اشتقاق سازی عامیانه در شاهنامه

اکنون دیری‌ست که با آغاز عهد جدید، اشتقاق سازی عامیانه که ما در این گفتار از آن به برایش‌سازی یاد می‌کنیم – یعنی معنی و وجه تسمیه‌ی واژه‌ها را نه در ارتباط با اصل، بلکه از لفظ کنونی آنها گرفتن و سپس برای برخی از آنها
جمعه، 23 بهمن 1394
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
اشتقاق سازی عامیانه در شاهنامه
 اشتقاق سازی عامیانه در شاهنامه

 

نویسنده: جلال خالقی مطلق




 

اکنون دیری‌ست که با آغاز عهد جدید، اشتقاق سازی عامیانه که ما در این گفتار از آن به برایش‌سازی یاد می‌کنیم – یعنی معنی و وجه تسمیه‌ی واژه‌ها را نه در ارتباط با اصل، بلکه از لفظ کنونی آنها گرفتن و سپس برای برخی از آنها افسانه‌ای نیز ساختن -، مانند برخی دیگر از رشته‌های ادبیات توده از رواج خود افتاده است. در زبانهای اروپایی از دهه‌ی چهارم سده نوزدهم است که با کشف قواعد اشتقاق علمی – تاریخی به وسیله‌ی Franz Bopp (1791–1867)، کم کم زمان برایش‌سازی‌های غیرعلمی به سر می‌رسد. ولی در زبان فارسی برایش سازی عامیانه دست کم یک سده پس از آن ادامه دارد و گویا سماور (وامواژه‌ی روسی به معنی «خودجوش») آخرین نمونه‌ی مشهور این گونه برایش سازیها در زبان فارسی است. برایشی که از سماور ساخته‌اند، این است که آن را ترکیبی از سه واژه‌ی فارسی، عربی و ترکی دانسته‌اند، یعنی به ترتیب سه، ماء، ور به معنی «سه (بار در روز) آب بیاور». (1) ولی پیش از آن در ادبیات هزارساله‌ی فارسی به نمونه‌های بسیاری از این گونه برایش سازیها برخورد می‌کنیم. در زیر از چند نمونه آن یاد می‌گردد:
در تاریخ بلعمی (از سال 352/ 963) در وجه تسمیه‌ی بلخ (سرزمین باکتری باستان و امروزه شهر کوچکی در شمال افغانستان که نام آن در پارسی باستان Baxtri و در پهلوی Balx, Baxr) است آمده است:
«پس گیومرث روی بنهاد بدان نشان که او را نموده بودند تا آنجا که رسید که امروز شهر بلخ است... آرزو کرد که آن جا شهری کند ... و گیومرث را برادری بود که به یک اشکم آمده بودند و هر دو یکدیگر را سخت دوست داشتندی... پس دیر برآمده بود که برادر گیومرث را ندیده بود. برخاست و به دماوند آمد و فرزندانش را [فرزندان گیومرث را] پرسید که پدرتان کجاست؟ ایشان سوی مشرق نشان دادند و گفتند: وی آن جا شهری می‌کند با گروهی فرزندان و دیر است تا او بدان کار اندر است. و برادر گیومرث به نشان برفت تا بدان جای رسید و گیومرث از کردن آن شهر پرداخته بود. از دور شخصی دید که همی آید. بدان فرزندان گفت: کسی از شما غایب است؟ گفتند: نه. گفت: پس آن که شاید بودن که از دورهمی آید؟ از آن پسران یکی گفت: مگر آن یکی است از مَرَدَه، به حیلتی آمده است. گیومرث زود آن سلیح که بدان حرب کردی برگرفت و روی بدان شخص نهاد. چون لختی شده بود، برادر را بشناخت. پسری به دنباله‌ی او همی شد و همی گفت: ‌ای پدر این دشمن است. گیومرث همی گفت: دشمن نیست که برادر من است – و به سریانی گفت و سریانی به تازی آمیخته است و حروفهاش به یکدیگر نزدیک است -، گیومرث گفت: بل اخُ، یعنی که برادر من است. پس آن شهر را بلخ نام نهادند بر آن لفظ که گفته بود. (2)»
در تألیف حمزه‌ی اصفهانی نیز به چند نمونه‌ی دیگری از این گونه برایش سازیها برمی‌خوریم. برای مثال ضحاک معرّب Dahāg در پهلوی که به اوستایی aži-dahāka (پهلوی azdahag، فارسی ازدها و اژدها) برمی‌گردد، ده آک یعنی «دارنده‌ی ده عیب» معنی شده است. (3) و یا وجه تسمیه‌ی شهر سمرقند (معرب سمرکند) را شمر کند به معنی «شمر ویران کرد» (یعنی شمر پادشاه یمن شهر سمرقند را ویران نمود) دانسته است. (4) معنی بخش نخستین این نام معلوم نیست و بخش دوم آن با واژه کندن ارتباط دارد و شاید هم همان کنده (پهلوی Kandag، معرب آن خندق) باشد. در مقابل محتمل است که وجه تسمیه‌ی شهر بصره از «بس ره» یعنی«بسیار راه» که یاقوت از قول حمزه‌ی اصفهانی نقل کرده است و در فرهنگهای فارسی نیز آمده است، (5) بی‌اصل نباشد. (6)
گردیزی در زین الاخبار در وجه تسمیه‌ی نوبندگان (محلی در فسا) که محتملاً وجه تسمیه‌ی آن از نام یکی از خانواده‌های اشرافی ایران قدیم آمده است، نوشته است:

"افریدون ضحاک را بگرفت و از پوستش زهی برگرفت و او را بدان زه ببست و به سوی دماوند برد و اندر راه فریدون را خواب برد، مربندادبن فیروز را فرمود تا ضحّاک را نگاه دارد که این بنداد معروف بود به دلیری و شیرمردی. و افریدون بخفت. ضحّاک مربنداد را گفت: اگر تو مرا رها کنی، نیمی از پادشاهی تو را دهم. افریدون شنید، برخاست و بندهای دیگر بر وی نهاد و آن جای را نوبندگان نام کردند.(7)"

در تاریخ طبرستان در وجه تسمیه‌ی تنسر، بزرگ موبد زمان اردشیر بابک و مؤلف نامه‌ی تنسر که نام او به گونه‌ی توسر هم آمده است و برخی از پژوهندگان او را با کردیر بزرگ موبدِ زمان شاپور یکی دانسته‌اند، (8) آمده است:
"بهرام خرزاد گفت که او را تنسر برای این گفتند که به جمله‌ی اعضای او موی چنان رُسته و فروگذاشته بود که به سر، یعنی همه تن او همچون سر است. (9)"
نظامی در خسرو و شیرین در وجه تسمیه‌ی نام پادشاه ساسانی پرویز (از پهلوی Abarwēz به معنی «پیروز» آورده است:

از آن شد نام آن شهزاده پرویز *** که بودی دایم از هر کس پرآویز (10)

مصحح کتاب پرآویز را صفت فاعلی مرکب (از پَر + آویختن) دانسته و بیت را چنین معنی کرده است: «از آن جهت نام آن شاهزاده را پرویز نهادند که دایم از سوی هر کسی بال و پر رحمت و محبت بر وی گسترده می‌شد و مورد مهر و محبت همگان بوده». و نیز معتقد است که شاعر در این برایش سازی به آیه‌ی « وَاخْفِضْ لَهُمَا جَنَاحَ الذُّلِّ مِنَ الرَّحْمَةِ » نظر داشته است. (11)
در برهان قاطع (تألیف سال 1062/ 1652) نام شهر بغداد که به احتمال نزدیک به یقین یک نام ایرانی و به معنی «خدا (بع) داده» است، «باغ داد» شده و در وجه تسمیه‌ی آن آمده است:
"به سبب آن که هر هفته یک بار انوشیروان در آن باغ بار عام دادی و دادرسی مظلومان کردی و به کثرت استعمال بغداد شده است. (12)"
در فرهنگ آنندراج (تألیف سال 1306/ 1889) در وجه برایش بیابان آمده است:
"و بعضی محققین نوشته‌اند به کسر اول اصّح باشد. زیرا که در اصل بی آبان بود، به معنی بی آب شونده، یعنی صحرای بی آب. چون به الف ممدوه آب که در حقیقت دو الف است، لفظ دیگر مرکب شود، الف اول ساقط گردد، چنان که در سیماب و گلاب و الف و نون در آخر برای فاعلیت است. (13)"
ولی در این جا نیز بیابان (پهلوی Wiyābān) با بی آبان ارتباطی ندارد، ولی محتمل است که از قدیم این واژه را به معنی «جای بی‌آب» می‌گرفته‌اند.
اشتیاق بدین قبیل اشتقاق و گرایش بدین گونه برایش در میان ایرانیان بسیار رایج و نمونه‌های آن در متون فارسی بسیار است و اگر کسی همه‌ی آنها را فراهم آورد، دفتری خواندنی خواهد شد که خود پژوهشی در بخشی از ادبیات توده است. ما فعلاً در زیر تنها به نقل چند نمونه از این گونه برایش سازیها در شاهنامه می‌پردازیم:
1. نخستین نمونه از این گونه برایشها در شاهنامه، وجه تسمیه‌ای است که از نام کندرو وکیل ضحّاک ساخته شده است:

ورا کندرو خواندندی به نام *** به کُندی زدی پیش بیداد گام (14)

در این بیت نام وکیل ضحاک کُندرو خوانده شده و به «کسی که در مبارزه با بیداد آهسته گام برمی‌دارد» معنی شده است. ولی کُندرو همان دیو آبی Gandarw در پهلوی و Gandarewa در اوستاست که بنا بر گزارش یشت‌ها (5/ 38؛ 15/ 28؛ 19/ 41) بر دست کرشاسپ (Keresāspa) کشته شد و معنی نام او معلوم نیست. (15)
2. نمونه دیگر، وجه تسمیه‌ی نام منوچهر است. به گزارش شاهنامه فریدون در اندوه مرگ ایرج چندان می‌گرید که بینایی خود را از دست می‌دهد. سپستر که منوچهر نوزاد را که نوه‌ی دختری ایرج است، به پیش او می‌برند، پس از سپاس خداوند، بینایی خود را بازمی‌یابد. فریدون با دیدن کودک او را به خاطر شباهتی که به خود او دارد منوچهر می‌نامد:

چنین گفت کز پاک مام و پدر *** یکی شاخ شایسته آمد به بر
می روشن آمد ز پرمایه جام *** مناچهره دارد، منوچهر نام (16)

همین وجه تسمیه در عزرالسیر ثعالبی (تألیف میان 408-412/ 1017-1021) نیز آمده است:
"لما نعی ایرج کانت امراته المّسماة ماه آفرید مشتملة علی حبل فوضعت مولوداً اشبه الناس بافریذون مدعا به و نظر الیه و حین رأی فیه مشابه من صورته ارتاح له و قال منوچهر، یعنی انّه یُشبه صورتی. (17)"
(هنگامی که فریدون سوگ ایرج می‌داشت، زن ایرج به نام ماه آفرید از او بار داشت و پس از آن که بزاد فرزندش بیش از هر کس به فریدون مانند بود. چون فریدون کودک را خواست و دید، دانست که مانند اوست، خوشدل گشت و گفت منوچهر، یعنی که به من می‌ماند).
همین وجه تسمیه را گردیزی نیز در زین الاخبار (تألیف حدود 442/ 1050) آورده است:
"و ایرج را دختری ماند و از آن پسری آمد، او را منوچهر نام کردند، بدان مناسبت که چون افریدون او را برکنار گرفت، چشمش بینا گشت، گفت: مناچهر. (18)"
در تاریخ طبرستان (تألیف سال 613/ 1216) این روایت بدین گونه آمده است:
از آن دختر پسری آمد، پیش فریدون شدند و او را بردند، گفت: ماند چهرش چهر ایرج و خواهد کینش. (19)
مؤلف برهان قاطع نیز چند وجه تسمیه‌ی دیگر برای نام منوچهر آورده است. یکی این که آن را کوتاه شده مینوچهر و به معنی «بهشت روی» دانسته است و دیگر او را بدین سبب که در کوه مانوش زاد شده بود، منوچهر نامیدند. (20)
وجه تسمیه‌ی منوچهر در شاهنامه، به این دلیل که ثعالبی و گردیزی هم آن را نقل کرده‌اند، باید به همین گونه در مأخذ آنها، یعنی در شاهنامه‌ی ابومنصوری (تألیف سال 346/ 957) نیز آمده بوده باشد، یعنی مترجمان پهلوی دان خداینامگ نیز معنی درست این نام را نمی‌دانستند و علت آن یکی نشناختن معنی بخش نخستین این نام و دیگر کهنه شدن بخش دوم آن چهر در معنی «نژاد» و رواج آن در معنی «رخسار» بوده است: فارسی Manūčihr، پهلوی Manuščihr، اوستایی Manuč. čithra (یشت 13/ 131) یعنی «از نژاد منوش».
3. نمونه‌ی دیگر، وجه تسمیه‌ای است که برای نام رستم ساخته‌اند. به گزارش شاهنامه هنگامی که رودابه رستم را در شکم داشت، شکم او از سنگینی چنان بود که گویی آهن در اوست و از بسیاری درد گاه به گاه از هوش می‌رفت. و چون پزشک به راهنمایی سیمرغ کودک را که به سبب بزرگی از راه طبیعی زاده نمی‌شد، از پهلوی مادر بیرون کشید، رودابه گفت: رَستِم! یعنی «رهایی یافتم» و از این رو نام کودک را رُستم نامیدند:

برستم – بگفتا – غم آمد به سر *** نهادند رستمش نام پسر (21)

ولی Rostam و Rustam پهلوی Rōdastahm با رستن به معنی «رهایی یافتن» ارتباطی ندارد، بلکه بخش نخستین آن برمی گردد به اوستایی Roatha به معنی «نمو، بالش، رُست» و بخش دوم آن تم، کوتاه شده‌ی taham، به اوستایی و پارسی باستان taxma به معنی «نیرومند» و جمعاً یعنی «دارای رُست نیرومند»، یعنی همان تهمتن که لقب رستم، ولی در واقع معنی نام اوست و لقب دیگر او پیلتن نیز تعبیر دیگری از آن است. بخش نخستین نام رستم در نام مادر او Rōdāba به معنی «دارای رُست درخشان» نیز هست. بخش نخستین نام رستن شاید نیز مرتبط باشد با پارسی باستان rautah، اوستایی roathah به معنی «رود»، جمعاً به معنی «به نیروی رود». در این صورت نام رودابه را نیز باید با همین واژه مرتبط دانست و آن را «به درخشندگی رود». در این صورت نام رودابه را نیز باید با همین واژه مرتبط دانست و آن را «به درخشندگی رود» معنی کرد. (22)
4. نمونه‌ی دیگر، وجه تسمیه‌ای است که از نام اکوان دیو ساخته‌اند:

گو آن پهلوانی بود زورمند *** به بازو ستبر و به بالا بلند
گوان خوان تو اکوان دیوش مخوان! *** نه بر پهلوانی بگردد زبان؟ (23)

در این جا نیز اکوان با گو به معنی «دلیر، مبارز» ارتباطی ندارد، بلکه گشته‌ی Akōman است در پهلوی (24) و برمی‌گردد به اوستایی Aka Manah (یسنا 47/ 5؛ یشت 19/ 46 و 96) و آن نام دیوی ست و معنی آن «بداندیش، دارای اندیشه زیانبخش» است.
5. نمونه‌ی دیگر، برایشی ست که از جهان ساخته‌اند. شاعر چند جا جهان را برآمده از جهیدن دانسته است:

چنین بود تا بود کار جهان *** گزافه نکردند نامش جهان (25)
ستاند ز تو دیگری را دهد ** جهان خوانیش بی گمان برجهد (26)

شاعر در شاهنامه بارها جهانِ جهان و جهنده جهان را به کار برده است. (27) در ویس و رامین نیز این برایش آمده است:

جهان را نام او زیرا جهان است *** که زی هشیار چون رخش جهان است (28)
ولی جهان تنها ریخت بی قاعد‌ه‌ای از پهلوی gēhān «گیهان» است.
6. نمونه‌ی دیگر، وجه تسمیه‌ای است که برای نام داراب آمده است که پس از آن که گازر او را از آب گرفت و پیش زن خود برد، چون کودک را از آب گرفته بودند، او را داراب نامیدند:

سیم روز داراب کردندش نام *** کز آب روان یافتندش کُنام (29)

در این جا نیز نام داراب با آب (و دار به معنی «درخت» ) ارتباطی ندارد، بلکه ریخت ناقصی است از همان دارا (خود شاعر نیز گاه به جای داراب همان دارا را به کار برده است) و هر دو ساخت کوتاه و تحریف گشته‌ای هستند از نام داریوش، پارسی باستان Dārayawahu، پهلوی Dāriaw به معنی «دارنده‌ی خوبی».
7- نمونه‌ی دیگر، وجه تسمیه‌ی نام هفتواد، فرمانروای شهر کُجاران است:

بدان شهر بی چیز و خرّم نهاد *** یکی مرد بُد نام او هفتواد
برین گونه بر نام او از چه رفت؟ *** ازیراک او را پسر بود هفت (30)

در این جا شاعر هفتواد را گویا کوتاه شده‌ی هفت نواده دانسته و آن را به «هفت پسر» معنی کرده است. ولی هفتواد گشته‌ی haftānbōxt در پهلوی است که در کارنامگ آمده است، به معنی «هفت ستاره رهایی دادند». دارمستتر که واژه‌ی bōxt را در پهلوی به «پسر» معنی کرده است، (30) محتملاً آن را از همین بیتهای شاهنامه با مقایسه با متن کارنامگ گرفته است.
8- نمونه‌ی دیگر، برایشی است که برای پسر ساخته‌اند. بزرگمهر در پاسخ یکی از بزرگان که از او می‌پرسد که جایگاه فرزند صالح در نزد پدر کجاست، می‌گوید:

چنین داد پاسخ که نزد پدر *** گرامی چوجان است فرّخ پسر
پس از مرگ نامش بماند به جای *** ازیرا پسر خواندش رهنمای (31)

در اینجا گویا پسر کوتاه شده پس سر و به معنی «خلف و بازمانده و جانشین» گرفته شده است. ولی pasar , pusar (امروزه در فارسی رسمی pesar) و pus و pūr، پهلوی šāh, pur, pus , pusar برمی‌گردند به پارسی باستان و اوستایی puthra، و با پس سر و یا آنچه دربیتهای بالا از پسر دریافت شده است، ارتباط ندارند.
9- همچنین وجه تسمیه‌ای که در شاهنامه و مآخذ دیگر برای چوبین و شوبین لقب بهرام آمده است، نمونه‌ی دیگری از این گونه برایشهاست. به گمان نگارنده در جای دیگر در این باره به تفصیل سخن گفته است، (32) دیگر در اینجا تکرار نمی‌کند.
بخش تاریخ و فرهنگ خاور نزدیک، دانشگاه‌هامبورگ

پی‌نوشت‌ها:

