نویسنده: ماگریت دی ون
برگردان: اردشیر نیکپور
برگردان: اردشیر نیکپور
داستانی از اساطیر مصر
دو برادر بودند از یک پدر و یک مادر. آنوپو، (1) برادر بزرگتر زنی و خانهای داشت و برادر کوچک در خانهی او به سر میبرد و خدمت او را میکرد. پارچه میبافت و جامعه میدوخت و چار پایان را به چرا میبرد و با دوک نخ میرشت. او بود که زمین را شخم میکرد و بیل میزد و گیاهان هرزه را میکند و دور میانداخت. او بود که درو میکرد و خرمن میکوفت. او کارگر خوبی بود و در «سراسر زمین» مانندش پیدا نمیشد.هر شامگاه که در پی گاوان از کشتزار به خانه باز میگشت مانند همه کشاورزان، باری گران از علوفه بر دوش میکشید تا شب آن را در برابر چارپایان بنهد و چون به خانه میرسید بارش را در برابر برادر خود، که در کنار زنش نشسته بود بر زمین مینهاد و سپس به همراه گاوان به طویله میرفت تا در آن آبی بنوشد و غذایی بخورد و بخوابد و چون هوا دوباره روشن میگشت و روزی دیگر آغاز میشد از خواب بر میخاست و نان میپخت و آن را در برابر برادر بزرگ خود مینهاد و برادر بزرگ سهم او را میداد تا ببرد و در کشتزار بخورد. پس برادر کوچک گاوان را پیش میانداخت و به چراگاهشان میبرد. همچنانکه در پی گاوان میرفت گاوان به او میگفتند: «گیاه فلانجا خوب است!» او نیز گوش به گفتهی آنان میداد و آنان را به چراگاه دلخواهشان میبرد و هم از این روی بود که گاوانی که او به چرا میبرد زیبا و پروار میشدند و گوسالههای زیبا و فراوان میآوردند.
چون موسم شخم فرا رسید برادر مهتر به برادر کهتر گفت: «ابزارهای شخم زنی را آماده کن، زیرا طغیان باز پس نشسته است و زمین از زیر آب بیرون آمده است. بذر به کشتزار ببر، زیرا بامداد فردا زمین را شخم خواهیم زد!».
برادر کهتر فرمان برادر مهتر را کار بست و چون زمین روشن گشت و روزی نو آغاز شد، آن دو با گاوان خود برای شخم زدن به کشتزار رفتند و همهی روز را در آنجا کار کردند و کار دل آنان را سرشار از شادی و نشاط ساخت.
آن دو روزهای بسیار دیگری نیز پس از آن روز در کشتزار به کار پرداختند، شخم کردند و بیل زدند. روزی برادی بزرگ به برادر کوچک گفت: «بدو برو ازدهکده بذر بیاور!»
برادر کوچک به خانه آمد و زن برادرش را سرگرم آرایش گیسوان خود یافت. زن جوان گیسوان خود را که به رشتههای بی شماری بافته بود باز کرده بود و برای دوباره بافتن آنها میبایست ساعتی وقت صرف کند، از این روی برادر شوهر خود را ساعتی نگاه داشت.
سرانجام برادر کوچک به زن برادر بزرگ خود گفت: «برخیز و بذر به من بده تا دوان دوان به کشتزار ببرم، زیرا برادر بزرگم وقتی به من فرمان داد به اینجا بیایم گفت: «درنگ مکن و بشتاب!»
زن بی آنکه از جای خودتکانی بخورد به او گفت: «برو در انبار ذخیره را باز کن و هر چه دلت میخواهد بردار و ببر. من نمیتوانم برای انجام دادن فرمایش تو آرایش گیسوانم را نیمه کاره بگذارم!»
جوان به اصطبل رفت و خمرهی بزرگی برگرفت، زیرا میخواست بذر فراوان
** توضیح تصویر
...زن برادرش را سرگرم آرایش خود یافت.
با خود ببرد. خمره را با گندم و جو پر کرد و در حالی که در زیر سنگینی بار پشت خم کرده بود از انبار بیرون آمد.
