مدرنيسم و منجلاب قرن 21

زايش انقلاب روشنگري و مدرنيسم نظري در اروپا با رويكردهاي خردورزانه و عقلگراي خويش هجمه وسيعي را عليه مذهب و در بعد كلان تر عليه متافيزيك آغاز نمود، اين هجمه بخصوص با شكل گيري مدرنيزاسيون در حوزه تكنولوژي و از پي آن انقلاب صنعتي بسط و توسعه يافت. انسان مدرن از عقلانيت و علم بتي ساخته و آن را پرستش مي كرد. بشر تكنوكرات تمام دستاوردهاي عرصه فناوري و عرصه تئوريك خويش را رها و رد عقل محض مي دانست و دخالت نيروهاي فرامادي و ماورايي را در مسير پيشرفت خود منكر شد. بنيادهاي مذهبي در جهان
شنبه، 25 خرداد 1387
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
مدرنيسم و منجلاب قرن 21
مدرنيسم و منجلاب قرن 21
مدرنيسم و منجلاب قرن 21

نويسنده:علي مشتاقي
زايش انقلاب روشنگري و مدرنيسم نظري در اروپا با رويكردهاي خردورزانه و عقلگراي خويش هجمه وسيعي را عليه مذهب و در بعد كلان تر عليه متافيزيك آغاز نمود، اين هجمه بخصوص با شكل گيري مدرنيزاسيون در حوزه تكنولوژي و از پي آن انقلاب صنعتي بسط و توسعه يافت. انسان مدرن از عقلانيت و علم بتي ساخته و آن را پرستش مي كرد. بشر تكنوكرات تمام دستاوردهاي عرصه فناوري و عرصه تئوريك خويش را رها و رد عقل محض مي دانست و دخالت نيروهاي فرامادي و ماورايي را در مسير پيشرفت خود منكر شد. بنيادهاي مذهبي در جهان مدرن از سوي نظريه پردازان متجدد و نوخواه به صراحت به چالش كشيده مي شد و از دل اين تعارضها آنچه نصيب انسان و عقل نقاد مورد نظر وي شد، همگي ناقد مذهب و بلكه فراتر از آن ناقض مذهب بود. انديشه هايي نظير سكولاريسم با ايده حذف شريعت از زندگي اجتماعي و سياسي، فلسفه پوزيتيويسم با نگرشهاي اثباتي، اصالت ماده و بسط تجربه گرايي و تفكر راسيوناليسم با تأكيد بر عقل محض و رويكردهاي اومانيستي با قايل شدن نقش محوري و خدايي براي انسان و از پي آن بي اعتنايي به مختصات و مباني مذهب و نقش و كاركرد آن در زندگي بشر خود را بديلي براي شريعت معرفي نمودند.
انسان معناگراي عهد مدرس گرايي با تمام ويژگيهاي استعلايي و شريعت مدار خويش، چنان از آموزه هاي جنبش پروتستانتيسم و به دنبال آن مدرنيسم متأثر شد كه هيچ راه نجاتي براي او متصور نبود و سقوط در غرقاب ايستارهاي غير روحاني و بينشهاي ماترياليستي عقلگر و دره عميق كفر و الحادغايتي اجتناب ناپذير و سرنوشتي محتوم ولايتغير را براي او به ذهن متبادر مي ساخت. آنچه انقلاب روشنگري در قالب دين پيرايي و تأكيد بر مولفه هاي دوگانه علم و عقل كه متفكران غربي آنها را دوبال ضروري براي كشف حقيقت و معرفت مي دانستند، به انسان بخشيد و در مقابل ارزشهاي اصيل مذهبي و هويت الهي اورا نابود ساخت چيزي نبود مگر كفر و الحاد.
نتيجه تأكيد بر اصالت لذت و سودمندي گرايي، كسب رفاه مادي، آسايش جسماني و فربه تر شدن در فناوري، صنعت و تكنولوژي و تهي شدن از معنويات و ريزش در علايق ديني بود.
در تحليل علل الحادگرايي جنبش پروتستانتيسم و رفرماسيون در حوزه دين و مذهب كه مقدمه شريعت ستيزي انديشه هاي مدرن در قرون بعدي بود، گفتارها و نوشتارها بسيار است، اما شاخص ترين دليل همان بي اعتنايي هاي مكرر متوليان كليسا به اصول ماهوي و محتواي اصيل و بنيادين مسيحيت بود كه در نهايت به تعراض ميان كليسا و روشنفكران انجاميد. آنچه راهبان كليسا در پي آن بودند؛ يعني تسلط مستمر بر حوزه خصوصي و عرصه عمومي مردم و همچنين انحصار قدرت و سياست، تفاوت بنيادين و آشكاري با مباني شريعت عيسوي و آموزه هاي مسيحيت داشت و اين انحرافها و تفاوتها بتدريج روح رسالت مسيح را مخدوش نمود و به شكاف عميق ميان مردم و روحانيون كليساي كاتوليك كه توتاليتاريستي ترين تئوكراسي تاريخ را رقم زدند، انجاميد.
اما روحانيون برجسته ايي همچون «مارتين لوتر» و «ژان كالوين» كه از نزديك با نهاد كليساي كاتوليك مرتبط بوده و فساد بي حد پاپ در حوزه هاي گوناگون و مصادره قدرت توسط راهبان كليسا و به طور كلي خروج كليسا از دين خالص و مباني اساسي الهيات مسيح(ع) را به وضوح نظاره گر بودند، وضع موجود را تحمل نكرده و براي رهايي مسيحيت كه ثنويت و انفكاك دين و قدرت ويژگي بارز و ذاتي آن به شمار مي آمد، تلاش كرده و شاخه اي از دين مسيحيت به نام پروتستان را ايجاد نمودند. همچنين پيروان مذهب جديد و تمام كساني كه نسبت به كالوين و انديشه هاي او سمپاشي داشته و «كالونيستها» ناميده مي شوند، بر آن بودند تا اختيار سياسي را از كليسا سلب كنند، در عين حال اعتقاد داشتند اطاعت از فرمانروايان دنيوي بر تمام مردم واجب و ضروري است. «ژان كالوين» مباني انديشه هاي پوياي خويش را در حوزه مذهب در كتابي تحت عنوان «نهادها» كه مانيفست پروتستانها محسوب مي شود گردآوري نمود. آراي «كالوين» و «لوتر» قدرت سياسي را به نهاد حكومت بازگرداند و تقدس مذهب را نيز احيا نمود، اما اين تعادل ميان كليسا و قدرت سياسي ديري نپاييد و پروتستانتيسم با انحراف از مسير خود، به مكتبي بدعت گذار و ضد دين تغيير جهت داد و انديشه هاي اصلاح گرايانه بر آن در اثر افراط و تحركات راديكال و تندروانه، چند دهه بعد رو به افول گذارد و دين بويژه در ميان انديشمندان قرن نوزدهم به انزوا كشيده شد و متفكراني نظير نيچه و ماركس علناً در تضاد با مذهب سخن مي راندند. پس از آن، تعارضهاي تئوريك با مذهب و به چالش كشيدن زيرساختهاي دين به عنوان ميراثي شوم به نظريه پردازان قرن بيستم رسيد، لذا رگه هاي حذف دغدغه ديني و رد و انكار مذهب به وضوح در اراي اگزيستانسياليستها و سكولارهاي قرن 20 مشهود است.
انسان مدرن غربي نيز به تأسي از متفكران خود در تنازع با ماوراء الطبيعه و گسست از انگاره هاي معناگرايانه، مباني معرفت شناسي مذهب و بنيادهاي متافيزيكي در اين مسير گام برداشت و آن گونه كه با كوهي از معضلات در عرصه هاي اجتماعي، سياسي، اقتصادي، امنيتي، حقوقي و هويتي، مبهوت و سرگردان ميان نسخه هاي تجويزي مكاتب بشري معلق مانده و در برزخ بحرانهاي موجود دست و پا مي زند و همچنان به نظريه پردازان بي خاصيت انديشمندان خود دل بسته است غرب در قرن بيست و يكم هنوز درك نكرده كه راه رهايي از اين باتلاق خود ساخته و كشف حقيقت، حركت در مسير پيام آوران الهي و عمل تام و مطلق دستورات و فرامين الهي است.




ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط