تئوري هاي جامعه شناختي انقلاب در تحليل انقلابها به سازمان اقتصادي جامعه نظر دارند و انقلاب را حاصل منازعات اجتماعي بشمار مي آورند. از اين ديدگاه منازعه سياسي ناشي از ساختار منافع اقتصادي و اجتماعي است. مهم ترين تئوري جامعه شناختي به اين معنا تئوري کارل مارکس درباره ي انقلاب است. پيش از مارکس معمولاً انديشمندان سياسي و اجتماعي پديده ي انقلاب را در رديف جنگ و قحطي و خشکسالي و طاعون و ساير بلاياي آسماني و زميني پديده اي شر بشمار مي آوردند. مارکس نخستين متفکري بود که با اقامه ي دستگاه جامعه شناسي تاريخي، انقلاب را به عنوان پديده اي مثبت و مهمترين عامل در تکامل و تحول جامعه مطرح ساخت. اما مطالعه ي جامعه شناختي انقلاب به روزگاري دراز پيش از مارکس برمي گردد. ريشه ي اين تئوري را مي توان در « سياست » ارسطو يافت. عنواني که ارسطو براي انقلاب بکار مي برد Stasis است که مي توان آن را « فتنه انگيزي » ترجمه کرد. ارسطو انقلاب را به سه معنا بکار مي برد:
1- دگرگوني غير قانوني و خشونت آميز در گروه حاکمه؛
2- تغيير در قانون اساسي دولت؛
3- تغيير در شکل حکومت يا رژيم. (1)
بنياد نظريه ي انقلاب در انديشه ي ارسطو مربوط به نظام مالکيت و منازعه ي طبقاتي است. از نظر او ارضاءناپذيري طبع انسان ريشه ي اصلي انقلاب را تشکيل مي دهد، و اين ويژگي طبع انسان به منازعه اي دائمي ميان برابري و نابرابري مي انجامد. بنابراين « علت فتنه انگيزي را همواره مي بايست در نابرابري جستجو کرد: آرزوي برابري به اين ترتيب ريشه ي انقلاب را تشکيل مي دهد ». (2) در لغت يوناني برابري دو معنا داشت:
1- برابري مطلق در همه ي زمينه هاي سياسي و حقوقي؛
2- برابر نسبي به اين معني که هر کس به اندازه ي لياقتش بهره مند گردد؛ اين معنا متضمن توزيع نابرابر است. به نظر ارسطو انقلاب از آنجا پيدا مي شود که کدام يک از اين دو برداشت از برابري مي بايست پذيرفته شود. « برخي بر اين عقيده اند که اگر آدميان از يک نظر با هم برابرند، پس مي بايست از همه جهات با هم برابر باشند. برخي ديگر برآنند که اگر آنها از يک حيث بر ديگران برتري دارند مي توانند مدعي برتري از تمام جهات باشند ». (3) بنابراين عموماً علت انقلاب خواست بخشي از جامعه براي تغيير روابط مالکيت به سود خود و به زيان بخش ديگر است. « هنگامي که مردم مي پندارند که با کساني که بيش از آنها ثروت دارند، برابر هستند و يا زماني که ايشان خواهان برتري نسبت به ديگران هستند و با اين حال فکر مي کنند که از زيردستان خود فقيرترند »، (4) در اين صورت شرايط فکري انقلاب ايجاد مي شود. بنابراين به نظر ارسطو بازيگران انقلاب طبقات اجتماعي هستند. در شرايط انقلابي، کشمکش اصلي بر سر تصاحب قدرت سياسي و مزاياي حاصل از آن، ميان توانگران و تهيدستان درگير مي شود. در اليگارشي ها تهيدستان ناخرسند هستند زيرا صرف آزادگي آنها موجب مشارکت آنها در قدرت سياسي نمي شود. آنها برآنند که مي بايست در همه ي جهات، نه تنها در آزادگي، با توانگران برابر باشند. در دمکراسي ها هم اشراف و توانگران ممکن است معتقد باشند که نابرابري آنها با تهيدستان مي بايست نه تنها از لحاظ ثروت بلکه از همه ي جهات باشد و بنابراين خواهان قدرت سياسي نابرابر گردند.
ارسطو از علل و عوامل « رواني » و « سياسي » نيز در ايجاد انقلابات بحث مي کند: مثلاً سودجوئي حکام که مايه ي رنجش طبقات پايين مي شود؛ تحقير دولت نسبت به مردم؛ غرور و سرمستي حکام از قدرت؛ ايجاد رعب و ترس در بين مردم؛ برتري طلبي حکام و انحصار قدرت و توجيه هرگونه ظلم و جور؛ تحقير حکام و نهادهاي سياسي به وسيله ي مردم؛ عدم تناسب اجزاء دولت مانند افزايش نامتناسب فقرا و يا توانگران در درون حکومت مطلوب ارسطو؛ دسيسه هاي انتخاباتي و نتيجتاً ايجاد بدگماني در مردم نسبت به حکام؛ بي دقتي در گزينش کارگزاران؛ غفلت در مسائل کوچک که موجب دشواريهاي بزرگ مي گردد؛ چند دستگي در ميان رهبران و تسري آن به کل جامعه؛ تجزيه ي کامل دولت ميان دو قطب توانگران و تهيدستان و فقدان طبقه اي متوسط و در نتيجه توازن نيروهاي متخاصم که موجب کشمکش مي گردد؛ نفوذ قدرتهاي خارجي و جز آن. (5)
به اين ترتيب اگرچه از نظر ارسطو طبقات اجتماعي بازيگران عمده ي انقلاب هستند، اما کارهاي دولت نيز مي تواند شرايط انقلاب را آماده و يا دست کم تشديد نمايد. با اين حال بر روي هم آنچه از بحث سياسي ارسطو برمي آيد اين است که در ارکان دولتي که دچار انقلاب مي گردد، قبلاً چندان خللي وارد نگرديده است، بلکه حکام سرمست از قدرت، مردم را کوچک مي شمارند و مي ترسانند و هرگونه جوري را بر آنها روا مي دارند. در مواردي که ارسطو از ضعف و چند دستگي در درون دولت ياد مي کند اين امر را نتيجه ي تضاد اصلي يعني کشمکش طبقاتي ميان تهيدستان و توانگران مي داند. به هر حال جوامعي که مورد بررسي ارسطو قرار داشتند، دولت - شهرهاي کوچک و فاقد سازمان ديواني و دولتي و نظامي گسترده بودند، حال آنکه انقلابات به مفهومي که در اينجا مورد نظر مي باشد در دولتهاي ديوانسالار پيشرفته پيش آمدند.
نظريه ي کارل مارکس:
مهمترين نظريه اي که انقلاب را از ديدگاه منازعه ي منافع طبقاتي توضيح مي دهد، تئوري کارل مارکس است. براي فهم تئوري انقلاب مارکس مي بايست آن را در درون دستگاه جامعه شناسي سياسي او جاي داد. يکي از مهمترين مسائل اين دستگاه فکري مسأله ي تعيين عامل اساسي و تعيين کننده در روند تحولات اجتماعي است. مارکس در « نقد اقتصاد سياسي » مي گويد: « انسانها در روند توليد اجتماعي زندگي خويش، وارد روابط توليدي مشخصي مي شوند که اجتناب ناپذير و مستقل از اراده ي آنهاست. اين روابط هماهنگ با مرحله ي مشخصي از توسعه ي نيروهاي توليدي مادي هستند. مجموع اين روابط توليد ساخت اقتصادي جامعه، بنياد واقعي، را تشکيل مي دهند که براساس آنها روبناهاي حقوقي و سياسي پديد مي آيند و اشکال خاصي از آگاهي اجتماعي با آنها منطبق مي گردد ». (6)در اين باره که در انديشه ي مارکس نيروهاي توليد و يا روابط توليد تعيين کننده ي ساير وجوه زندگي اجتماعي هستند، ميان مارکس شناسان اختلاف نظر وجود دارد. (7) مثلاً دورانهاي بردگي و فئوداليته هر دو داراي يک نوع تکنولوژي توليدي بودند و تنها تفاوت عمده ميان آن دو دوران در روابط توليد و اشکال مالکيت بود. به هر حال مارکس و انگلس در تحليل تحولات اجتماعي بيشتر روابط توليد را به عنوان علل اساسي در نظر مي گيرند. توليد شرط اوليه ي تداوم زندگي اجتماعي است و به اين معنا اساسي است و شيوه ي توليد اجتماعي شيوه ي رفتارهاي ديگر انسان در جامعه را تعيين مي کند و يا براساس تفسيري ديگر، توليد بدان معنا اساسي است که نياز به وجود روابط توليد و اشکال حقوقي و سياسي را ايجاد مي نمايد. به عبارت ديگر توليد مستلزم وجود نوعي از روابط و اشکال مالکيت و دولت مي باشد. براي نمونه، شيوه ي توليد « فئودالي » مستلزم پيدايش نوعي روابط توليد هماهنگ با آن شيوه است وليکن ممکن است انواع گوناگوني از اين روابط و اشکال حقوقي و سياسي ( فئوداليته در غرب، سرواژدر روسيه، استبداد شرقي و وجه توليد آسيائي در شرق ) متعلق به آن شيوه ي توليد باشد. مظهر عيني روابط توليد در هر شيوه ي توليدي، طبقات اجتماعي هستند که برحسب نوع رابطه اي که با نيروهاي توليدي دارند تعيين مي شوند. اگرچه از ديدگاه اقتصادي، طبقات متعددي بوجود مي آيند ليکن از نظر سياسي به عقيده ي مارکس و انگلس طبقات اجتماعي به دو دسته اصلي تقسيم مي شوند: اول طبقاتي که منافع اقتصاديشان در مبارزه ي طبقاتي و نتيجتاً در تحول اجتماعي تعيين کننده است و ديگر طبقات فرعي که منافعشان بدين معنا تعيين کننده نيست بلکه مانند طبقه دهقان آزاد و کارگران کشاورزي دستيار و متحد يکي از طبقات اصلي در هر وجه توليد مي باشند. (8)
از نظر مارکس و انگلس در ميان عناصر چهارگانه اي که در بالا گفته شد يعني نيروهاي توليد، روابط توليد، اشکال سياسي و اشکال آگاهي اجتماعي در هر دوران تاريخي، سنخيت و هماهنگي و تعادلي کلي وجود دارد و هر يک حامي و نگهبان ديگري است. تداوم و تعادل يک دوران تاريخي به وسيله ي سلطه ي طبقه ي حاکمه تضمين مي گردد که حامي روابط توليدي و اشکال حقوقي و سياسي و فکري در آن دوران مي باشد. ليکن با تحول در نيروها و روابط توليد و در نتيجه پيدايش طبقه اي نو مبارزه ي طبقاتي ميان طبقات اصلي جامعه درمي گيرد و از اين رو به نظر مارکس و انگلس « تاريخ جوامع موجود تاکنون تاريخ مبارزه ي طبقاتي بوده است ». مثلاً علت فروپاشي نظام فئودالي در غرب فرار دهقانان وابسته به زمين از يک سو و پيدايش بورژوازي و حمايت آن از دربار مطلقه بر عليه فئودال ها از سوي ديگر بود. در نتيجه ي اين مبارزه ي طبقاتي انقلابي اجتماعي بوقوع پيوست که منجر به دگرگوني در روابط و اشکال حقوقي و سياسي جامعه گرديد. علت اساسي اين تحول به نظر مارکس اين است که « نيروهاي توليدي مادي جامعه در مرحله ي خاصي از رشد خود با روابط توليدي موجود و يا به بيان حقوقي، با روابط مالکيت که در درون آنها عمل مي کرده اند، در تضاد قرار مي گيرند. اين روابط که زماني موجب توسعه ي نيروهاي توليدي بوده اند، به موانع رشد آنها تبديل مي شوند. از آن پس دوراني از انقلاب اجتماعي پديد مي آيد ». (9) از اين ديدگاه کلي، انقلاب اجتماعي به نظر مارکس تحولي اساسي در وجه توليد و در اجزاء متفرع از آن مي باشد. « هيچ نظم اجتماعي هرگز پيش از توسعه ي تمام عيار نيروهاي توليدي در درون آن از ميان نمي رود؛ و روابط توليدي نوين و عالي تر هرگز قبل از بلوغ شرايط مادي وجودشان در بطن جامعه ي قديم پيدا نمي شوند ». (10)
منطق مارکس در تئوري انقلاب در واقع دوگونه است. بدين معني که او دو نوع يا مدل از انقلاب را بررسي مي کند: يکي نوع انقلاب بورژوايي که اساساً نوعي است جامعه شناختي و ساختاري و ديگري نوع انقلاب سوسياليستي که نوعي سياسي است. در اين دو نوع از انقلاب دوگونه مبارزه ي طبقاتي در کار است. در نوع انقلاب بورژوايي رابطه ميان طبقات اصلي جامعه يعني فئودال ها و بورژوازي متفاوت از رابطه ميان بورژوازي و پرولتاريا در نوع انقلاب سوسياليستي مي باشد. در جامعه ي فئودالي، فئودال ها اگرچه موضعي ممتازتر از بورژوازي داشتند ليکن اين طبقه را استثمار نمي کردند. شهرهائي که در درون آنها بورژوازي پديدار گرديد اساساً مستقل از رابطه ميان فئودال و دهقان بودند. بورژوازي در مقابل فئودال ها از پادشاهي مطلقه حمايت مي کرد و از سوي ديگر با پيدايش اقتصاد پولي در شهرها بتدريج رابطه ميان فئودال و دهقان سست مي گرديد. به عبارت ديگر تحول به سوي جامعه ي نوين سرمايه داري بورژوائي آهسته بود و بورژوازي از نقش تاريخ ساز خود آگاهي نداشت. مثلاً در فرانسه وقتي بورژوازي به انديشه ي انقلاب سياسي رسيد، انقلاب اجتماعي مدتها پيش از آن تکوين يافته بود. انقلاب فرانسه اگرچه آخرين بقاياي فئوداليته را از ميان برداشت ليکن اساساً بر ضد پادشاهي مطلقه اي صورت گرفت که قبلاً طبقه ي انقلابي يعني بورژوازي از آن حمايت نموده بود. به نظر مارکس البته بورژوازي داراي آگاهي طبقاتي به معناي آگاهي از کل منافع طبقه و سازماندهي و عمل در راه نيل به آن منافع بود، اما از نقش تاريخ ساز خويش آگاهي نداشت. طبقات ديگر نيز داراي آگاهي طبقاتي به مفهوم اول کلمه بودند. مثلاً مارکس در تحليل انقلاب 1848 فرانسه منازعات داخلي متعاقب آن انقلاب را حاصل ائتلاف موقت پرولتارياي پاريس و خرده بورژوازي و جناح روشنفکر بورژوازي مي دانست. اين طبقات داراي نارضائي و درجه ي بالائي از روابط دروني و آگاهي از منافع مشترک خويش و ايدئولوژي جمعي بودند. طبقات مزبور در نتيجه ي بحران 47-1846 به يکديگر نزديک شده و ائتلاف نموده بودند. اما اين ائتلاف انقلابي نتوانست قدرت و برنامه ي اجتماعي خويش را گسترش دهد و سرانجام از هم پاشيد. پس از آن ائتلافي محافظه کارانه از بورژوازي مالي و زمين داران بزرگ و دهقانان مرفه تشکيل گرديد که سرانجام موجب وقوع کودتاي لوئي ناپلئون در سال 1851 شد. (11) به اين ترتيب در مورد هر طبقه منظور مارکس از آگاهي طبقاتي، آگاهي از منافع طبقه و کوشش در راه نيل بدان مي بود.