زن برادر به او گفت: «چه بار سنگینی بر دوش نهادهای؟ چقدر بذر برداشتهای؟»
جوان جواب داد: «جو سه کیل، گندم دو کیل، روی هم رفته پنج کیلو بار بر دوش دارم!».
زن گفت: «راستی هم تو جوان دلیری هستی، من هر روز میبینم که تو بیش از پیش نیرومند میشوی». سپس به تحسین و مهر بر او نگریست و ناگهان از جای برجست و چنگ بر او انداخت و گفت: «تو از برادر بزرگت نیرومندتری! ای کاش زن تو شده بودم.»
جوان از شنیدن سخنان نابجایی که زن برادرش به او گفت چون پلنگ جنوبی خشمگین شد و بر آشفت و به او گفت که سخن زشتی بر زبان رانده است. زن نگران و هراسان شد و کوشید که راه گریزی برای خود بیابد.
جوان دوباره بار خود را بر دوش نهاد و راه کشتزاران را در پیش گرفت و چون به نزد برادرش رسید با هم دوباره به کار آغازیدند.
شامگاهان برادر بزرگ به خانه بازگشت و برادر کوچک در پی گاوان خود به سوی طویله رفت. زن برادر بزرگ که از آنچه به برادر شوهر خود گفته بود بیمناک بود، پیشدستی کرد و مقداری پیه و کهنهی سیاه به تن خود مالید و چون کسی شد که از دست تبهکاری مشتهایی خورده باشد. چون شوهرش به خانه در آمد او را دید که افسرده و اندوهگین بر زمین افتاده است و مانند روزهای پیش، پیش نمیدود تا آبی به دستهایش بریزد، چراغی روشن نکرده است و خانه تاریک است و خود سراپا غرق درخاک است و بر کف اتاق افتاده.
شوهر به زن خود گفت: «تورا چه شده است؟»
زن پاسخ داد: «برادر کوچکت این بلا را بر سر من آورده است.» چون برای بردن بذر به خانه آمد و مرا تنها یافت به بدگویی از تو آغاز کرد و گفت: «کاش تو زن من شده بودی» و من گوش به سخن یاوهی او ندادم و گفتم: «شرم دار و یاوه مگوی آخر نه مگر من چون مادر تو هستم و برادرت چون پدر تو؟» او ترسید و مرا به باد مشت گرفت تا کلمهای از آنچه رفته بود با تو نگویم. اما اگر تو او را زنده بگذاری من خود را میکشم، زیرا اگر شب به خانه بازگردد و بفهمد که من سخنان زشت او را به تو باز گفتهام خدا میداند چه بلایی بر سرم میآورد!
برادر بزرگ چون یوزپلنگ جنوب خشمگین شد. کارد خود را تیز کرد و در دست گرفت و رفت و پشت در طویله ایستاد تا چون برادرش با چارپایان به آنجا بیاید خونش را بریزد.
چون آفتاب غروب کرد. برادر کوچک به عادت هر روز با بار سنگینی از علوفه که بر دوش داشت و گاوان را در پیش انداخته بود به سوی طویله رفت. گاوی که پیشتر از گاوان دیگر میآمد چون به نزدیک در رسید به نگهبان خود گفت: «برادر بزرگت برای کشتن تو کارد به دست، پشت در طویله ایستاده است. بگریز!»
گاو دوم نیز آنچه گاو پیشاهنگ گفته بود تکرار کرد و به برادر کوچک گفت: «بهوش باش! برادرت کارد به دست پشت در ایستاده است و میخواهد تو را بکشد، بگریز!»
جوان خم شد و از زیر در پاهای برادرش را که کارد به دست پشت آن ایستاده بود دید، بار علوفهاش را بر زمین گذاشت و پای به گریز نهاد. برادر بزرگ چون چنین دید از پشت در بیرون آمد و کارد به دست سر در پی او نهاد.
برادر کوچک رع حوروس، خورشید را که از افق بامدادی به افق شامگاهی میرفت به یاری خود خواند و گفت: «ای پروردگار مهربان! تویی که دروغ را از راست باز میشناسی!» و رع زاری و شکوهی او را شنید و آبی بیکران میانهی او و برادر بزرگش پدید آورد که پر از تمساحهای بزرگ بود. یکی از آن دو در سویی و دیگری در سوی دیگر آب ماند. برادر بزرگ دوبار دست پیش برد تا کارد بر برادر کوچک خود بزند، لیکن نتوانست.
از آن سوی آب برادر کوچک او را خواند و گفت: «تا روشن شدن هوا در آنجا بمان! چون خورشید دوباره بر آید من برای روشن شدن حقیقت در برابر او با تو به محاکمه بر خواهم خاست! اما دیگر با تو نخواهم ماند، دیگر در جایی که تو باشی نخواهم بود و به درهی اقاقیا (2) خواهم رفت.»
چون زمین روشن گشت و روز دیگر آغاز یافت و رع حوروس بر آمد هر یک از آن دو دیگری را باز دید. برادر کوچک برادر بزرگ را مخاطب قرار داد وگفت:
- چرا در پی من میآیی و میخواهی به خدعه مرا بکشی بی آنکه بشنوی و بدانی دهان من چه گفته است؟ آیا من برادر تو نیستم و تو برای من چون پدر نبودهای؟ بدان که چون تو مرا برای آوردن بذر به خانه فرستادی زنت به من گفت: «تو نیرومندتر از برادرت هستی!» من به او جواب رد دادم و او گفتهی مرا به صورت دیگر به تو باز گفته است. آنگاه به رع سوگند یاد کرد که آنچه میگوید حقیقت است و افزود:
- ننگ است که تو کارد به دست در پشت در طویله در کمینم بنشینی. ننگ است که قصد کشتن خائنانهی مرا بکنی!
آنگاه کاردی را که با آن نیها را میبرید بر گرفت و با آن آلت مردی خود را برید و سپس بیهوش بر زمین افتاد.
برادر بزرگ دل خود را لعنت فرستاد و در آنجا ماند و زارزار گریست چه از بیم تمساها یارای رفتن به آن سوی آب را نداشت.
برادر کوچک او را صدا کرد و گفت: «پنداشتی که من سخن ناشایست به زنت گفتهام، لیکن هیچ با خود نیندیشیدی که من چه خدمتهایی به تو کردهام؟ آه! اکنونه به خانهات بازگرد و خود به تیمار چهار پایانت بپرداز، چه دیگر من در جایی که تو باشی نخواهم بود. و به دره اقاقیا خواهم رفت». اکنون از آنچه پیش خواهد آمد آگاه شو!: من دل خود را به افسون از سینه بیرون خواهم آورد و آن را بر فراز گل اقاقیا خواهم نهاد. هر گاه اقاقیا را ببرند دل من بر زمین خواهد افتاد و تو باید برای پیدا کردن من به درهی اقاقیا بیایی. اگر هفت سال هم در جستجوی آن باشی خسته نشوی و بازنگردی. چون آن را پیدا کنی در ظرفی پر از آب خنکش بگذار! من دوباره زنده خواهم شد و سزای بدیهایی را که در حق من روا داشتهاند خواهم داد. تو وقتی خواهی دانست حادثهای بر من گذشته است که چون کوزهای آبجو به دستت دهند. آبجو بجوشد و کف کند و هر گاه کوزهای شراب به تو بدهند شراب تیره شود. پس درنگ مکن و روی به راه بنه، زیرا من به یاری تو احتیاج خواهم داشت!»
برادر کوچک به درهی اقاقیا رفت و برادر بزرگ دست بر سر کوفت و خاک بر پیشانی مالید و به خانه بازگشت و زنش را کشت و کالبد او را پیش سگان انداخت و در سوک از دست دادن برادر خویش نشست.
