي نشان مي دهد. به اين توضيح که در برخي حالات مجردند، با موجودات مادي تماس جسمي ندارند، قابل رؤيت نيستند و در برخي حالات يا براي برخي افراد، مادي و قابل رؤيت اند. نمونه هاي اين گروه نيز ذکر شد؛ براي نمونه مي توان فيلمهاي « حس ششم »، « مِه »، « چشم » و « پس از زندگي » را نام برد.
گروه سوم فيلم هايي است که روح را کاملاً مادي به تصوير مي کشد. به اين توضيح که روح انسان، جزئي مادي از جسم اوست که قابل انفکاک از آن است و حتي وزن و شکل دارد.
در انتهاي فيلم « بيست و يک گرم » گفته مي شود که انسان ها با مرگ، بيست و يک گرم از وزن خود را از دست مي دهند که معادل با روح آنان است. بر اين اساس، روح، جزئي مادي در جسم است که بيست و يک گرم وزن دارد. اين مطلب براساس نظريه ي يک پزشک امريکايي است که براساس آزمايش هاي تجربي خود، بيان داشته است.(2)
فيلم « قطب نماي طلايي » عوالم مختلفي را به تصوير مي کشد. در عالمي که داستان اصلي رخ مي دهد و شخصيت هاي اصلي به دنبال صيانت از آخرين قطب نماي طلايي هستند، روح انسان ها به صورت جانوري همراه آنان است. اين حيوانات همواره همراه انسان ها حضور دارند و روح آنان هستند که با کشته شدن انسان يا روح ديگري از بين مي رود. هم چنين دور کردن اين روح، باعث افسردگي و ايجاد مشکلات فراوان براي انسان مي شود. نوع اين روح ها به طينت انسان ها بستگي دارد و هر چقدر فرد پليدتر باشد، روح آن فرد، جانوري وحشي تر است؛ براي نمونه يک نوجوان، روح پرنده دارد؛ ولي افراد تبه کار، روح گرگ دارند.
ارواح در فيلم « ارواح سرد »(3) شکلي متفاوت دارند. روح هر فرد، شيئي کوچک است که جايي در بدن او وجود دارد و به وسيله ي دستگاه و فناوري هاي پيشرفته، بيرون کشيده مي شود. وقتي انسان ها از وضعيت روحي خود ناراضي باشند يا اين که بخواهند تغييري در آن ايجاد کنند، سراغ اين شرکت مي روند و روح خود را بايگاني مي کنند و روح ديگري را مي گيرند. شخصيت اصلي داستان که يک بازيگر است دچار مشکلات فراوان روحي است و به اين شرکت مي رود و روح خود را بيرون مي کشد. روح او همچون يک نخود است که پس از مدتي از بايگاني دزديده مي شود. در فيلم افراد تبه کاري وجود دارند که روح را قاچاق مي کنند و يا روح را مي دزدند خريد و فروش مي کنند.
برخي از شبهات منکران معاد به اين علت است که آنان انسان را چيزي جز جسمي داراي اجزاي فراوان نمي پنداشتند. آنان تصور مي کردند انسان همين بدن مادي است که پس از مرگ درخاک مي پوسد و از بين مي رود. بر مبناي اين تصور اشتباه، ديگر چيزي براي انتقال به حيات برزخي يا حيات اخروي و برپايي معاد نمي ماند و انسان با مردن به کلي نابود مي شود؛ اما حقيقت، امر ديگري است که با درک مسئله ي تجرد و بقاي روح فهميده مي شود. براهين بسياري بر تجرد نفس آمده است.(4) که در اين جا به برخي از آن ها اشاره مي شود:
1. انسان، کليات را درک مي کند. کلي با حفظ کلي بودن خود نمي تواند در عنصر مادي ثبت شود؛ زيرا عنصر مادي از دو حال خارج نيست: يا قابل قسمت نيست مانند نقطه و يا قابل قسمت است. در هر دو شکل ثبت کلي با حفظ کليت در آن محال است؛ زيرا هر چيزي که در چيز ديگري ثبت مي شود و يا حلول مي کند در قسمت ناپذيري و قسمت پذيري نيز تابع آن است. در صورت اول يعني حلول کلي بما هو کلي در نقطه، مستلزم آن است که تشخيص نيابد؛ زيرا از خواص نقطه، عدم تشخص و تميز است؛ اما اگر در عنصر قسمت پذير جاي گيرد، به سبب پيروي از محل بايد هميشه قسمت پذير باشد و در اين صورت، کلي نخواهد بود.(5)
2. نفس در افعال و انجام کارهاي خود مستقل از بدن است و به سه دليل به بدن نياز ندارد: الف. ذات خود را بي واسطه و ابزار، تعقل مي کند. ب. اين تعقل را نيز بي استفاده از ابزار، ادراک مي کند. ج3 . ابزار و وسايل استفاده شده که براي ادراک را نيز تعقل مي کند.
نفس در اين سه دليل، جوهري است في ذاته و از جمله ي اعراض نيست که نيازمند بستر و محل باشد. پس در جسم قرار داد؛ اما بي نياز از جسم و قائم به ذات خويش است.(6)
3. در وجود انسان مُدرِک، تمام اصناف ادراکات و تمام مُدرَکات، يک چيز بيش تر نيست و ابزار ادراک و آن چه که ادراک مي شوند مختلف اند، يعني وسيله ي معرفت، يک چيز بيش تر نيست، اين شيء واحد که همه چيز را ادراک مي کند يا جسم است، يا وصف قائم به جسم يا يک موضوع جدا از جسم وغير قائم به جسم.
فرض اول بديهي البطلان است؛ زيرا جسم بما هو جسم نمي تواند، مدرک باشد؛ و گرنه تمام اجسام مادي بايد مدرک باشند. فرض دوم نيز باطل است؛ زيرا اين قوه يا در تمام جسم است يا در برخي اعضاي جسم؛ حالت اول از اين فرض نيز باطل است؛ زيرا مستلزم آن است که هر عضو بدن، سميع، بصير و... باشد. حالت دوم نيز باطل است؛ زيرا مستلزم آن است که يک عضو، تمام اين ادراکات را انجام دهد و چنين عضوي را در بدن سراغ نداريم.(7)
4. علوم طبيعي نشان داده اند که تغيير و تحول از خصوصيات موجودات مادي است. بدن انسان هم از اين تحول مصون نيست و تغيير مي کند. از سوي ديگر هر يک از ما به وجدان در مي يابد که نفس او طي اين تغيير و تحول، جسمي باقي و ثابت است و چيزي را درون خويش مي يابد که همه ي حالات خود را در دوران طفوليت تا کودکي و جواني و پيري به آن نسبت مي دهد. پس بايد حقيقتي جداي از تحولات بدني باشد که در زمان، ثابت و پايدار بماند. اگر اين حقيقت که آن صفات را به او نسبت مي دهد امري مادي و قابل تغيير و تحول باشد، نسبت دادن تمام صفات در تمام دوران ها به آن صحيح نخواهد بود؛ چرا که شيء واحد نيست. اگر شيء واحد نباشد، نمي توان گفت: «مني که الان به پيري رسيده ام همان کسي هستم که روزي نوزاد بودم.» دراين جمله، نوزادي و پيري به «من» نسبت داده شده و اين جمله، صحيح است. پس بايد اين حقيقت که تحت عنوان « من » خوانده شد، در تمام دوران هاي زندگي يکسان باشد و اين حقيقت، چيزي جز روح انسان نيست.(8)
5. قسمت پذيري و قابليت تجزيه شدن از لوازم ماده است. هر انساني با مراجعه به آن چه درون ذات او است و آنچه آن را به «من» تعبير مي کند، اين معنا را بسيط و غير قابل تجزيه مي يابد و انتفاي احکام ماده دليل بر مادي نبودن آن است. هم چنين علاوه بر نفس، صفات نفساني مثل حب، بغض، اراده و امثال آن نيز همين گونه است؛ براي نمونه با توجه به حب نسبت به فرزند مي يابيم که آن نيز قابل انقسام و تجزيه نيست. پس روح و آثار آن همگي موجودات واقعي و خارج از دايره ي ماده اند.(9)
روح، همان چيزي است که پس از مرگ به حيات برزخي مي رود و با بدن برزخي همراه مي شود و پس از آن به حيات اخروي مي رود؛ اما روح در فيلم هاي ياد شده، شيئي غير مجرد، مادي و جزئي از بدن است که بطلان چنين نگرشي و تصويري از روح با توجه به براهين، روشن شد. به طور قطع، نگاه مادي به روح، مخالف پذيرفتن و اعتقاد به معاد است؛ زيرا روح مادي با مرگ در اين دنيا از بين مي رود و به حيات ديگر منتقل نمي شود.
پينوشتها:
1. ر. ک: مصباح يزدي، محمد تقي، آموزش فلسفه، ج2، صص 130- 135.
2. Chambers, Paul, Soul Catcher, Forteantimes Site, May 2010.
3. Cold Souls.
4. ر. ک: شيرازي، صدرالدين محمد، الحکمة المتعالية في الاسفار العقلية الاربعة، ج 8، صص 325- 261، سبزواري، هادي، شرح المنظومة، ج5، صص 124- 162، حسن زاده آملي، حسن، الحجج البالغة علي تجرد النفس الناطقة، صص 51- 265 و سبحاني تبريزي، جعفر، الإلهيات علي هدي الکتاب والسنة والعقل، ج4، صص 195- 199.
5. شيرازي، صدرالدين محمد، الحکمة المتعالية في الاسفار العقلية الاربعة، ج8، ص 225.
6. همان، صص 254 و 255.
7. شيرازي، صدرالدين محمد، الحکة المتعالية في الاسفار العقلية الاربعة، ج8، ص 259.
8. سبحاني تبريزي، جعفر، الإلهيات علي هدي الکتاب والسنة والعقل، ج4، صص 195 و 196.
9. سبحاني تبريزي، جعفر، الإلهيات علي هدي الکتاب و السنة والعقل، ج4، صص 197 و 198.
امين خندقي، جواد، (1391)،دين در سينما گزاره هاي اعتقادي،قم: ولاء منتظر(عج)، چاپ اول