اما در مدل انقلاب سوسياليستي نوع رابطه ميان دو طبقه اصلي متفاوت است زيرا يکي استثمارگر و ديگري مستقيماً زير استثمار مي باشد. به نظر مارکس و انگلس انقلاب پرولتاريائي برخلاف انقلاب بورژوائي آگاهانه خواهد بود: « کمونيست ها نسبت به توده ي عظيم پرولتاريا داراي اين امتياز هستند که آشکارا خط پيشرفت، شرايط و نتايج عمومي نهائي جنبش پرولتاريائي را در مي يابند ». (12) اما آگاهي طبقاتي پرولتاريا به معني آگاهي آن طبقه از نقش تاريخ ساز خويش است، در حالي که انجام نقش تاريخي بورژوازي مستلزم داشتن اين نوع آگاهي نبود. بنابراين مسأله اي که دو نوع انقلاب را از هم جدا مي کند اين است که پرولتاريا برعکس بورژوازي نياز به فهم نقش تاريخي خويش دارد. در اينجا نقطه ي جدائي ميان جامعه شناسي و ايدئولوژي مارکسيستي آشکار مي گردد. اما مشکل در اينجاست که مارکس و انگلس معمولاً مدل پرولتاريائي انقلاب و نوع آگاهي پرولتاريائي را به گذشته هم تعميم مي دهند. (13)
به طور کلي مدل بورژوائي انقلاب بر شرايط عيني و مدل انقلاب سوسياليستي بر شرايط ذهني انقلاب تأکيد مي گذارد. در رابطه با شرايط عيني « در حقيقت جامعه بايد نخست براي خود نقطه ي عزيمت انقلاب و اوضاع و روابط و شرايطي را که تنها در صورت وقوع آنها امکان وقوع انقلاب مدرن جدي مي شود، ايجاد نمايد ». (14) بدين ترتيب انقلاب در وهله ي اول پديده اي ساختاري است. در مورد انقلاب سوسياليستي شرايط عيني عبارت است از پيدايش پرولتاريا و فقر و از خود بيگانگي آن و افزايش تضادهاي طبقاتي. از آنجا که در نظريه ي مارکسيستي طبقات تنها زماني که به عنوان گروههاي سازمان يافته در کشمکش هاي اجتماعي شرکت مي کنند، به مفهوم اخص کلمه به طبقه تبديل مي شوند، بنابراين حداقل در مورد انقلاب سوسياليستي پيدايش آگاهي طبقاتي شرط وقوع انقلاب مي باشد. (15)
به اين ترتيب مارکس و انگلس در تبيين انقلاب به شرايط جامعه و اشکال آگاهي اهميت مي دادند. عواملي که آنها در اين رابطه در نظر مي گرفتند عبارتند از: همبستگي دروني طبقه و آگاهي و سازمان طبقاتي آن و اختلاف منافع طبقاتي و آمادگي طبقات براي عمل سياسي.
قطع نظر از دو نوع اساسي انقلاب، مارکس انقلاب را اوج تحولي بنيادي در يک وجه توليد و نشانه ي گذار به وجه توليد ديگر مي دانست. چون سرنوشت طبقه ي حاکمه به سرنوشت وجه توليد بستگي دارد با دگرگوني نيروهاي توليدي جامعه، طبقه ي حاکمه نهايتاً پايگاه خود را از دست مي دهد و فرو مي پاشد. توانائي طبقه ي حاکمه در هر عصري براي تطبيق خود با شرايط توليدي تحول يافته بسيار محدود است. در آغاز هر دوران تاريخي طبقه ي حاکمه پيشتاز و عامل پيشرفت است اما با تحول در شيوه ي توليد کل روبناي اجتماعي مانع پيشرفت مي گردد. از سوي ديگر به همراه اين تحول طبقه ي جديدي که سرنوشتش به آينده تعلق دارد پديد مي آيد و بتدريج عنصر اساسي وجه توليد رو به رشد را تشکيل مي دهد. هر وجه توليدي در درون خود گورکنان خود را به بار مي آورد. تضادهاي اجتماعي در شب انقلاب به اوج خود مي رسند. بحران، رکود و نابساماني اجتماعي نشانه ي تشديد تضادها هستند. با وقوع انقلاب طبقه ي بالنده اي که موقتاً منافع کل جامعه را نمايندگي مي کند قدرت را بدست مي گيرد. انقلاب مظهر منازعه ي طبقاتي و اساساً پديده اي خشونت بار است. انگلس مي گويد: « انقلاب عملي است که به موجب آن بخشي از جمعيت اراده ي خود را بر بخش ديگر از طريق توپ و تفنگ و سر نيزه يعني وسائل اجبارآميز تحميل مي کند - اگر چنين وسايلي موجود باشد. اگر طرف پيروز قرار است که به عبث مبارزه نکرده باشد، مي بايست حکومتش را از طريق هراسي که سلاحهايش در دل ارتجاعيون درمي افکنند نگهداري نمايد ». (16) کار اساسي انقلاب بنابراين تغيير طبقات حاکمه، هماهنگ با گذار از يک وجه توليد به وجه توليد ديگر است. انگلس مي گويد: « همه ي انقلابها تا زمان حاضر به برقراري نوع خاصي از حکومت طبقاتي به جاي نوع ديگري انجاميده اند؛ اما همه ي طبقات حاکمه تاکنون تنها اقليت هاي کوچکي در مقايسه با توده هاي مردم تحت سلطه بوده اند. به اين ترتيب يک اقليت حاکمه سرنگون مي شد؛ اقليت ديگري زمام دولت را به جاي آن بدست مي گرفت و نهادهاي دولتي را بر طبق منافع خويش دگرگون مي ساخت » (17) اما تغيير اقليت ها يا طبقات حاکمه به معناي تکرار تاريخ نيست بلکه بر اساس منطق تحول تاريخي صورت مي گيرد. تحولاتي که از زمان جنبش اصلاح دين تا انقلابات 1848 رخ دادند همگي اجزاء انقلاب بزرگ بورژوائي بودند. به گفته ي مارکس: « انقلابهاي 1648 و 1789 تنها انقلابهاي انگليسي و فرانسوي نبودند، بلکه انقلابهائي از نوع اروپائي بشمار مي رفتند. پيروزي آنها، صرفاً به معني پيروزي طبقه ي معيني از جامعه بر عليه نظم سياسي قديم نبود، بلکه به معني اعلام نظم سياسي براي جامعه نوين اروپا بود. بورژوازي در اين انقلابات پيروز شد؛ اما پيروزي بورژوازي در عين حال پيروزي نظم جديد جامعه، پيروزي مالکيت بورژوائي بر مالکيت فئودالي و پيروزي مليت بر ايالت گرائي و رقابت سرمايه دارانه بر صنف بود ». (18) بنابراين در نتيجه ي اين انقلابات، سرمايه داري جانشين فئوداليته شد. به همين سياق، طبقه پرولتاريا طبقه ي انقلابي عصر سرمايه داري خواهد بود و با رشد سرمايه داري و تضادهاي آن به خودآگاهي انقلابي خواهد رسيد.
