سیدحسن تقیزاده از جمله رجال سیاسی تاریخ ایران است که فراز و فرودهای زیادی در زندگی شخصی و سیاسی او وجود دارد. تقیزاده بر جدایی دین از سیاست تأکید میکرد تا حدی که گروهی از علمای نجف از جمله آیتالله عبدالله مازندرانی و آخوند خراسانی فتوا به «فساد مسلک سیاسی» وی دادند. تقیزاده در سال 1325ه. ق عضو «لژ بیداری ایران» شد. وی پس از مدتی به بالاترین مقام فراماسونری؛ یعنی استاد اعظم میرسد. شاید برای شناخت تقیزاده هیچچیز بهتر از سرمقالهی خود او در شروع دورهی جدید مجلهی کاوه در تاریخ 22ژانویه1920 نباشد. او مینویسد: «امروز چیزی که به حدّ اعلا برای ایران لازم است و همهی وطندوستان ایران با تمام قوی باید در آن راه بکوشند و آن را بر هر چیز مقدم دارند سه چیز است که هرچه درباره شدت لزوم آنها مبالغه شود کمتر از حقیقت گفته شده: نخست قبول و ترویج تمدن اروپا بلاشرط و قید و تسلیم مطلق شدن به اروپا و اخذ آداب و عادات و رسوم و ترتیب و علوم و صنایع و زندگی و کلّ اوضاع فرنگستان بدون هیچ استثنا... این است عقیدهی نگارندهی این سطور در خط خدمت به ایران: ایران باید ظاهراً و باطناً، جسماً و روحاً فرنگی مآب شود و بس». سایت راسخون تصمیم دارد در راستای وظیفهی اطلاعرسانی خود، تعداد محدودی از نوشتههای وی را در موضوعات مختلف که دارای نکات قابل توجهی است و میتواند مورد استفادهی محققان قرار بگیرد، منتشر کند. مقالهی ذیل یکی از مقالات این مجموعه است.
پروفسور برون گوید: بنا بر شهرت افسانهای عنصری و عسجَدی و فرّخی یک روز در غزنه دور هم نشسته و صحبت میکردند. در این اثنا یک بیگانهای بر آنها از نیشابور وارد شد و خواست داخل جمع آنها شود. عنصری که مخلّ شدن این دهاتی خوشش نمیآمد به او گفت که برادر ماها شعرای پادشاه هستیم و غیر از شاعر کسی حق ندارد در مجمع ما داخل شود. هر کدام از ما یک مصراع از یک قافیه میسازیم و اگر تو هم مصراع چهارم را بسازی ما تو را نیز در جمع خود راه میدهیم و میپذیریم. آن شخص بیگانه فردوسی بود و این تکلیف عنصری را قبول کرد و عنصری عمداً یک قافیهای انتخاب کرد که سه مصراع در آن به آسانی توان ساخت و مصراع چهارمی به عقیدهی او در آن قافیه غیرممکن بود و چنین گفت: چون عارض تو ماه نباشد روشن، عسجَدی گفت: مانند رخت گل نبود در گلشن، فرّخی گفت: مژگانت همی گذر کند از جوشن، فردوسی علاوه کرد: مانند سنانِگیو در جنگ پشن. و چون تفصیل آن حکایت را که در مصراع فردوسی بدان اشاره شده بود از او پرسیدند فردوسی چنان اطّلاع و وقوف به داستان قدیم ایران نشان داد که عنصری به سلطان محمود گفت اینک بالاخره کسی که قابل آن است کار نظم داستان ملّی ایران را که دقیقی بیست یا سی سال قبل برای یکی از سلاطین سامانی بدان شروع کرده بود و بعد از نظم چند هزار بیت (1) که داستان گستاسپ و ظهور زردشت را حاوی بود به واسطهی قتل دقیقی در دست غلام ترک خودش ناقص ماند به انجام رساند.این قصّهای است که دولتشاه و تقریباً تمام تذکرهنویسان متأخّر بر او دربارهی اوّلین ظاهر شدن فردوسی در دربار غزنه شرح میدهند ولی اثری از این قصّه در قدیمترین آثار و اخباری که از تاریخ حیات فردوسی در دست داریم مانند چهار مقالهی نظامی عروضی و لبابالألباب محمّد عوفی که از اواسط قرن ششم و اوایل قرن هفتم هجری باقی ماندهاند پیدا نمیشود (2) و پروفسور نولدکه بلاشّک حق دارد که این قضیّه را به کلّی افسانهی جعلی گرفته و آن را ردّ میکند. دربارهی فردوسی ما برخلاف مواقع و موارد دیگر که همیشه از قلّت و ندرت اطّلاعات و تفصیلات راجع به ترجمهی حال در زحمت بودیم بلا در اینجاست که از کثرت و وفور حکایات و افسانههای راجع به او که نه با قدیمترین اخبار که از سیرت این شاعر بازمانده و نه با بعضی قطعات و جملههایی که راجع به زندگی او در طیّ کلام خود در شاهنامه عرضاً پیدا میشود موافقت دارد و حتّی گاهی صریحاً منافی و مخالفند در زحمت هستیم. از این نوع حکایتها که غالباً در اواخر قرن نهم هجری پیدا شده ما در اینجا صرف نظر میکنیم و آنان را که هوس و ذوق خواندن این افسانهها و حکایات و قصص است به کتاب اوزلی (3) موسوم به سیر شعرای ایران و مقدّمهی ژول موهل (4) به چاپ شاهنامه که خودش کرده (با ترجمهی فرانسوی) و سایر کتب از این قبیل رجوع میدهیم.
