در شعر فارسی، «راز جهان» مفهوم گسترده و مبهمی دارد. شناخت همه چیز جهان، از گذشته و حال و آینده، و بعد از مرگ را نیز دربرمیگیرد.
به پندار فردوسی راز جهان آشكار نیست، و ما به آن دسترسی نداریم و نخواهیم داشت:
چنین است و رازش نیامد پدید *** نیابی به خیره چه جویی كلید
تو راز جهان تا توانی مجوی *** كه او زود پیچد ز جوینده روی
ز باد آمدی رفت خواهی چو گرد *** چه دانی كه با تو چه خواهند كرد
تبه گردد این روی و رنگ رخان *** بپوسد به خاك اندرون استخوان
جهان را نمایش چو كردار نیست *** نهانش بجز درد و تیمار نیست (1)
نظامی گنجوی در این معنی با فردوسی همداستان است، میفرماید:
پنداشتی این پرنده پوشی *** معلوم تو گردد، ار بكوشی
این رشته قضا نه آن چنان تافت *** كان را سر رشته و توان یافت
زین هفت پرند پرنیان رنگ *** گر پای برون نهی خوری سنگ
این هفت فلك به پرده سازی *** هست از جهت خیال بازی
زین پرده ترانه ساخت نتوان *** كاین پرده به خود شناخت نتوان
گر پرده شناس از این قیاسی *** هم پردهی خود نمیشناسی
همین مفهوم بیخبری از راز جهان را از زبان بسیار قویِ اندیشه آفرین، جلال الدین رومی، بشنویم. اگر گوهرشناس باشیم تصدیق خواهیم كرد كه از میان هزاران گردن بند زیبا كه سخنوران پارسی در این معنی تعبیه كردهاند، كمتر سخن گستری رشته مروارید دری را در این ششصد سال به این قلندری و چیره دستی به رشته كشیده است. این دیگر سخن نیست، بمب اتم است كه در اقیانوس بیكران اندیشهی شاعری بزرگ منفجر شده، مرواریدهای تابناك را به ساحل معرفت انداخته، و آنگاه آنها را جاودانه به زنجیر سخن كشیده است:
تا ببینی عالم جان جدید *** عالم بس آشكار ناپدید
این جهان نیست چون هستان شده *** وان جهان هست بس پنهان شده
اسب بیراكب چه داند رسم و راه *** شاه باید تا بداند شاهراه
گه یمینش میبرد گاهی یسار *** گه گلستانش كند گاهیش خار
دست پنهان و قلم بین خط گذار *** اسب در جولان و ناپیدا سوار
تیر پرّان بین و ناپیدا كمان *** جانها پیدا و پنهان جان جان
می دَرَد میدوزد این خیاط كو *** میدَمد میسوزد این نفاط كو (2)
هر چهار بیت آخر، گفتار دیگر فردوسی را به خاطر میآورد:
یكی را همی تاج شاهی دهد *** یكی را به دریا به ماهی دهد
عشق نگارنده به شعر فارسی، دربارهی این گونه ابیات بلند فردوسی و بانگهای قلندرانهای است كه جلال الدین رومی در گنبد افلاك درانداخته، وگرنه تعلق خاطر به اشعار موزون میانتهی، پس از دوران جوانی بریده و متروك میماند.
مفهوم فلسفی كه فردوسی و جلال الدین رومی در این ابیات بیان میكنند، مطلب تازه و پیچیدهای نیست. این پرسشها در ذهن همهی ابنای بشر پیدا می شود، كه سررشتهی علت و معلول جهان در دست ما نیست. مثلاً مردم بدوی كه هنوز دید فلسفی در جهان آفرینش به ذهن نیاوردهاند و در مسائل اجتماعی محیط خود غرقند، بسیار مایلند بدانند چرا یكی در جامعه بالا میرود و یكی پایین. این بیخبری از علتها و معلولها از عقدههای دل آنهاست. در سطح بالاتر، مردم اهل علم از روش چرخ آسمان و گسترش كهكشانهای كیهان اعظم، و درون ذرات نادیدهی مادهی بیجان و جاندار پیوسته در پرسشند. پژوهش و رازجویی نمودار فكر زنده است. اندیشهای كه از پژوهش و كاوش و چون و چرا باز ماند مرده است و اگر روزی هم دانشمند بوده، اینك كه از جستجو باز مانده كهنه كتابخانهی بیجانی بیش نیست. شاعر زنده دل روشن ضمیر، چون جلال الدین رومی، با اندیشمندیها و پژوهش ها در عالم معنی و هنر سرگرم است؛ چنان كه عالِمِ محقق پویا نیز در آزمایشگاهها با همین سرگردانی علت و معلول دست و پنجه نرم میكند.
