نویسنده: ماگریت دی ون
برگردان: اردشیر نیکپور
برگردان: اردشیر نیکپور
داستانی از اساطیر مصر
روزگاری در دشت نمک مردی به کونوپو (1) با زن و فرزندان و خران و سگان خود به سر میبرد. او بازرگان و تنها نانآور خانوادهاش بود. کالاهای دشت نمک را به شهر میبرد و آنها را با گندم و ارزن مبادله میکرد.روزی این مرد کشاورز به زن خود گفت: «ای زن! من برای به دست آوردن نان بچهها به مصر میروم. به انبار غله برو و محصول امسال را پیمانه کن ببین چند پیمانه غله داریم!»
پس آنان هشت پیمانه غله شمردند. کشاورز به زن خود گفت: «ای زن! دو پیمان غله برای خوردن بچههایت نگه دار و شش پیمانهی دیگر را نان بپز و آبجو بساز تا من آنها را در مسافرت خود بخورم!»
کشاورز از خانه بیرون آمد و راه مصر را در پیش گرفت. او دستههایی از نی و جگن مخصوص حصیر بافی را بار خران خود کرده بود و روی آنها مقداری ناطرون (2) که در مومیایی کردن مردگان به کار میرفت. نمک، چوب اقاقیای سرزمین گاوان، پوست گرگ، چرم گربهی وحشی، عقیق یمانی، طلق، انگور، کبوتر، کبک، بلدرچین، چند دسته شقایق و نرگس، مقداری تخم آفتابگردان و فلفل سبز و از این قبیل چیزها که در دشت نمک یافت میشد، نهاده بود.
آنگاه کشاورز به سوی جنوب، به طرف حناسیه (3) به راه افتاد و چون به جایی رسید که پافی فی (4) خوانده میشد و در شمال قصبهی مدینه در مدخل فیوم (5) قرار داشت به مردی برخورد که در کنار رود نیل ایستاده بود. آن مرد تحوتی (6) نام داشت و فرزند مردی به نام آزاری (7) بود، هم پدر و هم پسر از رعایای ماروئی تنسی (8) پیشکار نامدار کاخ فرعون بودند.
چون آن مرد را چشم به خران کشاورز افتاد که در زیر عدلهای سنگین کالا کمر خم کرده بودند با خود گفت:
- ای خدا، ای پروردگار توانا! ای حامی من! کمکم کن تا همهی این چیزها را از دست این مرد بگیرم!
خانهی تحوتی در کنار جادهای بود که در امتداد نیل کشیده شده بود. جاده در آنجا بسیار تنگ و باریک بود چندانکه فاصلهی میان آب و کشتزار گندم بیش از عرض پارچهای نبود و کشاورز ناچار شد خران خود را به ردیف پشت سریکدیگر قرار دهد و این کار اندکی او را معطل کرد.
تحوتی از این فرصت سود جست و به غلام خود گفت: «به خانه بدو و یک قطعه کتان بدینجا بیاور!»
غلام بی درنگ کتان را آورد و آن را باز کرد و در روی جاده گسترد به طوری که یک طرف آن به لبهی رود و طرف دیگرش به کشتزار گندم میخورد.
کشاورز با خران خود که در زیر سنگینی بارهایشان به دشواری گام بر میداشتند، آهسته آهسته به آنجا رسید، او هیچ نگرانی و ترسی از راه رفتن بر آن جاده نداشت، زیر جاده راه همگان بود و به همهی مردم تعلق داشت. اما تحوتی جلو او را گرفت و گفت:
- آقای کشاورز! مواظب باش! مگذر خرانت پارچهی مرا لگد کنند!
کشاورز پاسخ داد: «مترس، من جامهی تو را که برای خشک شدن پهن کردهای صدمهای نمی رسانم و میتوانم از کنار آن رد بشوم.» و آنگاه خری را که در سر صف خران راه میرفت به طرف کشتزار راند. اما تحوتی بانگ بر وی زد که: «ای کشاورز! مگر کشتزار من جاده است که در آن خرانت را میرانی؟»
کشاورز گفت: «آخر باید من از جایی رد بشوم و بروم. یک طرف جاده کشتزار گندم است و تو در خود جاده جامه پهن کردهای و خاکریز کنار رودخانه نیز مانع از این است که من خران خود را از کنار آب پیش برانم، پس میگویی چه کار کنم؟»
در اثنای این گفتگو خری که در پیشاپیش خران راه میرفت سرش را پایین آورد و دهنی خوشهی گندم که هنوز سبز بود، کند.