مارکس در عصر رشد سرمايه داري و صنعت و طبقه ي کارگر صنعتي مي زيست و در پي کشف تضادهاي دروني سرمايه داري و اثبات سقوط محتوم آن بود. وي برخلاف مالتوس گسترش فقر عامه ي کارگران را نه نتيجه ي افزايش جمعيت بلکه ناشي از استثمار فزاينده ي آنها مي دانست. به نظر او حتي پيدايش جمعيت مازاد نتيجه ي رشد سرمايه داري بود زيرا سرمايه داري از آنجا که دستمزدها را در سطح « بخور و نمير » نگه مي دارد همواره نيازمند جمعيت اضافي به عنوان ذخيره نيروي کار است. مارکس در کتاب « سرمايه » پويش جامعه ي سرمايه داري و تضادهاي دروني آن را شرح داد. اساس اقتصاد سياسي او در اين کتاب اين است که کار تنها عامل مولد ارزش است و کالا، کار متبلور است. به نظر او ارزش نيروي کار نيز تنها به وسيله ي ميزان کار اندازه گيري مي شود، به اين معني که ارزش کار به وسيله ي زمان کار لازم براي بازتوليد همان نيروي کار تعيين مي گردد. پس زمان کار لازم براي تأمين وسايل معيشت کارگر و خانواده ي او تعيين کننده ي ارزش کار است. در نتيجه دستمزدها همواره در سطح تأمين صرف معيشت نگه داشته مي شوند. مارکس براساس اين استدلال که ارزش کار و ارزش کالا تابع اصول واحدي هستند تعبير تازه اي از پويش توليد و توزيع در جامعه ي سرمايه داري عرضه کرد. از آنجا که ارزش نيروي کار مبتني بر کار لازم براي تأمين معيشت است کارگران مجبور هستند قسمتي از زمان کار خود را براي کسب معاش بفروشند. اما در شرايط توليد سرمايه داري، ميزان بيشتري از زمان کار کارگران يعني بيش از آنچه براي توليد ارزش معادل با ضروريات زندگي کارگران لازم است مطالبه مي شود. پس زمان کار به زمان کار لازم و زمان کار اضافي بخش مي گردد. ارزش ايجاد شده در زمان کار اضافي ارزش اضافي است که نصيب سرمايه دار مي شود. در واقع هدف اصلي از استخدام کارگران ايجاد ارزش اضافي است. از سوي ديگر در فراگرد توليد دو نوع سرمايه به کار برده مي شود: يکي سرمايه ي متغير که همان دستمزدهاست و تنها اين سرمايه داراي توانائي ايجاد ارزش اضافي است؛ و ديگر سرمايه ي ثابت يا تجهيزات و مواد خام که در توليد ارزش اضافي سهمي ندارد. سرمايه ي ثابت نمي تواند بيش از ارزشي که خود دارد به ارزش توليد نهائي بيفزايد در حالي که نيروي کار يا سرمايه ي متغير داراي توانائي ايجاد ارزشي بيش از ارزش خود است. بر اين اساس نرخ استثمار عبارت است از نسبت ارزش اضافي بر سرمايه ي متغير. اما در محاسبه ي سود، سرمايه ي ثابت نيز در نظر گرفته مي شود به اين معني که نرخ سود عبارت از نسبت ارزش اضافي بر سرمايه ي متغير و ثابت است. از نظر مارکس توليد ارزش اضافي اساس سرمايه داري است و انباشت سرماه همان انباشت ارزش اضافي است.
در سرمايه داري صنعتي با کاربرد ماشين و رشد کارخانه ها نيروي کار متمرکز مي گردد. با کاربرد تکنيک بازدهي کار در فراگرد توليد افزايش مي يابد و در نتيجه داده ي کار در هر واحد از بازده کاهش پيدا مي کند. بنابراين قيمت کالاها پايين مي آيد و در نتيجه، دستمزدها يا سرمايه ي متغير هم بايد کاهش بيابد. در نتيجه اين همه ارزش اضافي افزايش پيدا مي کند. به اين ترتيب در فراگرد افزايش کاربرد ماشين، زمان کار لازم به علت ارزاني کالاها کاهش مي يابد و به همان ميزان بر زمان کار اضافي افزوده مي گردد. سرمايه داران بخشي از ارزش اضافي را صرف تجديد تجهيزات مي نمايند. البته سرمايه داران در صورتي در تجهيزات جديد سرمايه گذاري مي کنند که در نتيجه ي آن محتواي کاري هر کالا کاهش يابد و کالا ارزانتر توليد شود. به اين ترتيب سرمايه به طور مستمر بازتوليد مي شود؛ ارزش اضافي به سرمايه ي بيشتر و سرمايه ي بيشتر به ارزش اضافي بيشتر مي انجامد. در نتيجه ي همه اين فراگردها تقاضا براي کار رو به کاهش مي گذارد و عدم اشتغال گسترش مي يابد. با افزايش بيکاري تقاضا براي کالاهاي مصرفي کاهش مي يابد و در نتيجه تقاضا براي کالاهاي سرمايه اي هم کم مي شود و کارگران بخش کالاهاي سرمايه اي به نحو فزاينده اي بيکار مي شوند. با کاهش سرمايه گذاري و افزايش بيکاري و پيدايش بحران و رکود و کاهش جذب بازده صنايع، فعاليت هاي توليدي دچار نوسان مي گردد، سود سرمايه داران رو به کاهش مي گذارد و رقابت ميان آنها افزايش مي يابد. صنايع کوچک در فراگرد اين رقابت از ميان مي روند و شرکت هاي بسيار بزرگ در جستجوي بازارهاي خارجي به رقابت برمي خيزند و سرمايه ي ثابت به نحو فزاينده اي متمرکز مي گردد. نرخ سود سرمايه داران به اين دليل کاهش مي يابد که بخش بيشتري از کل سرمايه صرف سرمايه ي ثابت مي شود و بخش کمتري به علت گسترش عدم اشتغال به مصرف سرمايه ي متغير مي رسد. وقتي بازارهاي خارجي اشباع شوند توليد اضافي بر بازارهاي داخلي فشار بيشتري وارد مي کند. به اين ترتيب سرمايه داري به آخرين نقطه رشد خود مي رسد. در اين وضعيت رقابتهاي دروني بورژوازي از يک سو و مبارزه پرولتاريا از سوي ديگر شرايط انقلاب را فراهم مي آورد. (19)
چنانکه گفتيم نوع انقلاب پرولتاريائي مارکس با نوع انقلابات بورژوائي تفاوتهاي اساسي دارد و از حد تعيين کنندگي ساختاري و اقتصادي به اين معنا فراتر مي رود.