اینكه صور نقشها همیشه با حقیقت اشیا تطبیق نمیكند مطلبی است كه همه میدانند. امروز مرد بیابانی هم میداند كه گردش ظاهری آفتاب، دلیل چرخش خورشید به دور زمین نیست. قدرت بزرگان ادب و هنرمندان در این است كه پرسشهای فراتر از سازمان منطق زمان خود را با نقشی آراسته و زیبا تصویر و بیان مینمایند. مطلبهای ساده را در كارگاه سازمانهای نو و بكر طراحی میكنند. زنجیر عبارات دلنشین، مطلبی پیش پا افتاده را مانند تلألؤ گردن بند زیبا به گردن دلارام به ما مینمایانند. این كه لاپلاس میگوید: «اگر جای و جنبش همهی ذرات عالم را در دسترس من بگذارید، جهان را خواهم باز آفرید» زیبایی اندیشهاش چشم دل را خیره میكند. این شعری است كه بر زبان دانشمندی جاری شده و نوای آن دلنشین است. اما نباید از دید اهل علم در سطح تخصصی، به آثار هنری نگریست؛ چه آنگاه، تلاش در روشن ساختن معانی كلمات، عموماً از اعتبار پردهی نقاشی در دید پژوهندهی دانشی خواهد كاست. غالباً نقشهای رنگارنگ هنری تاب تجزیه و آزمون آزمایشگاه دانش را ندارند.
براساس احساس زیباشناسی و سابقهی الفتی كه نگارنده به شعر و ادب فارسی دارد، میپندارد كه گفتار قوی و خیال انگیز جلال الدین رومی در هفت بیت بالا و بیان زیبای فردوسی، در خرمن دیوارهای شعر فارسی كم نظیر است. اگر بیم آن نبود كه از مسیر اصلی منحرف شویم، دربارهی گهر معانی كه جلال الدین رومی و فردوسی در ژرفای كان این ابیات نهفتهاند، گفتنی بیشتر سودمند میبود.
از مسیر روزگار و آفرینش و كیهان بگذریم كه بحث در آن وادی كاری خُرد نیست. گفتههای مولوی، حتی در حد و مرز اجتماع بشری هم، خالی از لطف نیست. بسیاری از مردم تحصیل كرده، و حتی اغلب كارداران و درجه داران جهان، گویی همانند اسبان بیراكبند كه از شاهراه دور افتادهاند. تیر پرّان است و كمان ناپدید و هركس به زعم خود به كماندار و كمانی میاندیشد. اندیشهها نارسا، كمانها ناپیدا، گمانها ضعیف و وهمآمیز، نیستان جلوههای هستان گرفته و هستها نیستنمای شدهاند.
عالم جان جدید، عالم نو و نوآوری و آفرینش علم و معرفت و پژوهش و جستوجوی مداوم است. راه معرفت و اعتلا آشكار است، ولی تا معشوق آرزوهای ما دل بستهی نقشها و صورتهای ظاهر فریب است، جان جانها در هر طریق و هر مقام از نظرها پنهان خواهد ماند. در وادی دانش و فرهنگ و هنر، خامان ره نرفته از ذوق عشق و مستی بی خبرند. باید اضافه كرد كه این بیخبری گریبان گیر همهی ماست. ولی گروهی در عین بیخبری، ادعای وصول به مقصود دارند، و حتی مدعی هستند كه باید هادی و راهبر دیگران باشند. در زندگی اجتماعی اگر به اطراف خود نظر بیفكنید، بسیار خواندههای كمتراندیشیده فراوانند، و چه بسا كه نیمخواندههای خویش را چون وحی منزل به خیل عوام بازگوی میكنند.
گروه دیگر، مانند محققان و اهل علم و پژوهش، دائماً در كار راهروی و پیشرفتند. اینها عموماً دانشپژوهان و طلّاب معرفتند كه كارشان آفرینش و نتیجهگیری است. علم را انبار و انبان نكردهاند و بر سر گنج دانش ننشستهاند، بلكه به خلاقیت و پویایی آن عشق میورزند و با آن كار میكنند. اندوختهی علمی، باید ابزار كار اندیشیدن و نوآفرینی باشد، نه صندوق پسانداز از پی احراز حیثیت و سوداگری در بازار كممایگان سرگران تهیمغز.