تحوتی چون این را دید فریاد زد: «خوب، حالا که خر تو گندام مرا خورد من هم برای جبران خساراتی که به من زد او را میگیرم و به کار شخمش وا میدارم. او قدرت این کار را دارد».
کشاورز که از این پیشامد خشنود نبود گفت: «من در جادهی عمومی، جادهای که به همه تعلق دارد راه میروم. برای نشنیدن توهین و داد و فریاد تو سر خرانم را برگردانیدم و حالا تو به خاطر یک مشت خوشهی سبز میخواهی خر پیشاهنگ مرا بگیری و برای خودت نگاه داری؟»
زبان کشاورز باز شده بود و دیگر بسته نمیشد. او به سخن خود چنین ادامه داد: «میدانی داداش! من مالک این ملک را میشناسم او کارگزار بزرگ کاخ فرعون است و مازوئی تنسی نام دارد. کار او این است که دزدان و گردنه گیران را تعقیب کند و از مصر بیرون راند. باور کردنی نیست که تو بخواهی در ملک او مرا لخت کنی؟»
تحوتی جواب داد: «مردم خوب میگویند که: «نام آدم بی سروپا را به خاطر اربابش بر زبان میرانند!» من با تو حرف میزنم و تو نام را مارئیی، کارگزار کاخ فرعون را به میان میکشی. چرا از این شاخه به آن شاخه میپری و موضوع را عوض میکنی؟»
تحوتی به گفتگو پایان داد و شاخهی سبزی از درخت گزی برید و با آن به جان کشاورز بی نوا افتاد و چون از زدن او خسته شد شاخهی گز را به دور انداخت و خرهای کشاورز را پیش انداخت و به حیاط خانهی خود برد و در را از پشت بست.
کشاورز بیچاره از درد و سوزش تن و ستمی که دربارهاش رفته بود بنای گریه و زاری و داد و فریاد نهاد. به صدای داد و فریاد او تحوتی از خانه بیرون آمد و نخست او را به یاد ریشخند گرفت و سپس پندش داد که: «ای کشاورز این همه داد و فریاد مکن و گرنه به دیار خاموشانت میفرستم. آنجا دیگر نمیتوانی بدین بلندی داد و فریاد کنی!»
کشاورز بیچاره در جواب او گفت: «کتکم زدهای و دار و ندارم را از دستم گرفتهای و دلت میخواهد نالهام را هم در سینهام خفه کنی! زود باش خران را به من برگردان و گرنه در همه جا آبرویت را میبرم!»
کشاورز چهار شبانه روز در آنجا ماند و فریاد زد و شکوه و زاری کرد و دشنام داد و ناسزا گفت، چندانکه چیزی نمانده بود گوش تحوتی کر شود اما آنچه البته به جایی نرسید فریادهای او بود. تحوتی دیگر از خانه بیرون نیامد و خود را به او نشان نداد. گفتی کر بود و ناله و فریاد او را نمیشنید.
پس روز پنجم کشاورز به شهر رفت تا شکایت به «ماروئی تنسی» کارگزار کاخ، ببرد.
کشاورز موقعی به شهر رسید که کارگزار فرعون از خانه بیرون میرفت تا بر کشتی نشیند و به بازرسی برود. کشاورز جلو او را گرفت و گفت:
- آه، سرور من! اجازه فرمایید در دم به شما بگویم و اگر در رفتن شتاب بسیار دارید دستور بفرمایید یکی از زیر دستان مورد اعتمادتان داستان غم بی پایانم را بشنود.
کارگزار کاخ کار او را به یکی از زیر دستان مورد اعتماد خود واگذار کرد و کشاورز آنچه بر سرش آمده بود با طول و تفصیل بسیار به آن مرد بازگفت و پس از آگاه کردن او از ستمی که در حقش شده بود از خانهی کارگزار بیرون رفت.