1.صادق هدایت در داستان «میهن پرست» (سگ ولگرد، چاپ هفتم، تهران 1342، ص 151) از این برایش به طنز یاد کرده است.
2. ابوعلی بلعمی، تاریخ بلعمی، به کوشش محمدتقی بهار، چاپ دوم، تهران 1353، ج1، ص 119 به جلو.
3. حمزة بن الحسن الاصفهانی، تاریخ سنی ملوک الارض و الانبیاء، چاپخانه کاویانی، برلین، بی تاریخ، ص 24.
4. همان جا، ص 84.
5. علی اکبر نفیسی (ناظم الاطبا)، فرهنگ نفیسی، تهران 1317، ج1، ص 609، ذیل: بصره.
6. محمدمحمدی ملایری، دل ایرانشهر، تهران 1375، ص 412 به جلو.
7. ابوسعید عبدالحیّ گردیزی، زین الاخبار، به کوشش عبدالحّی حبیبی، تهران، 1347، ص 5.
8. در این باره نگاه شود به: M. Boyce, The Letter of Tansar, Roma 1968, pp. 1 ff.
9. بهاءالدین اسفندیار کاتب، تاریخ طبرستان، به کوشش عباس اقبال، تهران، 1320، ص 15.
10. نظامی گنجه‌ای، خسرو و شیرین، به کوشش بهروز ثروتیان، تهران 1366، ص 126، بیت 10.
11. همان جا، ص 790.
12. محمدحسین بن خلف تبریزی، برهان قاطع، به کوشش محمد معین، تهران 1357، ج1، ص 289، ذیل: بغداد.
13. فرهنگ آنندراج، به کوشش محمددبیر سیاقی، تهران، 1335، ج1، ص 818، ذیل: بیابان.
14. ابوالقاسم فردوسی، شاهنامه، به کوشش جلال خالقی مطلق، نیویورک 1366/ 1988، یکم 78/ 369.
15. نگاه کنید به: F. Spiegel, Arische Periode, Leipzig 1887, S. 21 off; F. Justi, Ir. Nb.,
2. Aufl. Hildesheim 1963, S. 110; Ch. Bartholomae, Air. Wb., S. 493.
16. شاهنامه، یکم 126/ 590-591.
17. منصور ثعالبی، تاریخ عزر السیر، به کوشش H. Zotenberg، پاریس 1900 (تهران، 1963)، ص 52.
18. گردیزی، زین الاخبار، ص 6.
19. اسفندیار کاتب، تاریخ طبرستان، ص 60.
20. برهان قاطع، ج4، ص 2047، ذیل: منوچهر. و نیز نگاه کنید به: F. Justi, Ir. Nb. S. 19 1ff.
21. شاهنامه، یکم 268/ 1283.
22. نگاه کنید به: H. Hūbschmann, Persische Studien, Strassburg 1895, S. 251, No. 1.; F. Justi, Ir. Nb., S VIII, 261, 266.
23. شاهنامه، سوم 297/ 137-138.
24. نگاه کنید به:
Th: Noldeke, Das iranische Nationalepos, 2. Aufl. Berlin u. Leipzig 1920, S. 10, No. 7.
درباره‌ی اکوان دیو نگاه کنید به مقاله‌ی نگارنده در EIR. I, P. 740
25. شاهنامه، چهارم 374/ 3141.
26. شاهنامه (چاپ مسکو) 9/ 310/ 13.
27. نگاه کنید به فرهنگ ولف، ذیل: جهیدن، شماره 2 و 3.
28. فخرالدین اسعد گرگانی، ویس و رامین، به کوشش م. تودوا – ا. گواخاریا، تهران 1349، ص 133، بیت 53.
29. شاهنامه، پنجم 492/ 63.
30. شاهنامه (چاپ مسکو) 7/ 140/ 509-510.
31. شاهنامه (چاپ مسکو) 8/ 126/ 1211-1212.
32. نگاه کنید به: یادنامه‌ی دکتر احمد تفضّلی، به کوشش محمود امیدسالار (زیر چاپ).

منبع مقاله :
مجله‌ی ایران شناسی، سال یازدهم



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط