تداوم يا افول تجدد؟
نويسنده:محمد مهدي ميرلو
چيستي پست مدرنيسم
و عامل سلب مسووليت ، استقلال و شكوفايي انسان در نظر بگيرد. در فضاي حاكم بر پستمدرنيسم هيچ نظريهاي داراي قطعيت نيست و حد و مرزي هم براي تفسير جهان وجود ندارد؛ اما آيا براستي پستمدرنيسم واكنشي در برابر مدرنيسم است؟ يا اينكه همانند برخي بايد بر اين اعتقاد بود كه ظهور پستمدرنيسم مقارن با افول مدرنيسم است؟ اين پرسشها و دهها پرسش ديگر همگي موجب شده است كه مقالات و كتابهاي متعددي در اين باب به نگارش درآيد. سعي ما در اين مقاله ترسيم فضاي حاكم بر پستمدرنيسم و بررسي جايگاه آن است.
واژه پست مدرنيسم (Postmodernism) واژهاي فلسفي نيست. اين واژه ابتدا در حوزه هنر و بويژه معماري به كار رفت. اين واژه تركيبي از(Post) و (Modernism) است. آنچه در تحليل اين واژه بايد مدنظر قرار داد، اين است كه نبايد از واژه(Post) صرفا مفهوم زماني آن برداشت شود. از سوي ديگر، نبايد از آن معناي براندازي مراد شود.
در اواسط قرن بيستم واژه پستمدرنيسم ابتدا در هنر و بويژه در معماري مورد استفاده قرار گرفت، سپس در ادبيات و جامعشناسي مطرح و در نهايت در فلسفه پديدار شد. براي نخستين بار در 1917 اين واژه از سوي فيلسوف آلماني (رودلف پانوتيس) براي توصيف هيچگرايي فرهنگ غرب به كار رفت.
در 1934 واژه پستمدرنيسم وارد حوزه ادبيات شد. اندكي بعد اين واژه از سوي آرنولد توينبي براي ظهور جامع تودهوار (the mass society) به كار رفت. در دهه 80 كاربرد پستمدرنيسم در فلسفه رايج شد. چنين كاربردي خود نشان از واكنش جدي در مقابل خردگرايي (Rationalism) و بنيادگرايي (foundationalism) حاكم بر عصر مدرن داشت.
هر چند در باب ارتباط مدرنيسم و پستمدرنيسم ديدگاههاي متفاوت و گهگاه متعارض مطرح شده لكن همه اين ديدگاهها را ميتوان به 3 قسمت اصلي تقسيم كرد:
1- برخي پستمدرنيسم را پديده و جرياني برآمده از مدرنيسم ميدانند.
2- گروهي ظهور پستمدرنيسم را در واقع به منزله واكنشي به جريان مدرنيسم ميدانند.
3- برخي ديگر ظهور پستمدرنيسم را به منزله افول مدرنيسم تلقي ميكنند.
در اواخر 1970 با نگارش 3 كتاب با نامهاي زبان معماري پستمدرنيسم از سوي جنكز، وضعيت پستمدرنيسم، گزارشي درباره دانش به وسيله ژان فراسواليرتار و فلسفه و آينه طبيعت از سوي ريچارد رورتي، پستمدرنيسم به عنوان يك جريان مطرح شد.2- گروهي ظهور پستمدرنيسم را در واقع به منزله واكنشي به جريان مدرنيسم ميدانند.
3- برخي ديگر ظهور پستمدرنيسم را به منزله افول مدرنيسم تلقي ميكنند.
شاخصههاي پستمدرنيسم: مسلما پستمدرنيسم همچون مدرنيسم داراي شاخصهها و اصول خاص خود است كه موجب ميشود اين دوره از ديگر دورهها متمايز شود. پيش از پرداختن به اين ويژگيها ذكر اين نكته لازم است كه پستمدرنيسم را ميتوان از دومنظر تاريخي و روششناختي بررسي كرد.
از نگاه تاريخي ظهور پستمدرنيسم به معناي اين است كه مدرنيته به پايان خود نزديك ميشود يا لااقل اينكه در معرض يك دگرگوني عميق قرار گرفته است؛ اما به لحاظ روششناختي، پستمدرنيسم ادعاي معرفتي مدرنيسم مبني بر نمايش حقيقت و ماهيت واقعي و مستقل متعلقات را رد ميكند. پستمدرنيسم به لحاظ روششناختي همه تمايزاتي كه در فلسفه سنتي در قالب واقعي و مثالي، عيني و ذهني، واقعيت و نمود، داده و نظريه مطرح شده بود را مورد ترديد قرار ميدهد.
پستمدرنيسم به لحاظ روششناختي، ضدواقعگراست. اين به آن معناست كه معرفت آنگونه كه در روششناختي مدرن مطرح بود نه به وسيله رابطهاش با اعيان، بلكه از طريق رابطه با منابع پراگماتيكي انسانها شكل گرفته و اعتبار مييابد. مسلما بيان همه ويژگيهاي عصر پستمدرن اگر محال نباشد امري دشوار ميباشد. به همين دليل ما تنها به بررسي برخي از اين ويژگيها در 3 قلمرو معرفتشناسي، سياست و اخلاق خواهيم پرداخت.
قلمرو معرفتشناسي
زندگي در پارادوكسها: در دنياي پستمدرن، فرد در مجموعهاي از پارادوكسها (Paradoxes) زندگي ميكند. به عبارتي او نه تنها با پارادوكسها زندگي ميكند، بلكه همزيستي مسالمتآميزي نيز با آنها دارد و حتي در جهت حفظ و تشديد آنها گام برميدارد. يك پستمدرن در عين ماترياليست بودن، سوبژكتيويست هم هست.
در عين توجه به مقوله ابداع و نوآوري در هنر، از گذشته رويگردان نيست و اين برخلاف گرايش رايج در ميان هنرمندان مدرن است.
يك فرد پستمدرن در عين حال كه نهايت استفاده را از محيطزيست ميكند و در برخي مواقع در اين امر افراط مينمايد، لكن از اهميت محيط زيست و نقش آن در حيات بشري غافل نيست. مسلما كسي نميتواند اين واقعيت را انكار كند كه حجم اطلاعاتي كه انسان قرن بيستويكم با آن مواجه است با هيچ عصري قابل مقايسه نيست، چنانكه از اين مساله به عنوان انفجار اطلاعات ياد ميشود. با اين وجود، ما به بسياري از اين اطلاعات بياعتنا هستيم و اين خود يكي ديگر از نمونههاي پارادوكس ميباشد.
ماترياليست بودن در عين سوبژكتيوست بودن، توجه به نوآوري و ابداع در عين حفظ و توجه به گذشته، انفجار اطلاعات در عين بيتوجهي به بسياري از آنها همگي حكايت از اين واقعيت دارد كه در عصر پستمدرن منطق تشديد دوگانگيها مورد توجه قرار گرفته است.
توجه به حاشيههاي مدرنيته: در ميان انديشمندان و فيلسوفان پستمدرن موضوعاتي بررسي ميشود كه در دوران مدرن چندان اقبالي به آنها نشان داده نميشد. در دوران مدرن موضوعاتي همچون جنون، خواب و زن همواره در حاشيه قرار داشتند و اين در حالي است كه در عصر پستمدرن، حاشيههاي مدرنيته در مركز قرار ميگيرد.
تورم تقاضا براي شناخت من:(ego) در دوران مدرن بسياري از فيلسوفان تلاش كردند كه به شناختي دقيق و جامع از من نائل شوند. چنين حركتي از دكارت آغاز شد و با تلاش فيلسوفاني همچون كانت ادامه يافت.
فيلسوفان دوران مدرن بر آن بودند كه با شناخت من به امري متعين دست يابند. چنين تلاشي در عصر پستمدرن نيز دنبال شد، اما بيش از آنكه موجب تعين من شود، باعث تبديل آن به امري نامتعين شد. به علت انفجار اطلاعات، من هويتي چهل تكه پيدا كرد. اين به آن معنا بود كه ديگر نميتوان اين «من» را در يك يا دو تعريف خلاصه نمود.
تعاريفي همچون حيوان ناطق و بنده خدا درخصوص ماهيت انسان هر چند نادرست نبودند، ولي از همه ماهيت انسان سخن به ميان نميآوردند. به عبارت ديگر، شخصيت آدمي در دوران پستمدرن، شخصيتي مواج است كه نميتواند آن را در حصاري تنگ محدود كرد. در يك كلام سخن از مينياتوريزه شدن شخصيت آدمي است.
قلمرو سياست و اقتصاد
تو گويي سياست و اقتصاد عصر پستمدرن چهرهاي ديگر به خود گرفته است. چنين تحولاتي را ميتوان در اين موارد نشان داد:
تكثرگرايي: در فضاي پستمدرن افراد ديگر خود را تابع يك آرمان يا انديشه خاص قرار نميدهند و به طور مطلق از آن پيروي نميكنند. به تعبير مايكل والفرر؛ «افراد از حصاري كه محدودشان سازد ميگريزند و آزادانه با اعضاي اكثريت درميآميزند، اما لزوما جذب يك هويت مشترك و همسان نميشوند. تسلط گروهها بر اعضايشان از هر زماني در گذشته كمتر گشته، اما به هيچ روي يكسره منتفي نشده است».
نقد روايتهاي كلان: در فضاي پستمدرن ديگر كسي از روايتهاي كلان(metanarrative) سخن به ميان نميآورد و به تعبير ليوتار، ديوار اعتماد به روايتهاي كلان فروريخته است. براي مثال، هويت ملي يك روايت كلان است؛ اما در فضاي پستمدرن اهميت آن بتدريج در حال كمرنگ شدن است. روايتهاي كلان جاي خود را به روايتهاي خرد ميدهند و اين به معناي جايگزين كردن اهداف مشخص و كوتاهمدت به جاي اهداف بلندمدت و آرماني است. مشخصه اصلي روايتهاي كوچك آن است كه داعيه مطلق گرايي ندارند و به دنبال ارائه راهحلهايي براي حل همه مشكلات جهان نيستند.
در پستمدرنيسم به جاي يك روايت از روايتها و به جاي يك قدرت از قدرتهاي متكثر سخن به ميان ميآيد. از سوي ديگر همانگونه كه كريستوفر لاش معتقد است، اميدهاي انقلابي بتدريج ناپديد شدهاند و ديگر بندرت ميتوان سراغ آرمانهايي را گرفت كه انرژيها را درازمدت جمع و هدايت ميكنند.
افول ابرمرد در حوزه سياست: در عصر مدرن كه رهبران سياسي بر اثر انقلابها، كودتاها و تحولات مختلف در راس كار قرار ميگرفتند، از اقتدار(authority) و هيبت(charisma) خاصي برخوردار بودند. آغاز و پايان يك انقلاب با نام آنها رقم ميخورد و به واسطه جايگاهي كه در ميان مردم و ملت خود كسب كرده بودند همواره مورد ستايش و حتي پرستش قرار ميگرفتند، اما در عصر پستمدرن رهبران سياسي هرگز در عرصه سياست از خود يك ابرمرد نميسازند. لباس ساده ميپوشند و در قالب يك شهروند در ميان شهروندان ديگر ظاهر ميشوند.
بر خلاف دوران مدرن كه رهبران سياسي نهايت تلاش خود را در جلوگيري از انتشار حداقل اطلاعات درخصوص وضعيت خود و امور مملكت ميكردند و به نوعي به پنهانكاري روي ميآوردند؛ در عصر پستمدرن كه عصر انفجار اطلاعات است، رهبران سياسي ناگريز به دنبال حداكثر شفافيت و اطلاعرساني هستند.
ساعات كاري شناور: در فضاي پستمدرن ديوارها در كارخانجات و ادارهها برداشته ميشود و فضاي كاري توسعه مييابد. كامپيوتر و اينترنت وارد محيط كار ميشود و مقدمات ظهور فضاي مجازي فراهم ميشود. در فضاي مجازي افراد حتي بدون مراجعه به محل كار خود وظايف خود را انجام ميدهند و اين امر نشان از اين حقيقت دارد كه فضاي مجازي چندان هم كه به نظر ميرسد مجازي نيست.
ديگر نيازي نيست كه افراد در ساعات خاصي به فعاليتهاي كاري خود بپردازند و در همين جاست كه مساله ساعتهاي كاري شناور مطرح ميشود. در دوران مدرن و عصر حاكميت سرمايهداري، منطق حاكم بر كارخانجات و ادارهها منطق سربازخانه است. افراد در ساعتهاي خاص شروع به كار ميكنند و در ساعتهاي معين از محيط كار خود خارج مي شوند و اين در حالي است كه در فضاي پستمدرن چنين نيست.
قلمرو اخلاق
فرد تلاش نميكند كه به تبعيت مطلق ايده يا انديشهاي خاص درآيد و در عين حال از تحميل عقايد و انديشههاي خود بر افراد ديگر بشدت گريزان است. هيچگاه فرد بر آن نيست كه منافع شخصي خود را فداي مصالح جمعي كند و در تلاش است كه نهايت لذت و بهرهمندي را از لحظه حال ببرد. آنچه مهم است خود او و لحظهاي است كه او در آن زندگي ميكند.
واژه نارسيسم (narcissism) از نارس يوناني مشتق شده است كه اشاره به اسطورهاي در يونان باستان دارد كه تصوير خود را در آينه ميبيند و شيفته تصوير خويش ميشود. چنين خودشيفتگي در عصر پستمدرن دوباره احيا ميشود.