پس از آن، روزهای بسیار برادر کوچک بی کس و تنها در درهی اقاقیا به سر برد. روزها به شکار جانوران صحرا میرفت و شبها در زیر درخت اقاقیا که قلب خود را بر فراز گل آن نهاده بود میغنود. مدتی بعد او با دست خود در درهی اقاقیا خانهای ساخت، خانهای بسیار منظم و مرتب، تا در آن اقامت گزیند و از آن پس سر در زیر سقفی به بالین نهد.
روزی چون از خانه بیرون آمد به گروه نه خدا که برای تعیین سرنوشت «سراسر زمین»، یعنی مصر میرفتند برخورد. نه خدا به یک زبان به او گفتند: «ای بیتی (3) تو که از دست زن برادر بزرگت آنوپو کشور خود را ترک گفتهای آیا در اینجا احساس تنهایی نمیکنی؟ بدان که او زنش را کشته و انتقام تو را گرفته است!».
دل خدایان به تنهایی و بی کسی او سوخت و رع حوروس به کنمو،
سازنده قالب کودکان گفت:
- ای کنمو زنی برای بیتی بیافرین تا همدمش شود و او را از تنهایی و بی کسی برهاند.
کنمو زنی آفرید تا همدم و همسر بیتی گردد. زنی که از همه زنان «سراسر زمین»، یعنی مصر، خوش اندامتر و زیباتر بود. هفت حتحور به دیدن او آمدند و همه به یک زبان پیشگویی کردند که: «این زن با شمشیر کشته خواهد شد.»
بیتی آن زن را بسیار بسیار دوست میداشت. زن درخانه میماند و او هر روز برای شکار به صحرا میرفت و هرچه به چنگ میآورد در برابر وی مینهاد و میگفت: «ازخانه بیرون مرو، میترسم رودنیل تو را ببرد و من نتوانم تو را از چنگ او برهانم، زیرا تو زنی بیش نیستی و من نیز از مردی افتادهام و دل من بر فراز گل اقاقیا قرار دارد و هر گاه کسی آن را به دست آورد باید با او به جنگ پردازم. او راز دل خود را با وی درمیان نهاد.
روزهای بسیار گذشت در یکی از روزها که بیتی به عادت هر روز به شکار رفته بود زن جوان از خانه بیرون آمد تا در زیر شاخهای درخت اقاقیا که بر خانه سایه انداخته بود گردش کند. ناگهان دید که رود نیل امواج خود را برای گرفتن او به سویش فرستاد. از برابر رود گریخت و به خانهی خود پناه برد. رود بر درخت اقاقیا بانگ زد: «بگذار او را به چنگ آورم» و درخت اقاقیا یکی از گیسوان او را به رودخانه داد و رودخانه آن را به مصر برد و در خانهی رختشویان فرعون انداخت. بوی طرهی زلف در پیراهن فرعون نشست.
رختشویان را سرزنش و نکوهش کردند و گفتند: «پیراهن فرعون چرا بوی عطر گرفته است؟» و هر روز این سرزنش و نکوهش را تکرار کردند چندانکه رخشتویان نمیدانستند چه بکنند. تا روزی رئیس رخشتویان فرعون که دلش از سرزنشهایی که هر روز میشنید سخت به درد آمده بود، به رخشتئویخانه آمد و بر لب آب، درست در همانجایی که طرهی زلف افتاده بود ایستاد و چشمش به آن افتاد و کسی را به پایین فرستاد تا طرهی گیسو را برگیرد و به او بدهد و چون آن را بسیار بسیار خوشبو یافت آن را نزد فرعون برد.
فرعون جادوگران را به حضور خواند و آنان به خداوندگار خود گفتند:
«این حلقهی گیسو از دختر رع حوروس است که از عنصر همه خدایان ساخته شده است و ارمغانی است که از سرزمینی بیگانه برای تو فرستاده شده است. به همهی سرزمینهای بیگانه پیامبران و پیکهایی بفرست تا آن دختر را پیدا کنند و به نزد تو بیاورند. با پیکی که به درهی اقاقیا میرود سواران بسیار بفرست تا او را به نزد تو آورند.»
فرعون گفت: «آنچه گفتید بسیار خوب است، بسیار خوب است!» و برای یافته دختر پیامبرانی به همه جا فرستاد.
