نویسنده: ماگریت دی ون
برگردان: اردشیر نیکپور
برگردان: اردشیر نیکپور
داستانی از اساطیر مصر
در اساطیر مصری، اوزیریس در روی زمین یکسره نمرد، او همچون دانهای که در بهاران در دل زمین پنهان شود، چون درختی که شاخههای تازه میدهد، چون نیل که طغیان سالانهاش از مرگ ظاهری بیدارش میکند، جوانه و نهالی برومند از خود باقی گذارشت. پسر اوزیرس همچون گندم تازه، همانند نیل، بسان جوانهای که از تنهی درختی میروید، پس از مرگ پدر زاده شد. ایزیس او را در مرداب دریاچهی بورلوس (1) نزدیک بوتو در دلتا، درجایی که شمبنیس (2) خوانده میشد. در میان نیهای بلند، به دنیا آورد و در خلوت و تنهایی آنجا پرورشش داد و بزرگش کرد. هیچ دیدهای به آنجا نیفتاده بود تا کودک از نقشهها و توطئههای سث بدکیش در امان باشد. حوروس تا زمانی که کودکی بیش نبود برهنه زندگی میکرد، زیرا در مرداب نیل هوا بسیار گرم است. او تنها گردنبندها و بازوبندهایی جادویی بر خود میآویخت تا از شر دشمنانش مصون دارند. مادرش برای این که خود را بهتر پنهان سازد چهار زانو بر زمین مینشست و کودکش را بر زانوان خود مینشانید و شیرش میداد و لالایی برایش میخواند و میگفت:«فرزندم، به پی (3)، شاهزادهام! شیرم رابنوش تا زنده بمانی، شاهزادهی کوچکم!» و گاهی حوروس به شکل بازی در میآمد و با نوک منقارش شیر مینوشید.
ایزیس و حوروس با دانهایی که در سیبهای پاپیروس بودند و چون سرهایی پهن و گرد روی ساقههایی به بلندی بیست و پنج پا تکان میخوردند و از بازوان انسان بزرگتر بودند، تغذیه میکردند.
ایزیس گاهی به شهر میرفت و یک روز تمام در آن گدایی میکرد و از مردمان پاکدل و نیکوکار خوردنی به صدقه میگرفت و شب باز میگشت و دوباره حوروس، فرزند بسیار زیبا و پسرک موطلاییاش را بر زانوان خود مینشانید.
در یکی از شبها که به پناهگاه خود بازگشته بود و در میان پاپیروسها و نیزارها به دنبال حوروس میگشت او را بی جان بر زمین افتاده دید. زمین از سرشکی که از دیدگان حوروس ریخته بود، تر بود از لبانش کف بیرون زده بود. قلب کوچکش از زدن باز مانده بود و دستها و پاهایش بی حرکت در کنارش افتاده بود. تنش کبود گشته بود و به کالبدی بی جان میمانست.
ایزیس، مادینه خدا، فریاد بزرگی از درد برآورد و خاموشی آنجا را به هم زد. به صدایی بلند گریست و از بدبختی تازهای که به او روی نموده بود نالید. اکنون که حوروس مرده بود، که از او نگهبانی و پاسداری میکرد؟ چه کسی از سث بدکیش انتقام میکشید؟ ساکنان دهکدهی نزدیک فریادهای زار او را شنیدند و به سویش شتافتند و با غم و درد او انباز شدند و آنان نیز به صدای بلند گریه و زاری آغاز کردند. لیکن همدردی و دلسوزی و گریه و زاری نتوانست حوروس را به زندگی بازگرداند.
در این هنگام زنی از میان مردمان بیرون آمد و به مادر تیره بخت نزدیک شد. این زن را در دهکده همه میشناختند. او املاک بزرگی در آنجا داشت. این زن به دلداری ایزیس کوشید و اطمیناش داد که حوروس به زندگی باز میگردد.
پس ایزیس برای این که بداند آیا هنوز هم نفسی در سینهی حوروس هست یا نه به روی او هم شد و جای نیشی را دید و چون به دقت بر آن نگریست زهر را نیز در آن تشخیص داد.
ایزیس کودک را در آغوش گرفت و مانند ماهیی که روی آتشی سوزان افتاده باشد، از جای برجست و فریادهایی چنان دلخراش و بلند برکشید که صدای آن تا دور دورها رفت.
نفثیس، خواهر ایزیس و اوزیریس این نالهها را شنید و خود را شتابان به آنجا رسانید و مانند ایزیس ناله سر داد. مادینه خدای کژدمها، سرکت، (4) نیز به آنان پیوست. نفثیس به خواهر خود توصیه کرد که رع، خداوندگار بزرگ، را بخواند و از او یاری بخواهد. ایزیس پند خواهر را کار بست و به بانگ بلند رع را خواند. رع، خدای خورشید، نالهها و التماسهای او را شنید و فرمان داد تا کشتی آسمانیش را نگاه دارند. دمی همه چیز در جهان از حرکت باز ماند. آنگاه خداوندگار تحوت، از کشتی بیرون شد و بر زمین فرود آمد. تحوت نیرومندترین و کارگرترین جادوها و سحرهای روی زمین را در اختیار داشت. او به ایزیس نزدیک شد و از او خواست تا دردش را به او باز گوید:
«ای ایزیس، ای مادینه خدای افسونها و جادوها، ای آن که از دهانت کلمات جادو بیرون میآیند، بگو تا بدانم برایت چه شده است؟ چه اتفاقی برای تو افتاده است؟ بی گمان اهریمن نمیتواند آزاری به کودک تو، حوروس، برساند، زیرا رع، خدای بزرگ، پشتیبان اوست! گفتهی مرا باور کن! من از کشتی خدا بر زمین فرود آمدهام تا فرزند تو را شفا ببخشم!»
تحوت با این سخنان نگرانی و درد مادر را فرونشانید. او داروهای شفابخش با خود داشت.
تحوت به سوی کودک بی جان رفت و به خواندن اوراد و اذکار سحرآمیز پرداخت و چنین گفت:
«ای حوروس بیدار شو و دل مادرت ایزیس را شاد کن تا ما نیز در شادی او انباز گردیم! کشتی شاهانهی رع، خداوندگار بزرگ، از حرکت باز مانده است تا حوروس را شفا بخشد و مادرش ایزیس را از غم و درد برهاند!»
«ای زهر، بر زمین بریز! خدایان چنین اراده فرمودهاند، که من، تحوت، حوروس، فرزند ایزیس را درمان کنم و او را برای تسکین آلام مادرش از چنگ مرگ برهانم. ای حوروس، ای حوروس، بیدار شو! تو باید به خاطر مادرت زنده بمانی!»
و حوروس، که کودکی خردسال بود، زندگی از سر گرفت و مادرش را سخت شادمان گردانید.
آنگاه تحوت به کشتی هزاران ساله بازگشت و کشتی سیر شکوهمند خود را از نقطهای به نقطهی دیگر آسمان از سر گرفت و همهی خدایان شادمان شدند.
حوروس که زندگی را باز یافته بود در میان نیها و پاپیروسهای غول آسا بالید و برآمد و توانست خواندن بیاموزد و بر صفحات پاپیروس که بر زانوانش مینهاد مشق کند و علامات مقدس را فرا گیرد.
چون او بدین گونه بزرگ شد اوزیریس یکبار دیگر به روی زمین بازگشت تا فرزندش را مسلح کند و آمادهی نبردش گرداند. او از پسرش پرسید: «در زندگی مردمان چه کاری را برتر از همهی کارها باید شمرد؟»
و حوروس بی درنگ پاسخ داد: « گرفتن انتقام پدر و مادر از کسانی که آنان را گرفتار درد و رنج کردهاند!»
پس اوزیریس بر آن شد که حیوانی به فرزند خود حوروس ببخشد تا در پیکارها و نبردها یار و یاور او گردد و از او پرسید که اسب را به یاری خود برمیگزیند یا شیر را؟ و حوروس اسب را برگزید و گفت: «من اسب را بر میگزینم، زیرا شیر یار ترسوها و بزدلان است، لیکن اسب سوار خود را زودتر به دشمن میرساند.» آنگاه اوزیریس اطمینان یافت و به جهان دیگر بازگشت تا در آن بیاساید!
حوروس زندگی خود را یکسره وقف گرفتن انتقام پدر کرد. برای پیمودن کشور کفشهای سپیدی به پا کرد و مصریانی را که هنوز به اوزیریس وفادار بودند و از هنگامی که حوروس سرورشان گشته بود. اطمینان یافته بودند، دور خود گرد آورد. این جمعیت را گاه پیروان حوروس و گاه خدمتگزاران حوروس میخواندند. درمیان آنان جنگاورانی بودند مسلح به تیر و کمان و جنگاورانی که نیزه به دست داشتند و اوپونات (5) گرگ سردارشان بود.
هواداران حوروس بی درنگ به همدستان سث حمله بردند و دارو دستهی سث که غافلگیر شده بودند برای رهایی خود نخست به چهر غزالان سپس به چهر تمساحان، سپس به چهر ماران و دیگر جانوران ناپاک وابسته به سث درآمدند. سه روز تمام سرداران با هم نبرد کردند، لیکن نتیجهای به دست نیامد. نخست مردان با یکدیگر پیکار میکردند. سپس اسبان آبی و پیکار شاخ به شاخ ادامه یافت.
ایزیس ناشکیبا، از نتیجه و پایان کار نگران شد و برای کمک کردن به پسر خود به میدان جنگ شتافت، لیکن حوروس از این کار او سخت بر آشفت و چون پلنگی به روی او پرید و سر در پیاش نهاد. ایزیس از برابر او گریخت و حوروس او را دنبال کرد و خود را به وی رسانید و به خشم نوار سلطنتی را از پیشانیش باز کرد. لیکن تحوت که مراقب این احوال بود بر سر ایزیس کلاهی از کلهی ماده گاو نهاد و از آن پس ایزیس و همراهش حتحور (6) را یک تن میپندارند.
جنگ پایان نیافت و پیکار بی آنکه طرفی بر طرف دیگر چیره شود ادامه یافت. سرانجام خدایان دو رقیب را به دادگاه خواندند و هر دو رقیب، تحوت، خداوندگار هرموپولیس (7) را به داوری برگزیدند.
در دادگاه نخست سث سخن آغازید و ادعا کرد که حوروس را نمیتوان فرزند مشروع اوزیریس شناخت، زیرا او پس از مرگ اوزیریس از مادر زاده است، لیکن حوروس بیپایه بودن ادعای سث را ثابت کرد و تحوت سث را محکوم به باز پس دادن میراث اوزیریس به حوروس کرد. خدایان نیز داوری او را تأیید کردند. آنگاه سیبو، نیای حوروس و سث مداخله کرد و مصر را به دو بخش کرد: آن قسمت از درهی نیل را که میان ممفیس و نخستین آبشار قرار دارد، به سث داد و دلتای نیل را به حوروس. میراث سیبو که فرزندانش نتوانسته بودند آن را حفظ کنند بدین گونه به دو بخش شد. بعدها فرعونها دو قسمت را یکی کردند و از این روی روی کلاه سفید که نشان شاهان جنوب بود افسری سرخ نیز که نشان شاهان شمال بود، مینهادند.
بعضی گفتهاند همهی مصر به حوروس واگذار شد و سث «نوبه»، سرزمین سرخ، و بیابان غرب را گرفت و از این روی ساکنان این سرزمین همیشه دشمن مصریان بودهاند، زیرا داوری تحوث و اقدام سیبو به دعوا پایان نداده بود. حوروس و خدمتگزارانش پیکار با سث و همدستانش را که غولان تنفرانگیز: اسبان آبی، تمساحان و گرازان وحشی بودند ادامه دادند. داستان یکی از این پیکارها با شرح و تفصیل تمام بر دیوارهای ادفو (8) نوشته شده است.
دارو دستهی سث مغلوب شدند و به سوی شمال گریختند، لیکن دست از پیکار نکشیدند و باز در رزمی سهمگین گاوان حوروس با خران سث به نبرد پرداختند. حوروس که ساحری میدانست در پیکار پیشدستی کرد. او روزی به چهر بازی درآمد و بر گردهی اسبی آبی که همان سث بود فرود آمد، لیکن سث نیز که در پناهنگاه خود غافلگیر شده بود خود را به شکل غزالی درآورد و پیش از آن که حوروس به چهر مار در آمده بتواند او را به چنگ آورد، گریخت. حوروس روز دیگر برای ترسانیدن دشمن خود به صورت شیری در آمد که سر انسان داشت و چنگالهای تیز و بران، لیکن این بار نیز سث توانست از چنگ او به در رود.
سرانجام یاران او خسته شدند و در خیلج سوئز بر کشتی نشستند تا به دشتهای نوبی بازگردند. آنان میپنداشتند که در دریا که عنصر خاص آنان بود در امان خواهند بود، لیکن حوروس سر در پی آنان نهاد و خود را در دریای سرخ به آنان رسانید و جمعیتشان را از هم پاشید و سپس به ادفو بازگشت تا پیروزی خود را جشن بگیرد.
از آن پس حوروس فرمانروای قانونی کشور مصر گشت. و پس از او بازماندگانش در آن سرزمین فرمان راندند. منس نخستین شاه نخستین سلسلهی شاهان مصر و پس از او همهی شاهان سلسلههای متعدد فرعونهای مصر از فرزندان او بودند.
با این همه سث نمرد و در هر ساعتی از روز پیکار هواداران حوروس، خداوندگار روشنایی و خدمتگزاران سث، خدای تیرگیها از سر گرفته میشود و هر بار که خورشید بر تیرگیها و ابرهای توفانزا چیره میشود، مردمان پیروزی حوروس شایسته را بر سث بدکیش و تنفر انگیز که نیرنگ و حیلههایش پایان ناپذیر است، جشن میگیرند.
پینوشتها:
1. Burlos.
2. Chemnis.
3. Pépi
4. Serquet.
5. Ouponat.
6. Hathor.
7. Hermopolis.
8. Edfou.
دی وَن، مارگریت؛ (1351) ، داستانهای مصر باستان، مترجم: اردشیر نیکپور، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ چهارم