به اجماع مشرقیان و مغربیان فردوسی چنان شاعر بزرگی است که عقیدهی ما شخصاً دربارهی شاهنامه هر چه هم باشد باید تا اندازهای مفصّلاً از وی و تألیفات او شرح داد. ولی از آن طرف هم چون مقصود من درین کتاب (5) این است که به قدر مقدور به خوانندگان فرنگی آن اطّلاعات و تفصیلاتی را دربارهی تاریخ ادبی ایران بدهم که به آسانی در کتب معروفهی فرنگی پیدا نمیتوانند بکنند لهذا سعی خواهم کرد به قدری که موقع اجازه بدهد به اختصار بکوشم. مأخذهای اصلی عمده برای اطّلاعات موثّق که در دست ماست اوّلاً آثار ادبی خود شاعر است یعنی شاهنامه، یوسف و زلیخا (6) و یک عدّه از اشعار عاشقانه از بحور کوتاه که آنها را دوکتور اِتِه با کمال دقّت در رسالهی بسیار عالی خودش جمعآوری و ترجمه و تدقیق و تتبّع کرده است، (7) ثانیاً تفصیلی که نظامی عروضی سمرقندی به ما باز گذاشته است. مشارالیه خود قبر فردوسی را در طول در سنهی 510 هجری یعنی قریب یک قرن بعد از وفات فردوسی زیارت کرده و روایات دایر در افواه را که در همان جا شنیده در کتاب قشنگ خود موسوم به چهار مقاله درج کرده است، (8) ثالثاً شرح مختصر و کممایهای که عوفی در قسمت دوم لبابالألباب خود ذکر میکند. در میان فضلای اروپا از آن وقتی که تورنر ماکان (9) و ژول موهل و روکّرت (10) شاهنامه را به واسطهی طبع و ترجمه در اروپا معروف کردند روی هم رفته مهمترین تتبّعات نقّادانه دربارهی فردوسی نوشتجات اِتِه و فصل استادانهای است که نولدکه در کتاب اساس زبانشناسی ایرانی به عنوان حماسهی ملّی ایرانی نوشته است. و این فاضل اخیر است که ما در تحقیق دقیق و نقّادانهی آنچه از تاریخ حیات فردوسی قریب به یقین است و آنچه که فقط محتمل است مدیون زحمات عالمانهی او هستیم که غالباً از بهترین مأخذ ممکن یعنی از بیانات خود فردوسی که در موارد متفرّقه در شاهنامه پیدا میشود استخراج کرده است.
ابتدا خوب است نبذهی مختصری را که عوفی دربارهی فردوسی آورده و یک شرح مختصری را که مورّخ حمدالله مستوفی قزوینی در تاریخ گزیده که در حدود سنهی 730 هجری تألیف شده ثبت کرده ذکر نموده و پس از آن به مأخذهای دیگر بپردازیم. چه هر دو این مأخذها پیش از نشو و نمای افسانههای سابقالذکّر تألیف شدهاند. به حسب قول تاریخ گزیده اسم اصلی فردوسی (که خیلی در آن اختلاف است) حسنبن علی طوسی بود و او در سال 416 هجری وفات کرد. لباب الألباب چنانکه عادت اوست کمتر اطّلاعاتی جز از عبارتپردازی در مدح و اطناب در تعریف شاعر میدهد جز آنکه در یک نسق بودن و یک شیوه داشتن شاهنامه خیلی تأکید و اطناب میکند که آن را کمال قدرت و غایت استادی مینامد و اشاره به اختیارات و مقتطفاتی از شاهنامه میکند که مسعود سلمان (که در حدود سنهی 473 میزیسته) گرد آورده (11) و این فقره مینمایاند که شاهنامهی فردوسی به چه زودی و تندی مشهور و مقبول عامّه شده بوده است.
بنا به روایت چهار مقاله که قدیمترین و مهمترین اسناد و مأخذهای اطّلاعات ماست (گذشته از آنچه از خود اشعار فردوسی به دست میآید) فردوسی دهقانی بود (یعنی از ارباب املاک) از دهی موسوم به باژ (12) از ناحیهی طَبَران از حوالی طوس (طوس در جای مشهد حالیّه بود). فردوسی در آن ده عزّت و شوکتی داشت و به دخل و عایدی آنجا میزیست و بینیاز بود و فقط یک دختر داشت. تهیّهی یک جهاز لایقی برای آن دختر فقط موجبی بود که او را به نظم شاهنامه بازداشت که از صلهی آن کتاب جهاز دختر تدارک کند و پس از آنکه این کتاب را بعد از بیست و پنج سال زحمت (و به قول بعضی مؤلّفین دیگر سی و پنج سال) به اتمام رسانید [شاید چنانکه نولدکه اشاره میکند در اوایل سال 999 میلادی] (13) علی دیلمی آن را استنساخ و ابودُلَف آن را روایت میکرد که هر دو این اشخاص و هم چنین حسین بن قُتیبه حاکم طوس که به فردوسی کمک مادّی و تشویق میکرد در شاهنامه در اشعار ذیل ذکر شدهاند:
از این نامه از نامداران شهر *** علی دیلم و بودُلَف راست بهر
نیامد جز احسنتشان بهرهام *** بکفت اندر احسنتشان زهرهام (14)
حسین قتیبه است از آزادگان*** که از من نخواهد سخن رایگان
نیم آگه از اصل و فرع خراج *** همی غلطم اندر میان دواج
در تفسیر شعر آخری مؤلّف (یعنی مؤلّف چهار مقاله) گوید که «حسین (15) بن قتیبه عامل طوس بود و این قدر او را (فردوسی را) واجب داشت و از خراج فرونهاد لاجرم نام او تا قیامت بماند» علی دیلم شاهنامه را در هفت مجلّد نوشته و فردوسی بودُلَف راوی خود را همراه برداشته با آن نسخه به غزنین رفت و به کم خواجهی بزرگ ابوالقاسم احمدبن الحسن المیمندی (16) کتاب را به سلطان پیشنهاد کرد و سلطان خیلی ممنون شد. امّا خواجه را دشمنان بود که پیوسته دربارهی او اسباب چینی میکردند و سلطان محمود با آن جماعت مشورت کرد که فردوسی را چه دهیم گفتند پنجاه هزار درم و این خود بسیار باشد که او مردی است رافضی و معتزلی مذهب و این بیت بر اعتزال او دلیل گرفتند که گفته:
به بینندگان آفریننده را *** نبینی مرنجان دو بیننده را (17)
و ابیات دیگری بر رفض فردوسی دلیل آوردند (که در چهار مقاله درج شده است).
حالا اگر حکایت فوق صحیح باشد (و دلیلی هم نیست برای شکّ کردن در صحّت اصل واقعه) ما خیلی مایل میشویم که نومیدی و سرخوردن فردوسی را با عزل و حبس حامی او المیمندی که بنا به روایت ابنالأثیر در 412 اتّفاق افتاد ارتباط بدهیم (ابنالأثیر در ضمن حوادث سنهی 421 در موقعی که سلطان مسعود بنمحمود میمندی را آزاد کرد و دوباره به مقام خود برگردانید این قصّه را آورده) ولی مشکلاتی که برای این فرض در کار است گمان میکنم غیرقابل حلّ باشد زیرا که نولدکه توضیح میکند که فردوسی شاید در سنهی 323 یا سنهی 324 تولّد یافته است و او آخرین تحریر و تهذیب شاهنامه را در سنهی 400 هجری تمام کرده (18) که در آن وقت قریب به هشتاد سالگی بوده است و باید در همین اوقات باشد که مسئلهی صله و جایزهی او در میان آمده باشد.
