شاعر: مهدی پناهی
باد هم کم نکند سوز دل صحرا را
قطرهای عشق به آتش بکشد دریا را
از غم عشق تو ای دوست ببین جان به لبم
فرصتی نیست دگر وعده مده فردا را
بچشان ذره ای از لعل لبت بر لب من
تا معلم بشوی بر دل من اسما را
چهره ماه تو را گر که نبینم کورم
آنکه بیناست کجا گم بکند پیدا را
یا که جانم بستان یا به وصالت برسان
اعتنایی بنما بیش مسوزان ما را
ساقی از فیض تو شد عالم امکان آباد
من خرابم چه کنم از می عشقت یارا
این عجب نیست که بی دیدن تو مجنونم
ذکر اوصاف تو مجنون بکند لیلا را
قطرهای اشک که از چشم خمارت آید
همچو آوار زند بر سر من دنیا را
این ترک خورده دلم وحشت این را دارد
که بمیرد و نبیند پسر زهرا را