نویسنده: مجتبی مینوی
در موقعی که فردوسی طوسی در حدود سی و پنج تا چهل سال داشته است درصدد این برآمده است که آن شاهنامهای را که در عهد جوانی او برحسب دستور همشهری او و حکمران شهرستان او، ابومنصور پسر عبدالرّزّاق به نثر فارسی تهیّه شده بود به نظم در آوَرَد. چرا این نیّت به دلش گذشت؟ به چندین جهت، که بعضی از آنها را خود او اجمالاً در ابتدای شاهنامه بیان کرده است.
آن شاهنامهی منثور در دست مردم افتاده بود و قصّهخوانان از روی آن داستانهای کیان و گوانِ ایران را برای مردمان میخواندند و جهانیان همگی جویای آن بودند و بدان رغبتِ بسیار داشتند. شاعری جوان که همعصر فردوسی بود و تخلّصش دقیقی بود دست به نظم کردن آن کتاب زده بود و مردم این کار او را پسندیده و از اقدام او شادمان شده بودند. امّا این جوان به خوی زشتی مبتلی بود که عاقبت وبال عمرش شد، یعنی غلام جوان او یک روز او را زد و کشت. ابومنصور دقیقی نظم کردن شاهنامه را از ابتدای آن آغاز نکرده بود، بلکه از اوّل داستان گشتاسپ که زردشت پیغمبر در عهد او ظهور کرد گرفته بود و هزار بیتی گفته بود که کشته شد. کار او ناتمام مانده بود و فردوسی میخواست که آن را به پایان برساند.
این یک جهت.
جهت دیگر اینکه آن شاهنامهی ابومنصوری به نثر انشا شده بود و از بر کردن آن دشوار بود، و اگر بنظم در میآمد از برای حفظ کردن و بلند خواندن و محفل را بدان آراستن مناسبتر میشد.
جهت سومش اینکه فردوسی شاعر بود؛ ولی نمیخواست فقط در وصف روی و موی و لب و دندانِ نکورویان، یا وصف بهار و باغ و گل و جام باده، یا مدیح شاهان و وزیران و سران شعر بگوید. همّتش بلندتر بود و میخواست شعری بگوید که راجع باشد به تاریخ أعصار گذشتهی قوم ایرانی و از برای ایرانیانی که در نتیجهی اختلاط با عرب و ترک و اقوام دیگر از فکر قومیّت (البته ممعنای آنروزی این کلمه) بیگانه گردیده بودند و چیزی که مایهی اجتماع و واسطهی اتّحادِ قومیِ ایشان باشد نداشتند، کتابی بسازد که هم زبان فارسی را بینیاز و جاندار و ثروتمند کند و هم موضوع آن داستانهای پهلوانان و شاهان باستان و ادبیّات پیش از اسلام ایران باشد. کتابی که مردم ایران به آن علاقهمند شوند و آن را بخوانند و زبان آن را زبان خود بشناسند و از آن تاریخ باستان و داستان نیاکان خود را بیاموزند. کتابی که تا قوم ایرانی و زبان فارسی در جهان باشد نام گویندهی آن از یادها نرود. خلاصه اینکه خویشتن را زندهی جاوید سازد.
نمیدانم که این افکار از همان ابتدا که دست بدین کار زد از خاطر او میگذشت و محرّک او در داستان سرائی و شعرگوئی بود یا نه، ولیکن مسلّماً بتدریج که طبع او قویتر و افکارش پختهتر میشد همّت و نیّت او نیز والاتر و دوربینتر میگشت، و همینکه کار خود را به انتها رسانید فكر و ذکری جز این نداشت که پهلوانان قوم خود را زنده کرده است و از این پس خود او نخواهد مرد.
از وقتی که عرب بر ایران هجوم آورده و آن سرزمین را مسخّر کرده بود تا اواسط قرن چهارم هجری که عهد دقیقی و فردوسی بود قوم ایرانی با آنکه مغلوب و مقهورِ دشمن شده بود در قبال تسلّط بیگانگان کراراً قد برافراشته بود: گاهی تحت لوای دین و آئین، و زمانی بعنوان بیرون کردن خارجیان و بدست آوردن استقلال، با ایشان جنگیده بود. نه تنها بهافرید و ابومسلم و برامکه و پسران سهل و بابک خرّمی و مازیار و امثال ایشان بهر وسیلهای که ممکن بود کوشیده بودند که سلطهی عرب را برطرف یا لااقلّ کم کنند حتّی آل طاهر نیز سعی کرده بودند که حوزهی حکومت خویش را مستقل سازند، و یعقوب بن لیث صفّار نیّت کرده بود که عرب را مقهور کرده کعبه را بگیرد و دولت ایرانیان را تجدید کند، و سامانیان و آل بویه و خاندانهای دیگری که در ولایاتِ مجزا هر یک حکومتی تشکیل داده بودند اگرچه اسماً دست نشاندهی خلیفهی بغداد بودند و از او لوا و خلعت و لقب میگرفتند تماماً میخواستند که آن قید رِقیّت را از گردن خود بیندازند. امّا چند اشکال عمده در کار بود:
اوّلاً هر یک از این سلسله جنبانها خود را از دیگران برتر میشمرد و حاضر نبود با دیگران متّحد شود چه رسد به اینکه نزد دیگری سر فرود آورد.
ثانیاً هیچ یک از ایشان معنی صحیح قومیّت و ملّیت را نمیدانست و اهالی ولایاتی را که تصرّف میکرد گوئیا قوم خود نمیشمرد، و حتّی به این اندازه هم که مردم عادی نسبت به گاو و گوسفند و زنبور عسل (ولو از برای نفع شخصی) رحم و مروّت میورزند رعایتِ رعیّت خویش را نمیکرد که آنها را لااقلّ از برای سود خود نگاه دارد. به مجردّی که نقطهای را میگرفتند دست به غارت و یغما میگشودند و اموال و املاک مردم را ضبط میکردند و چون در جنگ از کس دیگری شکست میخوردند و مجبور به ترک ناحیهای میشدند باز بقدری که دستشان میرسید شلتاق و چپاول مینمودند. اینکه اسماعیل سامانی به لشکریان خود امر کرده بود از کسی چیزی نستانند و حتّی در حین عبور از ناحیهای یک سیب از درخت مردم نچینند امری بکلّی استثنائی بود، و این کارش بقدری کمنظیر و بیسابقه بود که تا دویست سال بعد بعنوان سرمشق عدالت و انصاف بدان مَثَل میزدند.
ثالثاً خود قوم ایرانی یعنی عامّهی خلایق تصوّری از استقلال و آزادی از تسلّط بیگانگان نداشتند و چیزی که دور آن جمع شوند و بدان وسیله بین ایشان وحدتی بهم رسد نبود، و از گردنکشان و داعیهدارانِ ایرانینژاد چندان حسن سلوکی نمیدیدند و در زیرِ دست ایشان حتّی امنیّت جانی و مالی هم نداشتند تا دور ایشان را بگیرند و در راه یاری با آنان خطر و تهلکهی پیگار با عرب را تحمل کنند. قومی که باید به رعیّتی زندگی کرده از هرچه تحصیل میکند قسمت اعظم را به اربابها بدهد و مایملک و خود و کسانش از تعرّض مصون نباشند برایش چه فرق میکند که آن اربابها ایرانینژاد باشند یا ترک یا عرب. خلیفهی عرب که در بغداد اقامت داشت همینقدر که مال زکات و خمس و خراج و گزیت و عشر هر ناحیهای را میگرفت دیگر با رعایا کاری نداشت. امّا این داعیهدارانِ خودمانی که متصدّی حکومت و جمع خراج بودند بدانقدر اکتفا نمیکردند. لشکر زیر دست خود داشتن و مردم را به زور یا به وعده و تطمیع در خدمت خویش درآوردن وسیلهای بود از برای اجحاف و تعدّی و جمع کردن مال، و رعایا اگر از دست این متعدّیان به جان میآمدند یا خودشان هم داخل دستهی ستم پیشگان میشدند و خود را به یکی از آن داعیهداران میچسباندند و در سایهی قدرت ایشان به دیگران درازدستی مینمودند، و یا از برای تحصیل امنیّتی نسبی به تابعیّت کس دیگری در میآمدند که کمتر ستم میکرد، چنانکه اهل خراسان در عهد مسعود غزنوی از ظلم و اجحاف سپهسالار سوری به سلجوقیان پناه بردند، و خانان مرو و ایلات شاهسون در عهد ناصری به تابعیّت روس داخل شدند.
فردوسی که ملک و زمینی داشته است و دستش به دهانش میرسیده حال مردمان را زیر پای این جانوران میدیده و لابد صابون آن دیوسیرتان بجامهی خود او هم خورده بوده. چون شاعر حسّاسی بوده است بیش از دیگران رنج فکری میکشیده. مثل دقیقی و فرّخی و عنصری و منوچهری نبود که خویشتن را به آن غارتگران مقتدر بچسباند و در مدیح آنها قصاید غرّا بسازد تا اندکی از آن اموال غارتی را بنام صله پیش او بیندازند. راستست که چون شاهنامهاش به پایان رسید و دید که بواسطهی مهمل گذاشتن کار مّلاکی خود دچار فقر و تنگدستی شده است به پیشنهاد دوستان نسخهای از آن از برای سلطان محمود غزنوی ترتیب داد و ابیاتی در ستایش او در آن گنجانید و به غزنین فرستاد بدین امید که سلطان صلهای برای او بفرستد؛ ولی اصل مبادرت کردن او به نظم شاهنامه هرگز به قصد کسب مال نبود؛ و فرقست میان آنکه کسی از برای تملّق شعر بگوید و اینکه از شعری که منافی با تملّق است نسخهای پیش ثروتمندی فرستاده مالی بخواهد؛ به هرحال در آن عهد کسی از شاعری نان نمیتوانست بخورد: چاپ در کار نبود و نمیشد از فروش نسخ کتاب به مردم ثروتی حاصل کرد- همین امروز هم در ایران شاعر از فروش کتب خود زندگی نمیتواند کرد، چه رسد به آن روزگار؛ از بودجهی مملکتی به نویسنده و شاعر مایهی معاش و مقرّری دادن در یونان مرسوم بود، و امروز هم در دنیای دیگران مرسوم است، ولیکن در ایران در عهد فردوسی بودجهی مملکتی عبارت از عایدات خزانهی شاه و سلطان بود؛ مردم از عهدهی مساعدت کردن با او بر نمیآمدند- کسانی که از کتابش برای خود نسخه برمیداشتند به او احسنت و آفرین میگفتند، ولی از آفرین و احسنت نمیتوان نان و پنیر و کفش و کلاه و زغال و هیزم ساخت. چارهای جز این نداشت که از سلطان ثروتمند مقتدری مدد بخواهد.
به هرحال آن مدد هم نرسید و ده بیست سالهی اواخر عمر فردوسی به سختی و تنگدستی گذشت. در مدتی که مشغول نظم کردن شاهنامه بود وقت میشد که در ابتدای زمستان در خانهاش جو و هیزم و گوشت نمکسود هم یافت نمیشد و نمیدانست که تا سرخرمن زندگی چگونه خواهد گذشت. در موقعی که شصت ساله بود داغ مرگ یک پسر سی و هفت سالهاش را دید: همین یک پسر را داشت، و از او گذشته گویا (اگر بتوان بگفتهی عروضی سمرقندی اعتماد کرد) دختری هم داشت که بعد از مرگ فردوسی بجا بود. با تمام سختیها ساخت و کارش را به پایان رسانید.
کاری میکرد که هرگونه گذشت و فداکاری در راه آن سزاوار بود. در ایّامی که سراسر ایران را مردم نالایق گرفته بودند، در زمانی که بعضی از وزرا و رجالِ نامدارِ ایران نژاد عرب را بر نژاد ایرانی ترجیح میدادند و برتری مینهادند، در هنگامی که نالهی برخی از دانشمندان از نقص و کوتاهی زبان فارسی بلند بود، فردوسیِ شاعر از خیال خویش عالمی بیرون میآورد که آنجا همهی بزرگان و نامداران و گردنکشانِ ایران وطن پرست و ملّت خواه و دلیر و مردانه و دشمن شکن بودند، جمال و جلال و کمال را میپرستیدند و از ننگ و زشتی و بدکاری یا گریختند. در آن عالم هرچه غیر ایرانی بود، خواه ترک و خواه رومی و خواه تازی، همگی فرومایه و حقیر و زبون بودند.
داستان آن بزرگان و نامداران در دفاتر ثبت بود، و فردوسی بنای شاهنامهی خود را بر آن دفاتر نهاده بود. امّا عالمی که او میدید و وصف میکرد فقط در خیال او موجود بود و بقوّهی شاعری او به بیان در میآمد، و به اشعار فصیح بلیغ بلندی به زبان شیرین و نیرومند فارسی توصیف میشد. آنچه او در کتب میخواند غیر از آن چیزی بود که خود بقلم میآورد. میخواست که بیمدد فیض روح القدس همان بکند که مسیحا میکرد: مردگان را زنده کند؛ دلیران و شاهان و بزرگان پیشین را چنان توصیف نماید که خوانندگان و شنوندگان آنان را با دیدهی باطن بتوانند دید، شاید از دیدن آنها عبرت بگیرند، رگ غیرتشان بجنبد و کاری بکنند که شایستهی فرزندان چنان بزرگوارانی باشد.
در فرهنگ ملّی ایران زبان بیش از آن اهمّیت و دخالت دارد که در فرهنگ اقوام دیگر، بحدّی که میتوان گفت که فرهنگ ایرانی که از عهد اوستا و هخامنشیان تا به امروز در طول تاریخ ما مداومت داشته است، و با وجود پست و بلند دهر و سرد و گرم روزگار و استیلای اقوام غیرایرانی مختلف، از میان نرفته است همیشه با زبان فارسی پیوسته بوده است. اگرچه خود آن فارسی هم همیشه به یک شکل نمانده: فرس قدیم، اوستائی، پهلویِ اشکانی، پارسیِ ساسانی، فارسی جدید با تاریخ هزار و دویست سالهی آن که تحوّلات گوناگون به خود دیده است، همهی اینها زبان رسمی قوم ایرانی بوده و در راه سیر خود لهجهها و زبانهای ایرانی دیگر و زبانهای بیگانهی طاری شده بر ایران را هضم کرده یا از میان برده است.
منبع مقاله :
مینوی، مجتبی؛ (1386)، فردوسی و شعر او، تهران: انتشارات توس، چاپ چهارم