پس از گذشت روزهای بسیار مردانی که به سوی سرزمینهای بیگانه رفته بودند بازگشتند و گزارش مأموریت خود را به فرعون دادند. تنها کسانی که به درهی اقاقیا رفته بودند بازنگشتند، زیرا بیتی همهی آنان را کشته بود و تنها یک تن را زنده گذاشته بود تا این خبر را به فرعون ببرد. فرعون کمانداران و گردونه سواران بسیار برای آوردن آن دختر زیبا به درهی اقاقیا گسیل داشت. زنی نیز همراه آنان بود تا در راه مصاحب او باشد و او را به زیباترین زیورها بیاراید. این زن با دختر خدایان به مصر آمد و همه در سراسر زمین از این امر شادمان گشتند. فرعون سخت دلباخته و شیفتهی وی گشت و مهری بی پایان بدو رسانید و او را محبوبهی بزرگ خود گردانید. سپس با وی به گفتگو پرداخت و از او در بارهی شوهرش پرسشهایی کرد او به فرعون گفت: «فرمان بده تا درخت اقاقیا را ببرند.»
سربازان و کماندارانی با ابزارهایشان به درهی اقاقیا رفتند و گلی را که قلب بیتی بر فراز آن نهاده شده بود بریدند و بیتی در همان دم افتاد و مرد.
چون زمین روشن گشت و روز دیگری آغاز یافت آنوپو برادر بزرگ بیتی پس از بریده شدن گل اقاقیا به خانه آمد و پس از شستن دستهای خود نشست. چون کوزهی آبجو پیش آوردند و به دستش دادند آبجو جوشید و کف کرد، سپس شراب آوردند، شراب نیز کدر و تیره و درد آلود گشت. پس برادر بزرگ کفشهای صندل و عصا و جامه و ابزارهایش را بر گرفت و به سوی درهی اقاقیا به راه افتاد. به خانهی برادر کوچک خود در آمد و او را دید که بر بستر خود افتاده است و مرده است. بی درنگ به زیر درخت اقاقیا که برادر کوچکتر شبها در زیر آن میخوابید، رفت تا دل برادرش را پیدا کند، لیکن چیزی نیافت. سه سال در آنجا جستجو کرد، اما چیزی نیافت و چون چهارمین سال جستجوی خود را آغاز کرد دلش هوای مصر کرد و گفت: «فردا از این جا میروم!» و این را در دل خود گفت و چون جهان بار دیگری روشن شد و روزی دیگر پدید آمد به زیر درخت اقاقیا رفت و همهی روز را در جستجوی قلب برادر گذرانید. شامگاهان به هنگام بازگشت به خانه نیز با نگاه دور و بر خود را میکاوید. ناگهان حبهای دید و آن را برداشت و با خود برد. آن حبه دل برادر کوچکش بود. کاسهای آب سرد آورد. و حبه را در آن انداخت و به عادت مانند هر روز نشست. چون شب فراز آمد بیتی که دلش آب را به خود کشیده بود سراپا به لرزه در آمد. خیره خیره در برادر بزرگش نگریست. برادر بزرگ کاسهی آب خنک را که دل برادر کوچک در آن بود، برگرفت. بیتی آن آب را نوشید و دل به جای خود بازگشت و همان شد که پیشتر بوده است. بیتی زنده شد.
دو برادر یکدیگر را در آغوش کشیدند و با هم به گفتگو برخاستند. بیتی به برادر بزرگ خود گفت:
- ببین، من هم اکنون گاو نر درشت پیکری میشوم با همهی نشانههای گاو نر مقدس (4) یعنی پشم سیاه، لکهی سفید سه گوش بر پیشانی، صورت عقابی با بالهای گشاده بر دوش و تصویر سرگین گردانکی بر زبان و موی دمی دوشقه. چون خورشید سر برزند تو بر گردهی من بنشین و چون به جایگاه زن من برسیم من سزای بدیهایی که او به من روا داشته است خواهم داد. تو مرا به جایگاه مقدس بران. در آنجا با تو نیکی بسیار خواهند کرد و به سبب بردن من به نزد فرعون سیم و زر بسیارت خواهند داد، زیرا پیدایش مرا معجزهای بزرگ خواهند دانست و مردمان در سراسر زمین از این خبر سخت شادمان خواهند شد. سپس تو به خانهی خود باز توانی گشت.