چون ماروئی تنسی به خانهی خویش بازگشت، خدمتگزارش گزارش کار را به او داد و از سرگذشت کشاورز آگاهش گردانید. کارگزار کاخ پیش از اتخاذ هر گونه تصمیمی با یاران خود رای زد و از آنان پرسید: «آیا شما این مرد را که تحوتی نام دارد میشناسید؟»
یاران ماروئی تنسی جواب دادند: «آیا شما یقین دارید که این مرد که خران کشاورز را مصادره کرده است همان تحوتی است. شاید غلام او بیاطلاع او این کار را کرده است، وانگهی چه دلیلی در دست است که ثابت کند کشاورز صاحب آن همه کالا و چندین خر بوده است! این مردمان همیشه کارشان شکوه و شکایت و متهم کردن دیگران است!»
یکی از دوستان ماروئی تنسی افزود: «تو نباید داستانی را که این کشاورز ممکن است از خود ساخته باشد حقیقت بپنداری و تحوتی را مجازات کنی. به خاطر مقداری ناطرون و یا مشتی نمک که نباید بر غلام خود خشم بگیری. دستور بده به او بگویند هر چه از کشاورز گرفته است پسش بدهد. البته اگر براستی چیزی از او گرفته باشد!»
ماروئی تنسی چیزی نگفت. او نه جوابی به کشاورز داد و نه به یاران مشاورش. او به فکر فرو رفت.
فردای آن روز کشاورز خود به نزد ماروئی رفت و بیآنکه در برابر چنان شخص والا مقامی کوچکترین ترس و واهمهای داشته باشد گفت:
-سرور من! تو بزرگی از بزرگان کشوری! من میدانم که کیستی و چه کار و مقامی داری! تو وظیفه داری با کشتیی که به فرعون تعلق دارد در ترعه بگردی و از آنجا مراقب رفتار مردمان باشی.
میدانم که داوری میکنی و داد مردمان را میدهی! تو پدر بیچارگان، حامی بیوهزنان و پشت و پناه یتیمانی. اجازت فرمای بگویم که نام تو بهتر از هر قانونی است!
حکم کن تا خران و کالاهایم را به من بازگردانند!
کارگزار فرعون از اندیشیدن باز ایستاد. او به خدمت فرعون، که نابکا (9) نام داشت و دادگر لقب یافته بود رفت و به او گفت:
- سرور من! امروز یکی از کشاورزان به نزد من آمده بود و شکایتی داشت. او را باید در شمار تواناترین سخنوران آورد. او روستایی تنگدستی بیش نیست، لیکن بسی بیش از ده وکیل قدرت بیان دارد و با فصاحت و بلاغتی بیمانند سخن میگوید. او ادعا میکند که یکی از اجازه داران املاک من مالش را ربوده است. جملاتی چنان شیوا و گوشنواز بر زبان میراند که یقین دارم اعلیحضرت فرعون نیز از شنیدن آنها لذت خواهند برد.
فرعون پاسخ داد: «ماروئی تنسی، دوست من! اگر میخواهی مرا از خود خشنود کنی کار این مرد را هر چه بیشتر طول بده و به تأخیر بینداز. باید دید او تا چه مدتی میتواند در اثبات ادعای خود پافشاری کند و دست از شکایت بر ندارد! ما باید همهی سخنرانیهای او را بشنویم. تو جوابی به دادخواهیا و اعتراضهای او نمیدهی! اما باید بیایی و هر چه از او شنیدهای به من بازگویی! وانگهی باید همهی گفتههای او را بنویسند و ضبط کنند. باید مراقبت کنی که در نبودن او زن و فرزندانش غذای کافی داشته باشند...باید کسانی را بفرستی تا کشتزارهایش را بیل بزنند و باغ و بستانش را بکارند و به جای او کارهایش را انجام بدهند. برای خود او هم میگویی غذای کافی بدهند، اما او نباید بداند جیرهاش از کجا میرسد».