وقتی به وضع صوری زندگانی بعضی اعیان و متعیّنان و غربزدگان و از شرق گریختگان نگاه كنیم، به یاد شعر جلال الدین رومی میافتیم. برای ایشان صورت، نقش كفش و كلاه و مبل و خانه و دستگاه، جای عشق و تحرك و علم و معرفت و فضیلت و قلندری را گرفته است. اینها همانها هستند كه عالم معرفت و پژوهش جان جدید غرب را كه در تكوین و آفرینش است ندیدهاند، و از ستارهی سحری شرق هم خبری ندارند. نیستها بر ایشان هستها شده است. اینان چون اسب بیراكبند.
البته همه میدانند كه كلام نیرومند فردوسی و مولوی را باید در سطح معرفت جهانی، و جست و جوی حقیقت و عشق و خرد به كار برد، و حدیث كممایگان را در دیوان معرفت به چیزی نباید گرفت. ولی خواستم یادآور شوم كه حتی اگر خدای ناكرده تاب پرواز در آسمان اندیشههای بلند و علوی را نداشته باشیم، باز گه گاه میتوان در سطوح پایین اجتماع هم برای این گفتهها شاهد بارز یافت.
فردوسی هزار سال است كه در جهان زندگی میكند. سال زیست مولوی هم روزی از هزار در خواهد گذشت. هیچ كس از میان ما جویای این نیست كه بداند فلان سوداگر دیروز و فلان وزیر پریروز، زنده است یا مرده، بسیاری از اینها در عین حیاتشان مردهاند. مرگ نهایی ایشان هم در روزنامههای جاری، با پرداخت چند پشیز درج میشود و حیاتشان خاتمه مییابد:
چه باید تنگدل بودن، گر این یك مشت رعنا را *** همی باد خداوندی كنون در بادبان بینی
كه تا یك چند اگر زینها نشانی باز جویی تو *** ز چندان باد، لختی خاك و مشتی استخوان بینی
چه باید نازش و نالش، ز اقبالی و ادباری *** كه تا بر هم زنی دیده، نه این بینی نه آن بینی
اگر عرشی به فرش آیی، وگر ماهی به چاه افتی *** اگر بحری تهی گردی، وگر باغی خزان بینی
پس آن بهتر كه از مردم سخن ماند نكو، زیرا *** كه نام دوستان آن به، كه نیك از داستان بینی
سنایی
زندگانی جاوید آن دیگران در جریدهی عالم ثبت است و صاحبدلان ایام در گوشهی چمنها و خلوت كلبهها، با اشتیاق و فروتنی فضای خاطرشان را آراسته میكنند تا پادشاهان اندیشهی جاوید فرهنگ بشر به لباس علم و هنر و شعر و فلسفه و صنعت در آنجا فرود آیند:
بر سر تربت ما چون گذری همت خواه *** كه زیارتگه رندان جهان خواهد بود
مرد دانشی جویای خرد و راستی و آزادگی است كه غذای جان اوست. آنكه شبكهی آمال و خواسته هایش به زیست حیوان نزدیكتر باشد، چون این زیباییها را نمیبیند و نمیشناسد، برای اینكه تنش را به ناز و نعم و جاه و جلال برساند، چه بسا كه روانش را اسیر امیال حیوانی خود و دیگران میكند. چنین كس اگر چند در نظر مردم سادهدل، توانا و برومند جلوه كند، هرگز نیروی آزادگی و وارستگی مرد دانشی را نخواهد یافت.
به قول جلال الدین رومی:
میل تن در سبزه و آب روان *** زان بود كه اصل او آمد از آن
میل جان اندر حیات و در حی است *** ز آن كه جان لامكان اصل وی است
میل جان اندر ترقی و شرف *** میل تن در كسب اسباب علف
جان گشاید سوی بالا بالها *** در زده تن در زمین چنگالها
پینوشتها:
1.ملك الشعرای بهار، استاد نامدار دانشگاه تهران، در این معنی بیتی دارد كه خالی از لطف نیست:
آنچه مجازی بود آن هست آشكار *** آنچه حقیقی بود آن آشكار نیست
2. جلال الدین رومی باز در همین معنی در دیوان شمس میفرماید:
عالم شكارگاه و خلایق همه شكار *** غیر نشانهای ز امیر شكار نیست
هر سوی كار و بار كه ما میر و مهتریم *** وان سو كه بارگاه امیرست بار نیست
رضا، فضل الله، (1389)، نگاهی به شاهنامه: تناور درخت خراسان، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم.
/ج