چون روز دیگر فرا رسیده سپیده دمید و جهان روشن گشت بیتی به صورت گاو نری که گفته بود در آمد. برادر بزرگش آئوپو بر دوش او نشست و او را به جایی که روز پیش گفته بود راند. خبر پیدا شدن گاو نر مقدس به گوش فرعون رسید و او از این خبر بسیار بسیار شادمان شد و جشنی بزرگ به شادی پیدا شدن او بر پا کرد و گفت: «معجزهای بسیار بزرگ پدید آمده است!» و در سراسر زمین به خاطر پیدا شدن او جشنهای بزرگی ترتیب دادند. (5)
برادر بزرگ زر و سیم بسیار یافت و رفت و در دهکدهی خویش نشیمن گرفت. اما گاو نر مقدس با خدمتکاران و اموال بسیار در دربار جایگزین شد، زیرا فرعون او را بسیار دوست میداشت و ارج مینهاد.
و بسی روزها پس از آن، روزی گاو نر گردش کنان (گاوان مقدس درمصر آزاد بودند) وارد حرم فرعون شد و در برابر محبوبهی او ایستاد و با او آغاز سخن کرد و گفت: «ببین، من هنوز زندهام!» زن گفت: «تو، تو کیستی؟» گاو نر گفت: «من، من بیتی هستم. در آن دم که تو به فرعون میگفتی دستور بدهد درخت اقاقیا را بیندازند میدانستی که در حق من بدی میکنی و زندگیم را نابود میگردانی! با این همه من هنوز زندهام و به صورت گاو نری در آمدهام. آنگاه از حرم بیرون رفت.
محبوبهی فرعون از آنچه از شوهرش شنید بسیار بیمناک شد و از حرم بیرون رفت و چون اعلیحضرت فرعون روز خوشی با او به سر آورده بود او را بر سر سفرهی خویش نشانید و مهربانی بسیار به او نمود. زن به اعلیحضرت فرعون گفت: «به آمون رع سوگند بخور که هر چه من بخواهم انجام دهی!» فرعون قول داد و زن با وی چنین گفت:
- باید جگر این گاو نر را به من بدهند تا بخورم.
فرعون از شنیدن این سخن سخت پریشان شد و دلش به درد آمد زیرا گاو نر موجودی مقدس بود، اما چون روز دیگری بر آمد و زمین روشن گشت جشنی بزرگ برپا کردند و قربانیان و هدایای بسیار به گاو نر تقدیم کردند. سپس فرعون فرمود که تا سر گاوکش دربار سر از تن گاو نر براندازد.
چون قصاب گلوی گاو نر را برید و برای بردنش تنهی او را بر دوش مردان نهاد، گاو نر سر خود را تکان داد و دو قطره خون از آن به روی دو پلکان که در برابر کاخ اعلیحضرت فرعون بود، پرید. یکی از این دو قطره خون در سویی و دیگری در سوی دیگر در کاخ بر زمین افتاد و بر جای آنها دو درخت تناور و بسیار زیبا رستند و میوههایی بسیار شگفت انگیز دادند که ضرب المثلی در بارهی آنها میگوید: «دندانی از میوهی این درخت دل را نیرو میبخشد!»
بی درنگ خبر به فرعون بردند که: «معجزهای بزرگ رخ داده است و دو درخت تناور در دو سوی پلکان بزرگ کاخ شاهانه رستهاند».
به شنیدن روییدن این دو درخت همه در سراسر زمین شادمان شدند و در پای آنها نیز مانند درختان مقدس ارمغانها و هدیههای بسیار نهادند.