كريستوفر لاش با نگارش كتابي با عنوان «فرهنگ خودشيفتگي: زندگي امريكايي در عصر كاهش انتظارات» كه عنوان يكي از پرفروشترين كتابهاي امريكا را از آن خود كرد، به بررسي پديده خودشيفتگي به عنوان ويژگي انسان غربي در عصر حاضر ميپردازد. او معتقد است در حاليكه جهان شاهد افزايش جنگها، جنايتها، تروريسم و فجايع بسيار ديگري است و چندان كه بايد و شايد نميتوان آينده درخشاني را براي بشريت تصور كرد. تنها كاري كه ميتوان انجام داد، زندگي در حال و مغتنم شمردن آن است و به تعبير خود او «زندگي خودتان و نه براي پيشينيان و نه پسينيان».
امروزه تعصبات و حميتهاي ملي و گروهي كمرنگ شده و عاطفه فردي جايگزين عاطفه همگاني شده است. افراد در فضاي پستمدرن ديگر به دنبال تعصبات قومي، نژادي، ملي و ديني خود نيستند و تنها تلاش خود را صرف بالا بردن كيفيت زندگي خود مينمايند.
به همين دليل، در كنار توسعه سياسي و توسعه اقتصادي مقولهاي به نام توسعه رواني مطرح ميشود. براي تحقق توسعه رواني مسلما خودشيفتگي يكي از عناصر اصلي خواهد بود. خودشيفتگي را نبايد صرفا به عنوان يك واكنش انفعالي و در قالب يك نوع دنياگريزي در نظر گرفت. از سوي ديگر، همانگونه كه لاش در كتابش بيان ميكند، نبايد اين واژهها را چنان با ولنگاري به كار برد كه با واژگاني همچون خودستاني، خودپرستي، بطالت و تعصبات قومي، نژادي و محلي يكسان تلقي شود.
آنچه مهم است، دانستن اين مطلب است كه انسان عصر مدرن خواستههاي مينياتوريزه شده بسياري دارد و درصدد است با رسيدن به توسعه رواني، زمينههاي تحقق خواستههاي خود را فراهم آورد.
نتيجهگيري: هرچند پستمدرنيسم پديدهاي نوظهور است و قدمت چنداني ندارد؛ اما تاثيرات آن در حوزههاي مختلف غيرقابل انكار است. نزاعها و مجادلات علمي و فلسفي بر سر پستمدرنيسم همچنان طرفداران بسياري دارد. برخي پستمدرنيسم را برآمده از مدرنيسم،برخي در واكنش به آن و برخي نيز ظهور آن را معادل افول مدرنيسم دانستهاند. مسلما با ظهور پستمدرنيسم مرگ ايدئولوژيها و فراروايتها رقم خورد و تكثرگرايي و نسبيگرايي در عرصههاي مختلف جلوهگر شد.
خودشيفتگي و خردگريزي
اين به آن معنا نيست كه افراد براي آينده برنامهريزي نميكنند. برنامهريزي براي آينده بسيار مهم است، ولي موجب نميشود افراد از زمان حال خود بگذرند. به تعبيري افراد تلاش ميكنند از نقدينگيهاي خود نهايت استفاده را بكنند. انسان پستمدرن نه تنها اميدي به آينده ندارد، بلكه به گذشته نيز چندان دل نميبندد و اين امر موجب تحريك نوستالوژي او نميشود. براي او سخن از آيندهنگري و رستاخيز تا حدودي بيمعناست. قطع از گذشته و ارتباط نداشتن با آينده به معناي زندگي در خلاء است ولي اين امر موجب اضطراب فرد نميشود.
رشد جريان «spiritualism»: به دليل ويژگي خردگريزي عصرپستمدرن كه نشان از واكنش شديد و صريح به خردگرايي مدرن است، جريان «spiritualism» در غرب شكل گرفته است. از نگاه دكتر محمود خاتمي، برخي به غلط «spirituality» را به معنويت ترجمه كردهاند و اين در حالي است كه «spirituality» در زبان انگليسي با معنويتي كه در زبان فارسي به كار ميرود، متفاوت است.
«Spirituality» در زبان انگليسي به معناي جنگيري، احضار ارواح و مسائل متافيزيكي است. در يك كلام «Spirituality» فاقد مضمون ديني است و صرفا امور غيرعقلاني و رازآلود را دربرميگيرد. انتشار و فروش كتابهاي طالعبيني و اوراد «spells» از يك سو و استقبال چشمگير از آنها از سوي ديگر، نشان از رشد اين جريان دارد.
اقبال به اين كتابها از طرفي موجب كاهش فشار زندگي ماشيني و از سوي ديگر، موجب اخلاقيتر شدن انسانها ميشود؛ اما آنچه بايد به آن توجه داشت، اين است كه اين جريان همچنان يك جريان سكولار است.