فرمان فرعون مو به مو اجرا شد. هر روز چهار نان و دو کوزه آبجو به کشاورز داده میشد. آنها را ماروئی تنسی به وسیلهی یکی از دوستانش که وانمود میکرد دلش به حال او میسوزد، به او میداد. به حاکم دشت نمک نیز فرمان داده شد که هر روز نان کافی به زن کشاورز بدهد. برای پختن آن حداقل سه کیل گندم آرد میشد.
ماروئی پس از انجام دادن این کارها همچنانکه فرعون فرموده بود به انتظار حوادث بعدی نشست.
هنوز چند روزی از این مقدمات نگذشته بود که کشاورز پیش او آمد و زبان به شکایت گشود و چنین گفت:
- ای کارگزار کاخ فرعون! ای سرور من! تو که سکانی هستی که آسمان بخشیده است مگذار کشتی دولت از راه راست منحرف شود، مگذار کسی را لخت کنند، مپسند که در قلمرو تو کسی را غارت کنند. هر گاه عدالت از راه خود منحرف گردد، هر گاه میزان و ترازو غلط باشد، روستاییان دست به دزدی میزنند و پاسبانان گناهکاران را توقیف نمیکنند و بدی و بلا چون طغیان نیل همه جا را فرا میگیرد.
ماروئی، کارگزار کاخ فرعون، سخن او را برید و گفت: «آیا تو خیلی دلت میخواهد اجارهدار ملک من تنبیه و مجازات شود؟ آیا کار او این همه در تو اثر کرده است؟»
کشاورز پاسخ داد: «هرگاه کسی که وظیفه دارد مردمان را به رعایت و احترام قانون وادارد، دزدی کند، پس چه کسی از بزهکاران جلوگیری میکند، چه کسی مانع از گسترش بزه میگردد؟ صبر کن، نوبت تو هم میرسد: این رذلهای اوباش باغهای انگورت را زیر و رو و لانههای مرغانت را ویران و شکارهای آبی دریاچههای تو را قتل عام میکنند. اگر به فکر مردم نیستی لااقل به فکر خود باش!»
کشاورز یه سخن خود ادامه داد و شکایت خود را به بیش از بیست شکل مختلف تکرار کرد و تا موقعی که ماروئی پشت به او نکرد از دادخواهی باز نایستاد.
کشاورز آن روز از پیش کارگزار کاخ رفت، لیکن بزودی برای بار سوم به نزد او بازگشت و گفت:
- ای کارگزار کاخ فرعون! تو باید ریشهی دزد و دزدی را از زمین برکنی! تو باید پشتیبان بینوایان و ستمدیدگان باشی! بهوش باش که ابدیت نزدیک است! تا کی ما بیچارگان باید در زیر چنگ و دندان تمساحها فریاد بزنیم و تو به فریاد ما نرسی؟
سپس او ماروئی را به پرندهی شکاری که گنجشگان و پرندگان کوچک را میبلعد و یا آشپزی که چندان از کشتن لذت میبرد که هیچ جانوری از دست او نمیتواند بگریزد، تشبیه کرد و بدین سان ساعتها بی آنکه بداند دبیری در پس پردهای پنهان شده است و گفتههایش را کلمه به کلمه یادداشت میکند، سخنرانی کرد.
ماروئی که از پرگویی کشاورز حوصلهاش سر رفته بود دو تن از خدمتکارانش را که چوب و فلکی به دست داشتند فرا خواند و آنان به ضرب تازیانه به کشاورز یاد دادند که چگونه باید خاموشی گزیند و لب از سخن گفتن ببندد. لیکن کشاورز از گرفتن باز نایستاد و فریاد زد:
- تو نه دیدهی بینا داری و نه گوش شنوا، پاسبان و نگهبانی هستی که در رأس دزدان و راهزنان قرار گرفتهای ...تو...تو...
آنگاه در حالی که پشت خود را که در زیر ضربههای مکرر تازیانه زخمی شده بود میمالید به ناچار از نزد کارگزار کاخ فرعون بیرون رفت.
