ترجمهی: مهدی محمّدی
اهمیت اخلاقی هرمنوتیک، بهویژه تواناییهایش در پرداختن به چالشهای نسبینگرانه، موضوع مهمی در پذیرش و کاوش اندیشهی هرمنوتیکی در فلسفهی انگلیسی- آمریکایی بوده است. اما عامل اصلی در پذیرش و ادغام هرمنوتیک با عناصر سنت تحلیلی، عاملی فرافلسفی بوده است. تأثیرگذارترین نمایندهی این جریان ریچارد رورتی است.
رورتی، که هرمنوتیک هستیشناختی هایدگر را از صافی تمایزی که خود میان فلسفهی سازنده و درمانگرانه قائل است میگذراند، هستی و زمان را پادزهر ضدکانتی و ضدبازنمودباورانهای برای طرح شناختشناسانهی شالودهباورانهی فلسفهی غرب میداند. تأکید هایدگر بر زمانمندی و ناکامل بودن هر فهمی، بر درگیری ناگزیر و پویای دازاین با جهان که هرگز کاملاً به بیان روشن درنمیآید، او را (به همراه دیویی و ویتگنشتاین) بدل به قهرمان اندیشهی عملباورانهی ضدمابعدالطبیعی و درمانگرانه در فلسفه و آینهی طبیعت (1) (1979) رورتی کرده است. اما با گذر زمان، رورتی متوجه میشود که هایدگر نمیتواند از مابعدالطبیعهی بازنمود رهایی یابد؛ او در فلسفهی هستی هایدگر، روایت دیگری از بنیان هر اندیشهی درست میبیند. از نگاه رورتی، هایدگر نتوانسته به توصیهی خود پایبند بماند: برای غلبه بر مابعدالطبیعه باید دست از آن برداریم. رورتی در ادامهی دور شدنش از مابعدالطبیعه، پس از فلسفه و آینهی طبیعت، روزبهروز بیشتر به ادبیات و رابطهی میان فلسفه و ادبیات میپردازد. او در کاوش ایدهی فلسفه به مثابهی نوعی نوشتن، خواهان آن است که اندیشه و بصیرت فلسفی را همردیف -به قول خودش- شعر بنشاند نه فیزیک. رورتی همزمان با بسط دادن پیامدهای این تقابل، مخالفت خود را با همردیفی و همانندی معرفت فلسفی و معرفت علمی، به نحوی بنیادیتر از آنچه در فلسفه و آینهی طبیعت آمده است بیان میکند. اما این گسترش اندیشهی رورتی، که در نهایت او را از هایدگر دور میکند، به معنای روی تافتن او از فلسفهی هرمنوتیکی نیست. برعکس، آشکارکنندهی همانندی عمیقی با انسانباوری هرمنوتیکی گادامر است.
گادامر قهرمان کوچکتر اما چهبسا پایدارتر کوشش رورتی است برای آنکه چارچوب بازنمودباورانه در فلسفه را از درون واسازی کند. هنگامی که رورتی دیدگاه گفتگویی، ضدروششناختی و غیربازنمودباورانهی خود را نسبت به فلسفه بعد از شناختشناسی بیان میکند، دقیقاً به شرح گادامر از فهم روی میآورد. گفتگوی فلسفی نباید در پی قیاسپذیری باشد، بلکه باید هرمنوتیکی باشد. رورتی با تکیه بر این اصطلاح، خواهان برگرفتن توصیف گادامر از فهم به صورت امتزاج افقهاست، رخدادی که سوژه در آن دچار تغییر میشود، نه فرایندی که سوژه آن را تحت نظارت روششناختی خود دارد.