(اینجا پروفسور برون باقی روایت چهار مقالهی نظامی عروضی را نقل میکند که چون خود چهار مقاله فعلاً دسترس عامّه است (طبع میرزا محمّدخان قزوینی صفحهی 49 – 51) لهذا ما به جای ترجمه از کتاب برون تتمّهی حکایت را عیناً اینجا از خود کتاب نقل میکنیم):
«و سلطان محمود مردی متعصّب بود و درو این تخلیط بگرفت و مسموع افتاد در جمله بیست هزار درم به فردوسی رسید و غایت رنجور شد و به گرمابه رفت و برآمد فقاعی بخورد و آن سیم میان حمّامی و فقاعی قسم فرمود. سیاست محمود دانست به شب از غزنین برفت و بهری به دکّان اسمعیل ورّاق پدر ازرقی فرود آمد و شش ماه در خانهی او متواری بود تا طالبان محمود به طوس رسیدند و بازگشتند و چون فردوسی ایمن شد از هری روی به طوس نهاد و شاهنامه برگرفت و به طبرستان شد به نزدیک سپهبد شهریار (19) که از آلباوند (20) در طبرستان پادشاه او بود و آن خاندانی است بزرگ نسبت ایشان به یزدگرد شهریار پیوندد.
پس محمود را هجا کرد در دیباچه بیتی صد و بر شهریار خواند و گفت من این کتاب را از نام محمود با نام تو خواهم کردن که این کتاب همه اخبار و آثار جدّان تست. شهریار او را بنواخت و نیکوییها فرمود و گفت یا استاد محمود را بر آن داشتند و کتاب ترا به شرطی عرضه نکردند و ترا تخلیط کردند و دیگر تو مرد شیعیئی و هر که تولّی به خاندان پیامبر کند او را دنیاوی به هیچ کاری نرود که ایشان را خود نرفته است محمود خداوندگار من است تو شاهنامه به نام او رها کن و هجو او به من ده تا بشویم و ترا اندک چیزی بدهم محمود خود ترا خواند و رضای تو طلبد و رنج چنین کتاب ضایع نماند و دیگر روز صد هزار درم فرستاد و گفت هر بیتی به هزار درم خریدم آن صدبیت به من ده (21) و با محمود دل خوشکن فردوسی آن بیتها فرستاد بفرمود تا بشستند فردوسی نیز سواد بشست و آن هجو مندرس گشت و از آن جمله این شش بیت بماند: (22)
مرا غمز کردند کان پرسخن *** به مهر نبیّ و علی شد کهن
اگر مهرشان من حکایت کنم *** چو محمود را صد حمایت کنم
پرستارزاده نیاید به کار *** وگر چند باشد پدر شهریار
از این در سخن چند رانم همی *** چو دریا کرانه ندانم همی
به نیکی نبد شاه را دستگاه *** وگرنه مرا بر نشاندی به گاه
چون اندر تبارش بزرگی نبود *** ندانست نام بزرگان شنود
الحق نیکو خدمتی کرد شهریار مر محمود را و محمود از او منّتها داشت، در سنهی اربع عشرة و خمسمایة به نیشابور شنیدم از امیر معزّی (23) که او گفت از امیرعبدالرّزاق شنیدم به طوس که او گفت وقتی محمود به هندوستان بود و از آنجا بازگشته بود و روی به غزنین نهاده مگر در راه او متمرّدی بود و حصاری استوار داشت و دیگر روز محمود را منزل بر در حصار او بود پیش او رسولی بفرستاد که فردا باید که پیش آیی و خدمتی بیاری و بارگاه ما را خدمت کنی و تشریف بپوشی و بازگردی دیگر روز محمود برنشست و خواجهی بزرگ (24) دست راست او همی راند که فرستاده بازگشته بود و پیش سلطان همی آمد سلطان با خواجه گفت چه جواب داده باشد خواجه این بیت فردوسی بخواند:
اگر جز به کام من آید جواب *** من و گرز و میدان و افراسیاب
محمود گفت این بیت کراست که مردی ازو همی زاید گفت بیچاره ابوالقاسم فردوسی راست که بیست و پنجسال رنج برد و چنان کتابی تمام کرد و هیچ ثمره ندید محمود گفت سره کردی که مرا از آن یاد آوردی که من از آن پشیمان شدهام آن آزادمرد از من محروم ماند به غزنین مرا یاد ده تا او را چیزی فرستم خواجه چون به غزنین آمد بر محمود یاد کرد سلطان گفت شصت هزار دینار ابوالقاسم فردوسی را بفرمای تا به نیل دهند و با شتر سلطانی به طوس برند (25) و ازو عذر خواهند خواجه سالها بود تا درین بند بود آخر آن کار را چون