نظريات مارکسيستي در اوائل قرن بيستم:
يکي از مجادلاتي که پس از مارکس ميان مارکسيست هاي اوايل قرن بيستم درگير شد بر سر مسئله ي چگونگي وقوع انقلاب بود. برخي از آنها مدل انقلاب بورژوائي را اتخاذ کردند و انتظار داشتند که انقلاب سوسياليستي براساس قوانين آن مدل رخ دهد. برخي ديگر بر مدل انقلاب پرولتاريائي تأکيد کردند و در درجه ي اول به نقش اراده و سازمان در ايجاد انقلاب اهميت دادند. بويژه کارل کائوتسکي و لنين از اين لحاظ به استدلال بر عليه يکديگر پرداختند. کائوتسکي ( 1938-1854 ) مارکسيست اطريشي و همکار انگلس در لندن انقلاب را اساساً پديده اي ساختاري و نتيجه ي تحول جامعه سرمايه داري و تشديد تضادهاي آن مي دانست. به نظر او انقلاب اجتماعي از بحران فزاينده ي سرمايه داري ريشه مي گرفت و اجتناب ناپذير بود. او برخلاف ادوارد برنشتاين ( 1937-1850 ) « پدر تجديد نظرطلبي » در مارکسيسم، نظريه ي مارکس در مورد ضرورت پيدايش بحران در سرمايه داري و گسترش آگاهي طبقاتي پرولتاريا را مي پذيرفت ولي برخلاف لنين اعتقاد داشت که وقوع انقلاب نيازمند بلوغ شرايط عيني و مادي است. به نظر کائوتسکي انقلاب ضرورتاً در کشورهائي رخ خواهد داد که در آنها سرمايه داري کاملاً توسعه يافته باشد. بنابراين وقوع انقلاب در روسيه ي فئودالي منطبق با تئوري مارکسيستي نبود. به نظر او صرف اراده و سازمان براي وقوع انقلاب کافي نيست بلکه اراده ي ايجاد انقلاب سوسياليستي و سوسياليسم تنها در نتيجه ي گسترش صنايع بزرگ پديد مي آيد. القاي خودآگاهي طبقاتي از خارج طبقه به وسيله ي روشنفکران انقلابي به پرولتاريا، چنانکه لنين عنوان مي کرد، به نظر کائوتسکي با قوانين دترمينيسم تاريخي مارکسيسم مباينت داشت و چيزي جز « والنتاريسم » (20) و « آوانتوريسم » (21) انقلابي نبود. بر طبق تئوري انقلاب مارکس سازان و آگاهي بايد از درون خود طبقه پديد آيد در غير اين صورت مبارزه ي اقليت هاي روشنفکري جاي مبارزه ي طبقاتي را خواهد گرفت. چنانکه انقلاب بورژوائي در نتيجه ي پيدايش شرايط خاص تاريخي و تکامل زيربناي توليدي پديد آمده بود، انقلاب سوسياليستي نيز مي بايست بر طبق همان قوانين تکامل جامعه پديد آيد. بنابراين کائوتسکي مخالف انديشه ي لنينيستي رهبري گروه نخبگان و روشنفکران کمونيست در رأس جنبش سوسياليستي بود و آثار خود: « تروريسم و کمونيسم »، « از دمکراسي تا بردگي دولتي » و « بلشويسم در بن بست » به انديشه هاي لنين و بلشويک ها تاخت. به نظر کائوتسکي اين انديشه که گروهي برگزيده ناگهان قدرت دولت را بدست گيرد و سوسياليسم را براي پرولتارياي سازمان نيافته به ارمغان آورد انديشه اي نه مارکسيستي بلکه بلانکيستي است. لنين در واقع زور را جانشين ديالکتيک تاريخي کرده بود، چنانکه در اصلِ دهم بيانيه حزب کمونيست شوروي در سال 1918 نيز انقلاب به عنوان « عمل زور محض » تعريف شده بود. کائوتسکي در « بلشويسم در بن بست » در سال 1930 نوشت: « متأسفانه آشکارا مي بينيم که بلشويک ها دچار اشتباه شده اند. آنها در پي انجام کاري برآمدند که شرايط لازم براي انجام آن موجود نبود و در اين کوشش براي دستيابي به امر ناممکن از طريق اعمال زور به جاي پيشبرد شرايط فکري و اخلاقي و اقتصادي توده هاي کارگري بيش از حکومت تزار و جنگ به آنها زيان رساندند ». (22) بنابراين کائوتسکي صرف اعمال زور و اجبار براي ايجاد انقلاب و القاي آگاهي طبقاتي به طبقه کارگر و ناديده گرفتن شرايط اقتصادي و تاريخي را مغاير با تئوري انقلاب مارکس مي دانست.در مقابل، لنين بر مدل پرولتاريائي تئوري انقلاب مارکس تأکيد مي گذاشت و عامل سازمان و رهبري و اعمال اراده در تاريخ را براي ايجاد انقلاب ضروري مي دانست. در مدل انقلاب ساختاري مارکس، چنان که ديديم، پيدايش خودآگاهي طبقاتي امري تاريخي و خود بخودي است و شرايط عيني و تضادهاي اجتماعي موجب پيدايش شرايط ذهني انقلاب مي گردند. اما لنين براي ايجاد آگاهي طبقاتي در طبقه ي انقلابي و ايجاد شرايط انقلابي خواستار ايجاد حزبي کوچک از انقلابيون حرفه اي و فعال بود که پرولتاريا را در وظيفه ي انقلاب رهبري کند و نهايتاً بدون توجه به شرايط عيني عملاً شرايط ذهني انقلاب را فراهم آورد. به نظر او: « تاريخ همه ي کشورها نشان مي دهد که طبقه ي کارگر، از طريق کوشش و فعاليت خود، تنها مي تواند به آگاهي اتحاديه اي برسد ( يعني اين عقيده که تجمع در درون اتحاديه ها ضروري است )، با کارفرمايان مبارزه کند و حکومت را وادار سازد قوانين کارگري لازم را تصويب نمايد... آگاهي سياسي طبقاتي براي کارگران تنها از بيرون مي تواند ايجاد شود يعني تنها در خارج از مبارزه ي اقتصادي، خارج از حوزه ي روابط ميان کارگران و کارفرمايان ». (23) بنابراين لنين در اختلاف خود با منشويک ها که خواهان پذيرش تمام کارگران و هواداران پرولتاريا در درون حزب سوسيال دمکرات انقلابي و سازماندهي دمکراتيک به آن حزب براي مبارزه ي انتخاباتي بودند و اعتقاد داشتند که گذار ناگهاني از دولت فئودالي به سوسياليسم ممکن نيست، معتقد بود که حزب بايد کوچک و تنها متشکل از انقلابيون حرفه اي باشد تا آنکه رهبري لازم براي هدايت پرولتاريا به سوي آگاهي طبقاتي و انقلاب فراهم آيد. لنين در واقع به نوع انقلاب ساختاري مارکس و انديشه ي دترمينيسم اقتصادي و عدم امکان پيروزي « آوانتوريسم انقلابي » وقعي نمي نهاد و در تأکيد بر اراده و عمل حزبي در مقابل ضرورت تاريخي، استدلال مي کرد که انديشه ي ضرورت تاريخي منافي نقش فرد در تاريخ نيست؛ در حقيقت کل تاريخ مرکب از اعمال افراد است. (24) به نظر او سقوط سرمايه داري فرايندي خود بخودي نيست و نظام سرمايه داري هيچ گاه بدون اعمال اراده و زور از ميان نخواهد رفت. وي در کتاب « کائوتسکي مرتد و انقلاب پرولتاريائي » در رد نظرات کائوتسکي و هواداران او نوشت: « اين آقايان هرگز به عمر خود انقلاب نديده اند. بدون شک انقلاب اجبارآميزترين پديده ي جهان است. انقلاب عملي است که در آن بخشي از جمعيت اراده ي خود را بر بخش ديگر از طريق سرنيزه و توپ و تفنگ تحميل مي کند ». (25) هيچ طبقه ي حاکمه اي به دلخواه دست از قدرت نمي کشد و تضادهاي دروني سرمايه داري براي سقوط آن کافي نيست؛ حزب سياسي بايد اين تضادها را فعال نمايد. بنابراين انقلاب مشروط به شرايطي است که لنين آنها را در کتاب « کمونيسم دست چپي: يک بيماري کودکانه » چنين توضيح مي دهد: « قانون بنيادي انقلاب که به وسيله ي همه ي انقلابها و بويژه به وسيله ي سه انقلاب روسيه در قرن بيستم تأييد شده است، به قرار زير است: براي وقوع انقلاب کافي نيست که توده هاي استثمار شده و ستمديده عدم امکان زيستن به شيوه ي قديم را دريابند و خواستار تغيير باشند؛ براي وقوع انقلاب ضروري است که استثمارکنندگان ديگر نتوانند به شيوه ي قديم زندگي و حکومت کنند. تنها وقتي که طبقات پايين، شيوه ي قديم را نمي خواهند و زماني که « طبقات بالا » نمي توانند به شيوه ي قديم ادامه دهند، در اين صورت انقلاب به پيروزي مي رسد. اين حقيقت را مي توان به سخن ديگر بيان کرد: انقلاب بدون وجود يک بحران در سطح ملي ( که هم بر استثمار کنندگان و هم بر استثمارشدگان تأثير بگذارد ) ناممکن است. از اين رو براي وقوع انقلاب ضروري است که اولاً اکثريت کارگران ( يا دست کم اکثريت کارگران واجد آگاهي طبقاتي، متفکر و فعال از نظر سياسي ) دريابند که انقلاب ضروري است و آماده ي فدا کردن جان خود براي آن باشند؛ دوم اينکه طبقات حاکمه بايد دچار بحران حکومتي شده باشند، بحراني که حتي عقب مانده ترين توده ها را هم به عرصه ي سياست بکشاند - ( يکي از نشانه هاي هر انقلاب واقعي افزايش ده برابر يا حتي صد برابر مشارکت توده هاي زحمت کش و استثمار شده اي است که پيشتر بي تفاوت بوده اند و اينک توانائي به راه انداختن مبارزه اي سياسي را بدست مي آورند ) - بحراني که حکومت را تضعيف مي کند و امکان سرنگوني سريع آن را به وسيله انقلابيون فراهم مي آورد ». (26) اگرچه، چنانکه مي بينيم، لنين در اينجا و در نوشته هاي ديگرش به شرايط بحران ساختاري صريحاً اشاره مي کند، اما به طور کلي تأکيد او بر مدل پرولتاريائي تئوري انقلاب مارکس است. به نظر او مارکسيسم به وسيله ي مارکسيست هائي مانند کائوتسکي به « علم توسعه ي اجتماعي » و متافيزيکي خشک تبديل شده بود. علم گرائي اين مارکسيست ها آنها را به بي تفاوتي سياسي و بي تمايلي نسبت به انقلاب مي کشاند.
نظريات مارکسيست هاي هگل گرا:
شکست جنبش هاي کارگري و سلطه ي احزاب سوسيال دمکرات بر آنها در اوايل قرن بيستم و پيروزي جنبش هاي فاشيستي در فاصله ي دو جنگ جهاني تجديد نظرهاي ديگري در ميان برخي از مارکسيست ها درباره ي انقلاب را موجب گرديد. از جمله گئورگ لوکاچ در مجارستان، آنتونيو گرامشي در ايتاليا و هربرت مارکوزه در آلمان با توسل به ايدآليسم فلسفي، بويژه فلسفه ي هگل، مارکسيسم را « فلسفي » ساختند و از حد مدل انقلاب پرولتاريائي مارکس فراتر رفتند. به عبارت ديگر در انديشه ي اين مارکسيست ها تئوري انقلاب پرولتاريائي فلسفي گرديد و خصلت تاريخي خود را از دست داد. مارکسيسم لوکاچ در کتاب « تاريخ و آگاهي طبقاتي » فلسفه ي تاريخ جديدي به سبک هگل بود. او مي خواست با تلفيق هگل و مارکس براي انقلاب مورد علاقه ي خود، يعني بازسازي فرهنگي ضد بورژوائي، مبنائي فلسفي ايجاد کند. به نظر او کار اجتماعي، « کلي » همپاي « ايده ي » هگل است و نهادهائي که به آن عينيت مي بخشند، مانع رشد آن مي گردند و سرانجام به وسيله ي آن کنار زده مي شوند، اجزاء آن هستند. اينها در مقابل « نامتناهي کلي » متناهي و عرضي هستند؛ علوم مربوط به اين امور متناهي نيز کاذب هستند. تنها علم يگانه « علم انساني » است، که درباره ي کل يا پراکسيس مي انديشد. بنابراين از خودبيگانگي کار وضعيتي تاريخي نيست که در آن نيروهاي توليد به وسيله ي نهادهاي منسوخ باز نگه داشته شوند، بلکه وضعيتي « بودشناختي » است: هر جزء از تاريخ و هر نهادي، از خودبيگانگي موقتي کل است و بايد نهايتاً در کليت سيال پراکسيس حل گردد. به گفته لوکاچ « غلبه ي مقولات اقتصادي در توضيح تاريخ، ويژگي شاخص مارکسيسم از علم بورژوائي نيست بلکه ويژگي شاخص آن خصلت کليت است. مقوله ي کليت، کل و سلطه ي تعيين کننده ي کل بر اجزاء، جوهر روش مارکس را تشکيل مي دهد که از هگل گرفته شده است ». (27) اين کل همان عين - ذهن يا عاقل و معقولي است که هدف ايدآليسم فلسفي آلمان بوده است؛ اين کليت عبارت از کار انسان يا پراکسيس است که تاکنون از خودش به عنوان کار انساني ناآگاه بوده است. اما ناخودآگاهي کار انساني همچون ناخودآگاهي روح هگلي در عمل ادراکي به پايان مي رسد. کسب خودآگاهي طبقاتي به وسيله ي پرولتاريا به معني پيدايش آگاهي تاريخ و ظهور وحدت عاقل و معقول است. در انديشه ي لوکاچ پرولتاريا جاي روح را در فلسفه ي هگل مي گيرد و با گذار از جهان بيگانه شده به خود بازمي گردد. همه ي تاريخ در پرولتاريا به شناخت خود دست مي يابد، زيرا پرولتاريا عامل خودآگاه فرايند کلي تاريخ است. (28)در ايتاليا، به علت شکست مطلق استراتژي انقلاب لنينيستي و نگراني از پيدايش استالينيسم يا « بوروکراسي بيزانسي - بناپارتيستي »، گرامشي براي نيرو بخشيدن به جنبش کارگري به ايدآليسم فلسفي هگل روي آورد. به نظر او مارکس در اين عقيده که تضادهاي اقتصادي به خودي خود موجب انقلاب در اروپاي غربي درست به اين دليل شکست خورد که صرف حزب انقلابي کفايت نمي کرد. در غرب، پرولتاريا مواجه با موانع اخلاقي و ايدئولوژيکي براي ايجاد انقلاب بود و به اين دليل به احزاب کمونيست نگرائيد که آن احزاب، اخلاق و فرهنگ را به عنوان ايدئولوژي بورژوائي طرد مي کردند. علت اساسي شکست جنبش کمونيستي در سطح جهان اين بود که مارکسيسم بيش از اندازه ماترياليست شده بود و لنينيسم در اين ميان اساساً مقصر بود. به نظر گرامشي، مارکسيسم براي رهائي از بيماري ماترياليسم نيازمند انتقال خون از ايدآليسم فلسفي بود. تکيه ي لنينيسم بر بُعد سياسي انقلاب و ملاحظات قدرت و فراموشي ابعاد فرهنگي و اخلاقي در تحول اجتماعي و همچنين انجماد مارکسيسم در استالينيسم و تصورات مکانيکي آن موجب قلب ماهيت مارکسيسم شده است. به نظر او ماترياليسم تاريخي اصلاً ماترياليسم نيست بلکه تاريخ گرائي مطلق است. واقعيت صرفاً ذهنيت تاريخي يک طبقه ي اجتماعي است و فرهنگ چون به وسيله ي وضعيت تاريخي توليدکنندگان آن در لحظه ي خاص تاريخي توليد مي گردد نسبي و گذراست. از نظر گرامشي همه چيز در روبنا قرار دارد و سخن گفتن از زيربناي مادي بي معناست. او دوگانگي زيربنا و روبنا يا امر واقعي و امر ظاهري را نفي مي کرد و در پي اعاده ي استقلال ايدئولوژي و اخلاق و فرهنگ در مارکسيسم بود. بنابراين بايد گفتگو از زيربنا و روبنا را کنار گذاشت.
گرامشي براي انتقال خون جديد به مارکسيسم، از طريق هگل گرايان ايتاليائي بويژه بنديتوکروچه (29) به ايدآليسم هگلي روي آورد. به نظر او براي از ميان برداشتن دولت سرمايه داري نخست بايد در نهادهاي اخلاقي و فرهنگي جامعه مدني « هژموني » پيدا کرد. به اين منظور بايد جامعه ي مدني را چيزي بيش از صرف زندگي اقتصادي بشمار آورد و استقلال نهادهاي فرهنگي آن را دريافت. اين به معني بازگشت از مارکس به هگل بود. بنابراين مبارزه ي طبقاتي بايد شامل مسائل فرهنگي و اخلاقي شود. پيش از هر انقلابي کار انتقاد و نفوذ فرهنگي و گسترش انديشه تشديد مي گردد. (30) انقلاب به اين معنا در وهله ي اول تدارک فرهنگي است. البته انقلاب روسيه همراه با تدارک فرهنگي نبود؛ در واقع « انقلاب روسيه انقلابي بر عليه کتاب سرمايه ي کارل مارکس بود »، به اين معني که براساس انديشه هاي والنتاريستي لنين و بر ضد تفسيرهاي مکانيکي کائوتسکي از مارکسيسم صورت گرفت. در روسيه فعاليت اقليت حزبي جاي تدارک فرهنگي را گرفت. با اين حال روسيه استثناء بود. اما در انقلابهاي آينده ي اروپا براي آن که ديکتاتوري اقليت جانشين حکومت شوراها نگردد، بايد هم از حزب انقلابي و هم شوراها و سازمانهاي طبقات پايين و هم تدارک فرهنگي بهره جست. گرامشي با روند انقلاب روسيه که منجر به گسترش بوروکراسي دولتي و محو شوراهاي کارگري گرديد، مخالف بود. به نظر او حزب و اتحاديه متعلق به عصر سرمايه داري هستند و در عصر سوسياليسم بايد از ميان بروند. نطفه ي دولت سوسياليستي بايد نه در حزب که به حکومت بوروکراسي مي انجامد، بلکه در شوراهاي کارگري بسته شود. با اين حال مهمترين وظيفه پيش از انقلاب تدارک فرهنگ انقلابي است که مانند جنبش اصلاح دين و روشنگري که پيش از انقلاب فرانسه پيدا شدند، همگاني گردد. بنابراين برخلاف آنچه مارکس در آخرين تز خود درباره فويرباخ در مورد پايان کار فلسفه و تبيين فلسفي مي گويد، کار فلسفي هنوز پايان نيافته است. شايد يک روز در آينده در جامعه ي کاملاً عقلاني کل فلسفه ناپديد گردد. اما در دنياي هيتلرها و موسوليني ها مبارزه ي واقعي ميان افسانه هاي انقلابي و افسانه هاي ارتجاعي صورت مي گيرد و در اين ميان آنچه مهم است بسيج توده هاست. فلسفه براي آنکه مؤثر واقع شود بايد به فرهنگ يا افسانه اي توده اي تبديل گردد. « ايدئولوژي فلسفه ي حقيقي است زيرا با « عامه فهم کردن » فلسفه توده ها را به فعاليت مشخص و تغيير واقعيت مي کشاند ». (31) ايجاد هژموني فرهنگي و اخلاقي جديد در جامعه ي مدني نيازمند کار فلسفي است. به نظر گرامشي اشتباه لنين در اين نبود که دولت انقلابي جديدي تأسيس کرد؛ لنينيسم به عنوان مرحله اي ضروري در پيشرفت مارکسيسم توجيه پذير است. اشتباه اساسي لنين در ناديده گرفتن اين اصل اساسي بود که دولت جديد بايد در درون جهان بيني جديدي تأسيس گردد و ايجاد اين جهان بيني جديد تکليفي فلسفي است. از اين رو خطر عمده ي لنينيسم براي جنبش سوسياليستي در گرايش آن به سوي بناپارتيسم است. البته حزب اقليت انقلابي ضرورت دارد، اما عمل سياسي حزب بايد متوجه گسترش جنبش فرهنگي و اخلاقي انقلاب گردد. در انديشه ي گرامشي، حزب همچون « شهريار نو » ظاهر مي گردد که نماينده ي هژموني فرهنگ جديد است. والنتاريسم گرامشي به اين معني بعد فلسفي و ايدآليستي پيدا مي کند و در تفسير او عوامل اقتصادي ديگر مستقل نيستند بلکه تنها در شمار عوامل ايجاد شرايط اراده ي جمعي براي انقلاب بشمار مي روند. اراده ي جنبش توده اي براي انقلاب جانشين صرف اراده ي حزب کوچک انقلابي لنين مي گردد و به وسيله ي روشنفکران « ارگانيک » آن جنبش عرضه مي شود و پايه ي فرهنگ حاکمه ي جديد را تشکيل مي دهد. به اين ترتيب به تعبير هگلي، امر عقلاني ( يعني اخلاقي ) اگر از حمايت عمومي برخوردار شود و رهبري گردد و به وسيله روشنفکران ارگانيک جنبش جمع بندي شود به امر واقعي تبديل مي گردد. (32)
يکي ديگر از کوشش هاي عمده براي فلسفي کردن مارکسيسم را بايد در انديشه هاي هربرت مارکوزه متفکر نو مارکسيست آلماني تبار جست. پس از شکست جنبش کارگري و پيروزي نازيسم در آلمان مارکوزه برنامه ي انقلاب آينده را در فلسفه ي هگل جستجو مي کرد. به نظر او مارکسيسم بعد انقلابي فلسفه ي ايدآليستي را در خود حفظ کرده بود. تميز ميان خواستهاي راستين و خواستهاي کاذب به عنوان دو سطح وجود اجتماعي، مهمترين و پاينده ترين ويژگي انديشه ي مارکوزه بوده است. وي خواستهاي « واقعي » و « ذاتي » را به عنوان نيروي دروني محرک تاريخ در مقابل خواستها و منافع کوتاه مدت، کاذب و روزمره قرار مي داد. طبقه ي کارگر و در صورت ضعف آن، حزب کمونيست مظهر منافع و خواستهاي واقعي و ذاتي هستند. تا وقتي خواستهاي واقعي ناديده گرفته شوند، زندگي اجتماعي يک بعدي خواهد بود و تنها منافع کوتاه مدت و گذرا را در برخواهد گرفت. اما تاريخ هيچ گاه از خواستهاي واقعي تهي نخواهد شد، زيرا قطع نظر از اينکه طبقه اي آنها را احساس کند و يا حزبي آنها را تبليغ نمايد، سرانجام زماني آنها ضرورتاً از راه انقلاب در صحنه تاريخ آشکار خواهند شد. در آغاز در سال 1934 مارکوزه مي گفت که جنبش کارگري به عنوان مظهر و کارگزار منافع واقعي در خطر قرار گرفته است. بعداً در سال 1938 وي بر اين عقيده شد که کارگران نمي توانند ميان منافع و خواستهاي راستين و کاذب تميز دهند و موضوع و مجراي خواستهاي واقعي باشند. ارضاء نيازهاي « غير واقعي » فرد به صورت فعلي، غايت تاريخ نيست. به نظر مارکوزه، با در نظر گرفتن وضع واقعي و شادمانه ي بشريت در آينده، منافع مستقر و روزمره، کاذب و قابل سرزنش هستند. وي در سال 1941 اعلام کرد که حامل خواستها و منافع واقعي عقل است و مکتب هگل مکتبي انقلابي است زيرا بر اين اصل انقلابي استوار است که آنچه به نظر انسانها حقيقي و عادلانه است بايد از طريق سازماندهي زندگي فردي و اجتماعي متحقق گردد. به اين ترتيب مارکوزه، در شرايط سرکوب جنبش کارگري به وسيله ي فاشيسم خواستهاي راستين عقل انسان را جانشين پرولتاريا و حزب انقلابي کرد. وي هدف کل تاريخ جنبش طبقه ي کارگر را در حقيقت تحقق منافع راستين « انسان » به مفهوم غير تاريخي آن مي دانست که در آثار دوران جواني مارکس ترسيم شده بود. انديشه ي منافع واقعي پنهان به عنوان محرک تاريخ صرفنظر از طبقه ي کارگر و حزب کمونيست، انديشه اي فلسفي و يا فلسفي کردن تئوري انقلاب مارکس بود. مارکوزه پس از مهاجرت به آمريکا انديشه ي اساسي خود را در قالب ديگري عرضه کرد. عدم وجود جنبش کارگري و شيوع مکتب روانکاوي فرويد در آن کشور مارکوزه را بر آن داشت تا واقعيت ذاتي انسان و خواستهاي واقعي او را اين بار به عنوان عشق جنسي ( Eros ) عرضه کند. مارکوزه به زبان فرويدي مي گفت که خواستهاي واقعي خواستهاي ناخودآگاه پرولتاريا هستند و از اين رو است که پرولتاريا شورش نمي کند. موانعي که بر سر راه شورش کارگران وجود دارد نه تنها اقتصادي و ايدئولوژيکي بلکه روانشناختي هستند. غرايز کارگران به نحوي به وسيله ي تکنيسين هاي روانشناختي سرمايه داري جديد دستکاري و مخدوش مي شوند که خواستهاي کاذب جانشين خواستهاي راستين آنها گردد. خواستهاي واقعي پس از جلوه گري در يوتاپياي عشق آزاد شده، در آثار بعدي مارکوزه به صورت زيبائي شناختي و هنري تجلي مي کنند. هدف طبقه ي پرولتاريا به صورتي پنهان خلق جامعه به عنوان اثري هنري تلقي مي شود. اما اين بار نيازها و منافع واقعي جلوه اي غير عقلاني پيدا مي کنند زيرا به وسيله ي عقل سرکوبگر از پيشرفت وامانده اند. به اين ترتيب مارکوزه در پي حمله به تکنولوژي و علم پوزيتيويستي به « وحشت اشياء » و واقعيات خشک و بي رحمي که ضد هنر تخيلي هستند، حمله مي کند. به طور خلاصه نيازهاي واقعي بشريت که در قالب پرولتاريا يا روح هگلي و يا انسان کامل و عشق و هنر آشکار مي گردند، در خارج از عرصه ي فعليت و تاريخ سرگردان هستند و در پي پافتن محملي عيني تلاش مي کنند. (33)
***
به طور کلي در چشم انداز مارکسيستي منازعه ي انقلابي ناشي از ساختار منافع طبقاتي و آگاهي نسبت به آن منافع است. بنابراين بايد منافع عمده و تشکيلات آنها را در تحليل شرايط پيدايش وضعيت انقلابي بازشناخت. سازمان توليدي جامعه سرچشمه پيدايش مواضع و منافع مشترکي است که پايه طبقات اجتماعي را تشکيل مي دهند. آگاهي و ايدئولوژي بيانگر منافع اقتصادي هستند و از اين رو عمل سياسي که براساس منافع اقتصادي انجام مي شود « عقلائي » است. منافع مشترک و آگاهي نسبت به آنها، زمينه ي پيدايش رفتار جمعي در انقلاب را تشکيل مي دهند. در نوع انقلاب بورژوائي مارکس که نوع ساختاري است، منافع طبقاتي براساس قوانين تحول تاريخي، سازمان و آگاهي مي يابند و عمل سياسي انجام مي دهند. اما در نوع انقلاب پرولتاريائي، مارکس از اين حد فراتر مي رود و عامل ضرورت آگاهي « تاريخي » و القاء آن به پرولتاريا از سوي کمونيست ها را پيش مي کشد. اگر در مدل ساختاري همبستگي و سازمان و آگاهي طبقه از منافع خود، به خودي خود به رفتار سياسي مي انجامد، در مدل سياسي بر نوعي آگاهي پيشاپيش و تاريخي از منافع طبقه ي پرولتاريا تأکيد مي شود. مارکسيست هاي بعدي بر مدل سياسي انقلاب تأکيد بيشتري گذاشتند و برخي با توسل به ايدآليسم فلسفي حتي از آن حد نيز فراتر رفتند. لنين عناصر بيشتري از رئاليسم سياسي بر مدل انقلاب مارکس افزود. به گمان او عمل اقتصادي به خودي خود به عمل سياسي تبديل نمي شود. بنابراين او بر عناصر اراده، سازمان، اعمال زور و مبارزه ي اقليت روشنفکري، لزوم القاي ايدئولوژي و آگاهي طبقاتي تأکيد کرد، عناصري که چنانکه خواهيم ديد اجزاء عمده ي تئوري عمومي رئاليسم سياسي را تشکيل مي دهند. مارکسيست هاي اروپائي اهميت عنصر ايدئولوژي در انقلاب را به پايه ي يک جهان بيني ارتقاء دادند. توسل اين مارکسيست ها به ايدآليسم فلسفي براي تقويت روح انقلابي مارکسيسم به معني عقب نشيني بيشتر از مدل ساختاري انقلاب مارکس بوده است. انديشه ي ضرورت ايجاد فلسفه و اخلاق و عقيده اي نوين و « هژموني » و تدارک فرهنگي بيان تجويزي انديشه اي است که ماکس وبر در چشم انداز ديگري از رفتار و انقلاب سياسي به گونه اي تحليلي زير عنوان پيدايش نظام هاي عقيدتي به عنوان عامل تحول در تاريخ مطرح کرده است. به اين ترتيب « مارکسيسم » مدل يگانه اي از شرايط پيدايش وضعيت انقلابي و بسيج سياسي به دست نمي دهد.
پينوشتها:
1 - Aristotle. The Politics. New York, Oxford U. P. 1950, sec. 1301.
2- Ibid. sec, 1301.
3 - Ibid, sec. 1301.
4- Ibid.
5 - See M. G. Gupta. History of Political Thought. Allahabad. 1982. pp. 90 - 9.6.
6 - K. Marx, "Preface to a Contribution to the Critique of Political Economy". (1859) in Selected Works of K. Marx and F. Kngels, London 1968 p. 182.
7 - See .1. Plamenat/., Man and Society vol. [I. chap. 5.
8 - Ibid. chap. 5.
9 - Marx, Preface, p. 182.
10 - Ibid.. p. 183.
11 - See K. Marx. «Class Struggles in France: 1848 - 1850» in Selected Works of K. Marx and F. Kngels.
12 - K. Marx and F. Engels. The Communist Manifesto. London. 1948. p. 142
13 - Plamenatz. op. cit. chap. 5.
14 - K. Marx. "The Eighteenth Brumaire of Louis Bonaparte", in Selected Works op. cit p. 100.
15 - See Marx. Class Struggles in France, p. 137.
16 - F. Engels, «On Autboritv>>, Selected Works p. 639.
17 - F. Engels. "Introduction to (he Class Struggles in France”. Selected Works. Mos¬cow, 1958, vol. 1, 123.
18 - K. Marx. «Thc Bourgeoisie and the Counter - Revolutions, Selected Works, vol. !. pp. 67 - 8.
19 - W. Barber. A History of Economic Thought. Penguin, 1967. pp. 124 - 154.
20. يعني تأثير اراده را در تعيين فرايند تاريخ بيشتر از تأثير عوامل ساختاري دانستن.
21. يعني ماجراجوئي انقلابي.
22 - See, G. Lichthcim, Marxism (1961), London. 1980. pp. 259 - 277.
23 - V. 1. Lenin. What is to he done. Quoted in Hagopian. op. oil. p 84
24 - See, Lichthcim, op. eit. pp. 325 - 51.
25 - See ibid.
26- V. I. Lenin. «Left - Wing C"omnumism.an Infantile Disorders, Selected Works, Moscow, 1947, Vol. 2. p. 621,
27 - Quoted in Me - Innes. The Western Marxists. New York. 1972.
28 - See Ibid. pp. 105 - 129.
29. B. Croce
30 - Ibid pp. 95 - 98.
31 - Quoted in ibid.
32 - Sec ibid. pp. 88 - 104.
33 - Ibid, pp. 130 - 151.
بشيريه، حسين؛ (1390)، انقلاب و بسيج سياسي، تهران: مؤسسه ي انتشارات دانشگاه تهران، چاپ هشتم