اما استفادهی رورتی از آرای گادامر برای اهدافِ ضدهستیشناختی و عملباورانهاش کاملاً گزینشی است. از باب نمونه، در حالی که گادامر در کانت منبعی اساسی از بینش ضدعلمباورانهی رهاییبخش مییابد، رورتی صراحتاً کانت را سردستهی شوم بازنمودباوری و بنیانگذار تمایز بین شاکله و محتوا معرفی میکند. اختلاف نظر دیگر بین این دو، تفاوت دفاعِ آشکار قوممحورانهی رورتی از آرمانهای لیبرال با رأی گادامر مبنی بر برگرفتن سنت به منزلهی نحوهای از پاسخگو بودن به عقل است. با این همه، نقاط تماس میان عملباوری رورتی و هرمنوتیک، واقعی و مهم است، و بهویژه در التزام به ایدهی فلسفه به مثابهی فعالیت فکری در سنت انسانباورانه نمایان میشود.
آثار فیلسوفانی هم که از آرای رورتی و گادامر استفادهی فراوان کردهاند مؤید این قرابت است. برخی از خوانندگان رورتی تحت تأثیر شرح انتقادی او از انگارههای مابعدالطبیعهی بازنمودباورانه و تأکید ضدعقلباورانهی او بر امکانی بودن (2) اندیشهی انسانی قرار گرفتهاند. با این حال، کوشش رورتی برای بدل کردن موضوع حقانیت هنجارهای اخلاقی و شناختی به موضوعی جامعهشناختی را قابل دفاع نمیبینند. برای خوانندگانی که دچار این مخمصهاند، شرح و تفصیل گادامر دربارهی سرشت تاریخی عقل و، در واقع، شیوهی تفسیری، استدلالی و گفتگویی خود او میتوانند منابع ارزشمندی باشند. سرشناسترین نمونهی چنین فیلسوفانی جان مکداول است.
بیشک بهرهگیری مکداول از گادامر در ذهن و جهان (3) (1994) وامدار استفادهی رورتی از آرای گادامری در روایت خودش از عملباوری است. اما نزد رورتی هرمنوتیک برچسبی است برای موضعی که رویاروی فلسفهی مبتنی بر شناختشناسی، در گذشته و امروز، میایستد، حال آنکه بهرهگیری مکداول از هرمنوتیک تا حدی خوانش مصالحهجویانهای از گذشته است، بهویژه از کانت. این مصالحه مبتنی بر مؤلفهای محوری در کوشش گادامر برای به دست دادن دیدگاهی غیرنسبینگرانه دربارهی عقلی تماماً تاریخی است- یعنی مفهومی از گفتگو که ملهم از هگل است. گفتگو نحوهی پیش رفتن فهم است، و پیشفرض آن، بنا بر نظر مکداول و گادامر، نوعی تمایل به تسلیم شدن -دستکم به طور موقت- در برابر مدعای دیگری است. مراد از تسلیم در اینجا پذیرش کورکورانه نیست، بلکه حفظ گشودگی در بحث است از طریق اصرار نورزیدن بر برتری نگاه خود به موضوع بحث. از چشمانداز هرمنوتیکی، حفظ این گشودگی در واژگان، این عدم قطعیت در عبارت و بازپردازی آن، قاعدهی راهنمای هر گفتگوی راستینی است؛ چراکه تنها در چنان گشودگیای است که حقایق نو میتوانند نمایان شوند، حقایقی که صرفاً وانهادن موضعی در برابر موضع دیگر نیست، بلکه حفظ اصیل بصیرت موجود در هر دو موضع است.
این وجه پویا، عملی و آموزشی گفتگو یکی از عناصر اساسی هرمنوتیک هستیشناختی است، و مکداول آشکارا از آن بهره میگیرد. هدف مکداول آن است که اشخاص را موجوداتی زمانمند، دارای بدن زیستی و غوطهور در دنیایی مشترک به شمار آورد، که البته بهذات این توانایی را دارند که پذیرای عقل باشند و در نتیجه سوژههایی مختار شوند. بدینسان او، در کنار چیزهای دیگر، به یکی از مسئلههای محوری بخش زیادی از فلسفهی ذهن دنیای انگلیسیزبان میپردازد. اما یکی از عناصر اساسی طرح مکداول ایدهی طبیعت ثانوی است. مخلوقاتی مانند ما، به جهت قابلیتهای طبیعیشان، بالقوه حالت گفتگویی دارند، یعنی پذیرای عقل هستند. شکوفایی طبیعت ثانوی دقیقاً فعلیت یافتن این قوه است. مکداول، با بهرهگیری از عناصر آشکارا ارسطویی در تلقی گادامر از عقل، در همان حال که سرشت این دگردیسی به طبیعت ثانوی را در چارچوب هرمنوتیکی بیان میکند، چشماندازی نو میگشاید به روی ملزومات طبیعتباوری. کانون توجه مکداول بهویژه بر رابطهی دیالکتیکی و زنده بین سنت و سوژهای است که برای فهمیدن، ادامه دادن و نو کردنِ آن سنت میآید. میتوان این فرایند را گشایش عرصهی عقل در نظر آورد؛ یعنی تحقق خودآیینی سوژه به منزلهی موجودی اندیشنده، و در عین حال تأیید مرجعیت و گشایش سنت. از نگاه مکداول، این امر ابزاری به دست میدهد برای فهم حساسیت نسبت به عقل به مثابهی فعلیتیافتگی قوهای که در نهاد طبیعت زیستی قرار دارد.
طرح فلسفی مکداول نسبت به سبک کلاً انتقادیتر رورتی در روایت تاریخی، همسویی بیشتری با خوانش گفتگوییِ گادامر از اندیشمندان گذشته دارد. از این رو، جالب است که رورتی و مکداول هر دو به شدت وامدار اندیشهی دانلد دیویدسون هستند، و هر دو بر اشتراکات فلسفهی دیویدسون و هرمنوتیک گادامری تأکید میورزند. ظاهراً تأثیر متقابل مهمی میان دیویدسون و گادامر نبوده است. همچنین، دغدغههای فلسفیِ آشکار دیویدسون -چگونگی بیان نوعی یگانهانگاری نافروکاستی، (4) به دست دادن صورت نظریهای در باب معنا و نمایان کردن شرایط اجتماعی محتوای گزارهای- بسیار متفاوت با دغدغههای گادامر است. با این همه، به نظر میرسد فیلسوفان خلاقی چون مکداول و رورتی که از دیویدسون الهام گرفتهاند، بیش از دیگر نظریهپردازان انگلیسیزبان به طور خاص پذیرای اندیشهی هرمنوتیکی بودهاند. از آن طرف، فیلسوفانی که دلبستگی عمیقی به جریان هرمنوتیکی فلسفهی قارهای دارند به اندیشهی دیویدسونی ابراز علاقه کردهاند. بنابراین، ارزش دارد که نگاهی به همگراییها بیندازیم.
سه نکتهای که مشترکاً بر آنها تأکید میکنند در همین نگاه اول هویداست: اول، ارتباط تنگاتنگ بین فهم و حقیقت؛ دوم، درهم تنیدگی درک ما از معنای زبانی و واقعیت عینی؛ و سوم، سرشت اجتماعی معنا و اندیشه. در مورد نکتهی اول، رهیافت دیویدسون به ماهیت قابلیت زبانی انگشت تأکید بر نقش مقوم و اساسی آنچه اصطلاحاً اصل حمل بر صحت (5) در هر تفسیری خوانده میشود گذاشته است. بنا بر این اصل، ما اصولاً و از اساس یکدیگر را تا جایی به منزلهی گوینده و کنشگر درک میکنیم که همدیگر را به مثابهی کنشگر عاقل یا، به زبان مکداول، کنشگر پذیرای هنجارهای خرد فرض میکنیم. این برای دیویدسون معانی چندی دارد از جمله اینکه ما گفتههای صادقانهی همدیگر را در کل درست فرض میکنیم. این یکی از نتایج ناگزیر چیزی است که دیویدسون فهم زبان شخص دیگر میانگارد. در حالی که دیویدسون در پی به دست دادن گزارشی از ماهیت قابلیت زبانی است که با آن بتوانیم صورت نظریهای معناشناختی برای گویندهای را مشخص کنیم، گادامر میکوشد توضیح دهد که چگونه است که یک فرد غرقه در زمان و جایگرفته در مکان میتواند خود را به روی دیدگاهی متفاوت با دیدگاه خود بگشاید و آن را بفهمد. نزد گادامر، چنانکه دیدیم، این امر مستلزم نوعی تغییر یا حرکت است، و در اینجا نیز، در امتزاج افقها، معلوم میشود که درک فرد از حقیقت به مثابهی چیزی فراتر از چشمانداز خاص او، اهرم اساسی است. دیویدسون و گادامر، علیرغم دلبستگیهای نظری متفاوتشان، هر دو همرسانی را متکی به توانایی ما برای دیدن حقیقتِ افادهشده در دیدگاه بیان شدهی شخص دیگر میدانند.نزد هر دو، این ایده به صورت طبیعی به نکات دوم و سوم میرسد که در بالا به آنها اشاره شد. گادامر که پیوند با حقیقت را مقوم معنای گفتگویی میداند، به پیروی از هایدگر، هیچ دوپارگی بنیادینی بین آنچه سوژه به عنوان حقیقت بازمینمایاند و چند و چون واقعی و عینی جهان نمیپذیرد. البته او امکان خطا یا جهل را انکار نمیکند. اما، از دید گادامر، جهتگیری خاص ما به سمت جهان، گرچه چارچوب فهم ممکن ما را محدود میکند، در عین حال همیشه نحوهای از گشوده بودن آن هم دقیقاً نسبت به جهان است. مفهوم واقعیت عینی نزد گادامر هیچ محتوایی ندارد جز همین گشودگی که خود ماهیت چشماندازانهی فهم ما فراهم میآورد. توانایی ما در بیان دوبارهی دیدگاهمان نسبت به جهان در گفتگویی عقلانی نمودگار آن است که ما به روی واقعیت عینی گشوده هستیم. اما گفتگو دقیقاً گشودگی در برابر دیگران است؛ نزد گادامر، گشودگی شناختی در برابر جهان و گشودگی در برابر دیدگاههای دیگران، در نهایت، تواناییهایی جداییناپذیرند. هر دوی اینها از نظر گادامر ذاتاً تواناییهای زبان هستند. در اینجا گادامر آشکارا بازگوکنندهی این گفتهی هایدگر است که زبان خانهی هستی است. ما زبان را تا جایی درک میکنیم که همراه دیگران در جهان عینی مشترکی به سر میبریم که برای همهی ما شناخته شده است.
دیویدسون نیز در این مدعا با گادامر همداستان است. او بر این باور است که فهم ما از دیگران در بنیادیترین سطح توسط مرتبط کردن کلمات آنها با جهان پیرامونشان حاصل میشود در آنچه وی تفسیر ریشهای مینامد. افزون بر این، محتوای افکار خودمان، و محتوای تشخیصمان از کلمات دیگران و اعیان و رخدادهایی که به آنها ارجاع میدهند، خود متکی بر شریک بودن ما با دیگران در الگویی از میانکنش با جهان است. دیویدسون این را سهسویگی مینامد.
بنابراین، گادامر و دیویدسون هر دو از چشماندازهای فلسفی و نظری گوناگون مواضعی میگیرند که به شکل چشمگیری راه خود را از سنت سوژهمحور در فلسفهی مدرن جدا میکنند، یعنی از آن نحوهی تفکر که، به پیروی از دکارت، اهمیت شناختی و هستیشناختی فراوانی برای چشمانداز اولشخص، من اندیشنده، قائل میشود. بیشک این یکی از دلایل اصلی اهمیت این دو نزد فیلسوفانی است که در تلاشند تا از رهیافتهای مدرن سنتی به مسائل اعتبار، معرفت و روابط بین ذهن و جهان جدا شوند.
پینوشتها:
1- Philosophy and the Mirror of Nature.
2- contingency.
3- Mind and World.
4- non-reductive monism.
5- principle of charity.
رَمبرگ بیورن، گسدال کریستین؛ (1393)، هرمنوتیک، ترجمهی مهدی محمدی، تهران: نشر ققنوس، چاپ اول