لیکن طولی نکشید که برای چهارمین بار بازگشت تا شکایت خود را تکرار کند او راه را بر کارگزار کاخ فرعون که برای دعای بامدادی به پرستشگاه آمون رفته بود و از آن جا به خانه بازمیگشت بست و گفت:
«به به! ستوده باد خدایان! ستوده باد خدایان! بامدادان از پرستشگاه خدایان بیرون میآیی، لیکن به داد ستمدیدگان نمیرسی و میگذاری بدی و ناروایی و بیداد بر سراسر کشور فرمانروایی کند! ای مرد! گوش کن! تکرار میکنم که از آه ستمدیدگان و تیره بختان بترس! بترس از آنکه آه بیچارگاه و مظلومان خانه خرابت کند! تو چون شکارافکنی هستی که جز به چنگ آوردن شکار اندیشهای ندارد. او نیزه بر اسب آبی میکوبد، با تیر پهلوی گاو نر وحشی را میدرد، برای گرفتن مرغان دام مینهد و دلش بر قربانیان خود نمیسوزد.»
ماروئی به دشواری بسیار توانست دامن خود را از چنگ آن مرد برهاند و او نیز آن روز نخواست با شکوه و نالههای خود گوش کارگزار فرعون را بیازارد، لیکن فردای آن روز برای پنجمین بار به دادخواهی آمد و سخنرانی دور و دراز و پایان ناپذیر خود را آغاز کرد. او دمی از گفتن باز نمیایستاد. شکایت او همان بود، لیکن هر بار بیانی تازه و اصطلاحات و مثالهایی تازه برای شرح و وصف بیچارگی خویش، بی اعتنایی کارگزار فرعون و نتایج بیدادگری در این جهان و جهان دیگر، پیدا میکرد.
بار ششم که کشاورز به نزد ماروئی آمد او را با ماهیگیران برابر نهاد و گفت: «تو همچنانکه ماهیگیران، روخانهها را از ماهی خالی میکنند کشور را از مردمان خالی میکنی! ماهیگیرانی که دام مینهند و ماهی میگیرند انگاسها (نوعی ماهی) را نابود میکنند، ماهیگیران کارد به دست مارماهیان را سر میبرند، ماهیگیرانی که با سه شاخه صید میکنند آزاد ماهیان را میکشند، ماهیگیرانی که با باز شکار میکنند صدفها را جمع میکنند و تو ای کارگزار فرعون، به جای پشتیبانی از چون من بیچارهای اجازه میدهی دار و ندارم را از دستم بربایند».
کشاورز برای هفتمین بار نیز به نزد کارگزار بازگشت و برای بیان و شرح خشم و نفرت خود سخنان تازهای بر زبان راند. او با فصاحت و بلاغت بسیار بیدادگری و سندگلی کارگزار فرعون را نکوهش کرد.
گمان میرفت که کشاورز به بیهوده بودن دوندگیها و دادخواهیهای خود پی برده است و دیگر به شکایت پیش کارگزار نخواهد آمد و دعوای خود را دنبال نخواهد کرد، لیکن تصور باطلی بود، او از پای ننشست و برای هشتمین بار نیز بازگشت و به کارگزار فرعون گفت:
- تو دزدی میکنی! اما این کار بیهوده است، بیهوده و بی فایده، تو در خانهی خود هر چیزی را که ممکن است روزی به آن نیازمند شوی، داری! شکمت پر است، اما سیر نیستی و هر چه به دستت برسد میربایی. تو مرا میترسانی و میپنداری که سرانجام من از ترس و هراس لال میشوم! چه اشتباه بزرگی! اما بدان که هنگامی که به سوی دادگاه اوزیریس بروی راهت را گم خواهی کرد و نخواهی توانست از آبی که در لاوک بزرگ اسرارآمیز است بگذری! نخواهی توانست خود را به ساحلی که راستان و دادگران به آنجا میروند، برسانی!
«من به دادخواهی به نزد تو آمدم، لیکن تو گوش به شکایت من نکردی و دادم را ندادی. اما من در آن دنیا تو را پیدا میکنم و در برابر آنوبیس از تو دادخواهی میکنم. مپندار که تو مالک و سرور آیندهی من هستی! فردا چرخ بازیگر، بازی دیگری پیش میآورد و شاید همین فردا به چنگ اهریمن بیفتی!»
و فردای آن روز ماروئی تنسی، کارگزار فرعون با خود اندیشید که بازی و شوخی بیش از اندازه به طول کشیده و دارد بی مزه میشود. پس دو تن از غلامان خود را فرستاد تا کشاورز را پیدا کنند و به نزد او بیاورند. لیکن کشاورز که به تجربه درسهای تلخی را آموخته بود و بیم آن داشت که درخانهی کارگزار با تازیانه و ترکه از او پذیرایی کنند حاضر نشد به نزد او برود و به غلامان گفت: «این پیشامد مرا به یاد مردی انداخت که سخت تشنه بود و جز آب شور دیدگان خود آبی برای فرونشانیدن تشنگی خود نداشت و نیز به یاد کودک شیرخوار نومیدی انداخت که پستان خشکیدهای را بیهوده میمکد، اما شیری به دهانش نمیآید. کاری است که در آن به آنچه انتظار دارند نمیرسند و در آن جز مرگ و نابودی حاصلی به دست نمیآورند.»
سرانجام ماروئی خود به نزد کشاورز رفت و به او گفت: «آه! دوست من! من غلامان خود را پیش تو فرستاده بودم که از تو دعوت کند بیایی و در خانهی من زندگی کنی و مهمانم باشی!»
کشاورز برخاست و با او رفت و این دهمین بار بود که او پیش کارگزار فرعون میرفت، لیکن این بار مزد رنجهای خود را گرفت و به کارگزار گفت: «خدا کند که تا عمر دارم نان تو را بخورم و آبجو تو را بنوشم!»
کارگزار فرعون به او گفت: «بیا در کنار من بنشین و خلاصهای از آنچه در این مدت پیش من میآمدی و میگفتی، تکرار کن!»
کشاورز خواهش کارگزار را انجام داد و بدین تدبیر دبیری که همهی حرفهای او را یادداشت کرده بود توانست درستی آنچه را که نوشته بود دریابد و گفتهای پایان ناپذیر کشاورز پرگو را بر طومارهای پاپیروس بازنویسد و بر آن بکوشد که کلمهای از شکایتها و اتهامات مکرر او را از قلم نیندازد.
پس آن دادخواهی دور و دراز کشاورز به پیشگاه فرعون «نبکا» فرستاده شد. فرعون فرمود تا آن را بر او بخوانند و او از شنیدن آن نخست بسیار خوشش آمد و تفریح کرد و سپس خسته شد و به کارگزار خود گفت:
- تو خود دربارهی دادخواهی کشاورز داوری کن و سعی کن نکتهی ابهامی باقی نماند.
پس ماروئی تنسی، کارگزار فرعون، دستور داد منشی دادگاه در پیش او حاضر شد و حکمی انشاء کرد و آن را امضاء کرد که طبق آن به کشاورز شش غلام و گندم کافی و عسل فراوان و خران و سگان و دیگر چیزها ببخشند. چندانکه او تا پایان عمر با زن و فرزندان خود به راحتی زندگی کند و نیازی به چیزی نداشته باشد. و نیز حکم کرد که تحوتی را به چوب و فلک ببندند و کتک مفصلی به او بزنند و گذشته از این ناچارش کنند که خران و کالاهای کشاورز را به وی باز پس بدهد.
دسته گلهایی که کشاورز با خود برای فروش میبرد در این مدت خشک و پژمرده شده بودند، لیکن در عوض خر مادهی او کرهای زاییده بود و روی هم رفته کشاورز در این ماجرا زیانی ندیده و چیزی از دست نداده بود.
کشاورز بسیار شادمان و خشنود گشت و دیگر برای شکایت به نزد ماروئی تنسی بازنگشت، بلکه یکسر به نزد زن و فرزندان خود که با ناشکیبایی بسیار در خانهی خود، در دشت نمک، به انتظارش نشسته بودند، بازگشت.
پینوشتها:
1. Kounoupou.
2. ناظرون Natron یا ناطروم Natrom کربنات دو سود طبیعی که در مصر قدیم برای نگهداری مومیاییها به کار میرفت.- م.
3. Hénassieh.
4. Pafifi.
5. Fayoum.
6. Tehouti.
7. Asari.
8. Marouitensi.
9. Nabka.
دی وَن، مارگریت؛ (1351) ، داستانهای مصر باستان، مترجم: اردشیر نیکپور، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ چهارم