و روزهای بسیاری، پس از آن، فرعون که تاجی از لاژورد بر سر نهاده حلقههایی از گلهای گوناگون بر گردن انداخته بود، بر گردونهی از سیم زراندود خویش بر نشست و برای دیدن درختان تناور از کاخ بیرون رفت.
محبوبهی فرعون نیز به گردونهای دو اسبه نشست و در پی او از کاخ بیرون آمد. اعلیحضرت فرعون در زیر یکی از این درختان نشست و محبوبهاش در زیر درخت دیگری، روبروی او. چون زن زیر درخت نشست درخت با زن خود چنین گفت: «ای زن نابکار، من بیتی هستم و با همهی بدیهایی که تو در حقم کردی هنوز زندهام! تو میدانستی که بریدن اقاقیا به فرمان فرعون به معنای از میان برداشتن من بود، میدانستی که کشتن گاو نر یعنی کشتن من!»
و پس از گذشت روزهای بسیار، روزی محبوبه با اعلیحضرت فرعون بر سر سفره نشسته بود و فرعون با وی بسیار مهربان بود. وی به فرعون گفت: «به آمون رع سوگند بخور که هر چه از تو بخواهم به من بدهی!»
فرعون سوگند خورد که خواهش محبوبهاش را بر آورد. آنگاه زن چنین گفت: «فرمان بده تا این دو درخت تناور را بر اندازند!»
اعلیحضرت فرعون گوش به سخن وی داد و نجاران ماهر برای بریدن و انداختن آن دو درخت فرستاد.
محبوبهی فرعون نیز در کنار آنان ایستاد تا کارشان را ببیند. ناگهان تراشهای پرید و در دهان محبوبهی فرعون رفت و او آن را فرو داد و آبستن شد. نجاران از چوب آن درخت تخته ساختند و با آن تختهها صندوق و هر چیزی که محبوبهی فرعون خواست ساختند.
و روزهای بسیار پس از آن، زن فرزندی به دنیا آورد. این خبر را به گوش اعلیحضرت فرعون رسانیدند و گفتند: «او پسری برای تو آورده است!» سپس کودک را به نزد او آوردند و او دایگان و گهواره جنبانان و لالایی سرایان به خدمت کودک برگماشت. همه در سراسر زمین شادمان شدند. این کودک همان بیتی بود.
روزی را از سال به نام او کردند و آن را جشن گرفتند. اعلیحضرت فرعون او را بسیار بسیار دوست میداشت. نخست شهزاده کائوشو (6) نامش دادند و سپس اعلیحضرت فرعون او را ولیعهد سراسر زمین کرد.
و پس از سالهای بسیار اعلیحضرت فرعون به آسمان پرواز کرد. فرعون تازه فرمان داد: «سرداران و سالاران بزرگ فرعون را به نزد من آورید تا آنان را از سرگذشت خود آگاه کنم».
زن پیشین او را نیز به حضورش آوردند و او در برابر بزرگان و سرداران و رایزنان دربارهی وی داوری کرد و آنان همه داوری او را تأیید کردند. آنگاه دستور داد برادر بزرگش را به نزدش آوردند. و بیتی او را به ولایتعهدی سراسر زمین برگزید. بیتی بیست سال فرعون مصر بود و چون زندگی را ترک گفت برادر بزرگش در روزهای سوگواری به جای او بر تخت فرعنت نشست.
پینوشتها:
1. Anoupou.
2. احتمال دارد که دره اقاقیا نام عرفانی دنیای دیگر یا درهی مرگ باشد. مترجم.
3. Baiti.
4. اینها نشانههای گاو آپیس است که هر وقت می مرد گاو دیگری را با همان نشانهها با جایش بر میگزیدند. - م.
5. چون گاو آپیس یا گاو مقدس می مرد مردمان در سراسر مصر سوگواری میکردند و تنها پس از پیدا شدن گاوی با همان نشانهها دست از سوگواری میکشیدند و جشنهای بزرگی به شادی پیدا شدن او بر پا میداشتند.- م.
6. Kaousho.
دی وَن، مارگریت؛ (1351) ، داستانهای مصر باستان، مترجم: اردشیر نیکپور، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ چهارم