زر بساخت و اشتر گسیل کرد و آن نیل به سلامت به شهر طَبَران (26) رسید از دروازهی رودبار اشتر در میشد و جنازهی فردوسی به دروازهی رزان (27) بیرون همی بردند در آن حال مذکّری بود در طَبَران تعصّب کرد و گفت من رها نکنم تا جنازهی او در گورستان مسلمانان برند که او رافضی بود و هر چند مردمان بگفتند با آن دانشمند درنگرفت درون دروازه باغی بود ملک فردوسی (28) او را در آن باغ دفن کردند امروز هم در آنجاست و من در سنه ی عشر و خمسمایة آن خاک را زیارت کردم. (29) گویند از فردوسی دختری ماند سخت بزرگوار صلت سلطان خواستند که بدو سپارند قبول نکرد و گفت بدان محتاج نیستم صاحب برید به حضرت بنوشت (30) و بر سلطان عرضه کردند مثال داد که آن دانشمند (31) از طَبَران برود بدین فضولی که کرده است و خانمان بگذارد و آن مال به خواجه ابوبکر اسحاق کرّامی دهند تا رباط چاهه (32) که بر سر راه نشابور و مرو است در حدّ طوس عمارت کند چون مثال به طوس رسید فرمان را امتثال نمودند و عمارت رباط چاهه از آن مال است.»
این است قدیمترین و موثّقترین روایت که ما دربارهی فردوسی در دست داریم و ما میتوانیم اعتماد و یقین کنیم که اگر هم تمام جزئیات روایت چهار مقاله صحیح نباشد اقلّاً این روایت حاکی است از آنچه یک قرن بعد از وفات شاعر مشارالیه در شهر خود او (طوس) در میان طبقهی تربیت شده معروف بود و بدان اعتقاد داشتند. پس اهمیت آن بزرگ است و همین است که ما آن را کاملاً در اینجا نقل کردیم. دولتشاه یقیناً از این روایت در تألیف تذکرهی خود استفاده کرده (برای آن که او چهار مقاله را یکی از مأخذهای کتاب خود قلمداد میکند) و بدان خیلی تفصیلی دیگر و آرایش و پیرایشها افزوده که شاید اغلب مجعول و بیاساس است. [از جمله چیزهایی که مینویسد یکی آن است که اسم فردوسی حسن بن اسحق بن شرفشاه است و در بعضی از اشعار خود فردوسی خودش را ابن شرفشاه مینامد و دیگر آن که او از اهل قریهی رَزان بود از حوالیِ طوس و اینکه وی تخلّص خود را از یک باغی در همان ناحیه موسوم به «فردوس» و متعلّق به عمید خراسان سوری بن مغیره (33) که پدر فردوسی از خدّام او بود اخذ کرده و گوید فردوسی مرد فقیری بود که از ظلم و جور حاکم مسقط الرّأس خود به غزنه فرار کرده و در آنجا به واسطهی کسب شاعری زندگانی میکرد تا آنکه به واسطهی اتّفاقی که بدان اشاره شد یعنی ورود در مجمع شعرا با عنصری آشنا شد و او وی را به سلطان معرفی کرد و همهجا عنصری حامی او بود و شعر معروف:
چو کودک لب از شیر مادر بشست *** به لب نام محمود گوید نخست
بوده که خیلی التفات محمود را نسبت به فردوسی جلب کرد و سلطان او را در یک سرایی در قصر پادشاهی منزل داده و مواجب منظّمی برای او مقرّر کرد. ایاز غلام مقرّب سلطان که نظر به این روایت فردوسی خاطر او را به واسطهی بیاعتنایی به او ملول کرده بود (در روایت دیگر فردوسی و ایاز دو دوست صادق قلمداد شدهاند) پیوسته خاطر سلطان را نسبت به فردوسی متغیّر میکرده و به او نسبت بدعت داد تا سلطان صریحاً وی را متّهم کرده و گفت که «همهی بدعت آورندگان و رؤسای این مذهب (یعنی قرامطه و اسمعیلیان) از طوس درآمدهاند ولی من ترا میبخشم به شرط آنکه تو ازین عقیده برگردی». به علاوه در تذکرهی دولتشاه مذکور شده که شاعر مشارالیه بعد از ناراضی شدنش از محمود چندین ماه در غزنه متواری بوده به قصد آنکه از کتابدار سلطان نسخهی شاهنامه را به دست بیاورد و اسم کتابفروشی که بعدها به هرات درخانهی او پناه گزید عوض اسمعیل ابوالمعالی ثبت شده. باقی روایت دولتشاه نیز تفصیلات و اختلافات دیگری از همین نوع و همین قبیل است که روی هم رفته بر نهج همان شرحی است که مذکور شد.]
دلایل داخلی که از خود کتاب فردوسی استخراج شده بلاشکّ تا آنجا که به نسخهها اعتماد بتوان نمود (که در خیلی از موارد خیلی مشکوک و غیرمقنع است) بهترین مأخذ موثّق در باب اطّلاعات راجع به تاریخ حیات شاعر است. این طریق چنان که سابقاً به آن اشاره شد به طور استقصاء و باصبر و حوصلهی حیرتانگیزی و سرعت انتقال زیادی از طرف استاد نولدکه و دکتر اِتِه تدقیق شده است. برای من غیرممکن است که درین فصل مختصر تمام نتایج تحقیقات و اجتهادات آنها را درج کنم و علاوه بر این لازم هم نیست زیرا هر کسی که بخواهد شاهنامه را جدّی تتبّع نماید قطعاً باید حماسهی ملّی ایران تألیف نولدکه را بخواند و مقالات سابقالذکّر دکتر اِتِه را در این موضوع و هم چنین یوسف و زلیخای فردوسی را که اِتِه نشر کرده و فصولی را که از همان مؤلّف در این موضوع در جزوهی ادبیّات فارسی در جلد دوم اساس زبان شناسی ایرانی درج شده باید مطالعه نماید.
به طور خلاصه آنکه به نظر میآید که ما حق داشته باشیم که فرض کنیم که فردوسی یک دهقانی از دهاقنهی طوس بوده و مقام محترمی در آنجا و وسعت معاش داشت. وی در حوالی سنهی 920 میلادی (34) یا قدری بعد از آن متولّد شده و یک میل و هوسی برای تتبّعات مطالب راجع به تاریخ قدیم و داستان ملّی و روایات از شاهنامهی منثوری که ابومنصور المَعمَری در زبان فارسی از روی مأخذهای قدیمی برای ابومنصوربن عبدالرّزاق در سنهی 346 تألیف کرده بود برای وی پیدا شده. این شوق و هوس او را در حدود سنهی 364 برآن داشت که یکباره نظم کردن حماسهی ملّی ایران را به عهده بردارد و اوّلینبار نسخهی اوّلی آن را در سنهی 389 به اتمام رسانید پس از 25 سال زحمت و آن را به احمدبن محمّد بن ابیبکر خان لَنجانی تقدیم و به نام او کرد (35) و نسخهی دومی را که در واقع تألیف دوم توان گفت (یعنی پس از مرور و حکّ و اصلاح) که به سلطان محمود تقدیم داشت در سنهی 400 یا کمی پیش از آن به اتمام رسانید (32) و نزاع او با سلطان و فرار او از غزنه تقریباً بلافاصله به وقوع پیوست و پس از آنکه زمان قلیلی در زیر حمایت یکی از ملوک آلبویه (بهاءالدّوله یا پسر او سلطانالدّوله که بعد از پدر در سنهی 402 جانشین او شد بنا بر رأی نولدکه، و یا مجدالدّوله ابوطالب رستم به حسب آنچه اِتِه گمان میکند) زیسته و یوسف و زلیخا را برای او نظم کرد. در سنّ پیری که 90 ساله یا بیشتر بود به مسقطالرّأس خود طوس برگشته و در آنجا در حدود سنهی 411 تا 416 وفات کرد.
حالا بگذاریم به ملاحظهی آثار فردوسی که آنچه از آنها برای ما بازمانده عبارت است از شاهنامه و قصهی یوسف و زلیخا و یک عدّهی دیگر از قطعات تغزّلآمیز که تذکرهنویسان و جُنگهای منتخبات اشعار و غیره برای ما نگاه داشتهاند و آنها را دکتر اِتِه در ضمن مقالات خودش در تحت عنوان فردوسی در مقام غزلسرایی (33) با کمال دقّت جمعآوری و نشر و ترجمه کرده است.
[در اینجا پروفسور برون از عیار و اهمیّت تاریخی و پایهی شعری شاهنامه نقّادی کرده و شرحی مینویسد که ترجمهی کامل آن در اینجا قدری موجب اطناب میشود و خلاصه آنکه با کمال عذرخواهی و اقرار به خرق اجماع در آنچه متفّقٌ علیه ایرانیان و مستشرقین فرنگستان است یک عقیدهی تازهای میآورد مبنی بر اینکه عیار شعری شاهنامه آن مقام عالی را ندارد که عموماً گمان میشود و شهرت و مقبولیّت آن به واسطهی داستان حماسهی ملّی ایران و افتخارات آنهاست از یک طرف و اهمیّت لغتی و زبانی است در نظر علمای فرنگ از طرف دیگر. و گوید که بعضی گمان کردهاند که شاهنامه کلمهی عربی ندارد در صورتی که چنین نیست و با آنکه فردوسی عمداً از استعمال لغات عربی در نظم تاریخ ایران قدیم اجتناب کرده با وجود این کلمات زیاد عربی که دیگر در فارسی چنان امتزاج پیدا کرده بود که احتراز از استعمال آنها غیرممکن بود در شاهنامه داخل شده و عدّهی این لغات روی هم رفته به چهار الی پنج درصد میرسد. پس از آن برون به شرح یوسف و زلیخا میپردازد و گوید:]
مثنوی قصّهی یوسف و زلیخا اساسش بر روی حکایت یوسف و زن پوتیفار است که در توریة آمده ولی براساس این قصّه خیلی برگ و ساز بسته و پیرایش داده شده و همیشه یک موضوع دلکشی برای شعرای قصّهنویس ایران و عثمانی گردیده است و چنانکه دکتر اِتِه گوید فردوسی اوّل کسی نبوده که این قصّه را نظم کرده بلکه ابوالمؤیّد بلخی و بختیاری اهوازی بنا به خبری که در یک کتاب خطّی درج است این حکایت را به نظم درآورده بودند. از این دو منظومه چیزی برای ما نمانده و به یوسف و زلیخای فردوسی که خوشبختانه از دستبرد زمانه محفوظ مانده عمده به واسطهی فعالیّت خستگیناپذیر دکتر اِتِه آشنا هستیم.
یوسف و زلیخای فردوسی سه بار در هند و یک بار در طهران به چاپ رسیده است. علاوه بر چاپ نقّادانه و مدقّقانهی دکتر اِتِه در زبان آلمانی هم ترجمهی منظوم آن به واسطهی شلختا فِسِرد (34) نشر شده است.
دکتر اِتِه که مأخذ عمدهی ما در باب این اشعار است و با کمال دقّت آن را با یوسف و زلیخای جامی و مال ناظم هراتی مطابقه کرده است خیلی عقیدهی خوبی در عالی بودن مقام آن دارد در صورتی که منقّدین ایرانی اغلب این منظومه را حقیر شمردهاند و گمان میکنند که فردوسی آن را پس از گذاشتن دورهی قدرت شعری و تسلّط کلام و شکستهدل شدن به واسطهی هدر شدن زحمتش در شاهنامه نوشته است و اینکه بحر تقارب و شعر رزمی که برای شاهنامه خوب موافق میآمد به اشعار تغزّلی نمیسازد.
عیار اشعار عاشقانهی فردوسی اگر از روی نمونههایی که در تذکره و جُنگها برای ما بازمانده حکم کنیم به عقیدهی من عموماً کمتر از آنچه هست سنجیده شده است. این اشعار هم چنانکه سابقاً بدان اشاره شد در رسالهی بینظیر دکتر اِتِه جمعآوری شده و من اینجا اکتفا میکنم به ذکر دو قطعه نمونه از آنها که یکی در تاریخ گزیده و دیگری در لبابالألباب عوفی آمده است:
-1 -
شبی در برت گیر بآسودمی *** سرفخر بر آسمان سودمی
قلم در کف تیر بشکستمی *** کلاه از سر مهر بربودمی
به قدر از نهم چرخ بگذشتمی *** به پی فرق کیوان بفرسودمی
به بیچارگان رحمت آوردمی *** به درماندگان بر ببخشودمی (35)
-2 -
بسی رنج دیدم بسی گفته خواندم *** زگفتار تازی و از پهلوانی
به چندین هنر شست و دو سال بودم *** چه توشه برم ز آشکار و نهانی
بجز حسرت و جز وبال گناهان *** ندارم کنون از جوانی نشانی
به یاد جوانی کنون مویه دارم *** بر آن بیت بوطاهر خسروانی (36)
جوانی من از کودکی یاد دارم *** دریغا جوانی دریغا جوانی (37)
پینوشتها:
1.عوفی گوید بیست هزار بیت جز از شصت هزار بیت که فردوسی نظم کرد ولی خود فردوسی در شاهنامه (چنان که نولدکه اشاره میکند) قسمتی را که از دقیق مانده هزار بیت قلمداد میکند. (ادوارد براون).
2. قدیمترین جایی که این داستان، با اندکی اختلاف، در آن آمده مقدمهای است از مقدمههای چهارگانهی شاهنامه که به مقدمهی اوسط شناخته میشود. بخش آخر مقدمه که این داستان در آن آمده است نسبت به بخشهای پیشین تازهتر است، اما از ثلث اوّل قرن هشتم جدیدتر نمیتواند باشد (نک: محمّد امین ریاحی، سرچشمههای فردوسی شناسی. تهران: پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی، 1382 (چاپ دوم): 153 – 165). این روایت با اختلاف بیشتری در مقدمهی دو دستنویس فلورانس (کتابت 614 ق) و موزهی طوپقاپوسرای (کتابت 903 ق) نیز به چشم میخورد. زمان تدوین این مقدمه احتمالاً اواخر قرن ششم است (نک: همان: 216 – 235). (پژمان فیروزبخش)
3.Sir Gore Ouseley: Biographical Notices of Persian Poets, London 1846.
4.J. Mohl; Firdusi, le Livre des Rois, VII. Vol., Paris 1838-78.
5.مقصود همان کتاب تاریخ ادبی ایران است (حسن تقیزاده)
6. انتساب مثنوی یوسف و زلیخا به فردوسی غلط مشهوری است که تقیزاده خود بعدتر متوجه آن شده بود. نخستینبار در سال 1922 م محمودخان شیرانی در مقالهای که به زبان اردو منتشر ساخت به دلیل سستی اشعار، سبک و زبان این مثنوی انتساب آن را به فردوسی مردود شمرد (برای ترجمهی این مقاله، نک: چهار مقاله بر فردوسی و شاهنامه، ترجمهی عبدالحی حبیبی. کابل، 1355: 184 – 279. دیگربار به ترجمهی شهریار نقوی: «یوسف و زلیخای فردوسی»، سیمرغ، آبان 1355، ش 3: 14 – 44، اسفند 1355، ش 4: 20 – 48). پس از او عبدالعظیم خان قریب، ظاهراً بدون اطّلاع از مقالهی شیرانی، با بررسی مقدمهی دستنویسی که از مثنوی مزبور در کتابخانهی خود داشت اعلام کرد که این منظومه از فردوسی نیست («یوسف و زلیخای منسوب به فردوسی»، مجلهی آموزش و پرورش، س 9 (1318)، ش 10: 1- 16؛ ش 11 – 12: 2 – 16, س 14 (1323): 393 – 400). محمّدعلی فروغی نیز در دیباچهای که بر منتخب شاهنامه نوشت نسبت مثنوی یوسف و زلیخا را به فردوسی مردود دانست (منتخب شاهنامه برای دبیرستانها، به کوشش محمّدعلی فروغی و حبیب یغمائی. تهران: وزارت فرهنگ، 1321: 21). سرانجام مجتبی مینوی با بررسی نسخههای قدیمتر این مثنوی نتیجه گرفت یوسف و زلیخایی که به نام فردوسی شناخته میشد اندکی پس از سال 476 ق در اصفهان به نام شمسالدوله ابوالفوراس طغانشاه پسر الپ ارسلان ساخته شده و گویندهی آن ظاهراً شاعری با تخلّص «شمسی» بوده است (نک: مجتبی مینوی، «کتاب هزارهی فردوسی و بطلان انتساب یوسف و زلیخا به فردوسی»، مجلهی روزگار نو، چاپ لندن، 1945 م (1332)، ج 5، ش 3: 16 – 36؛ بازچاپ با تجدیدنظر در: سیمرغ، اسفند 1355، ش 4: 49 – 68). برای آگاهی بیشتر درین باره، همچنین نک: ریاحی، 1382: 293 – 301. (پژمان فیروزبخش)
7.Ethe: Firdausi Als Lyriker.
8.حکایت بیستم از آن کتاب. ابناسفندیار در تاریخ طبرستان عین این حکایت را کاملاً اقتباس کرده است (ادوارد براون)
9.Turner Macan: Schahname, 4 Vol. Calc. 1829.
10.Fr. Rückert: Übers. Des Firdusi, 3 Bde., Bayer, Berlin 1890 – 95.
11. دربارهی اختیارات شاهنامهی مسعود سعد و صحت نداشتن جمعآوری چنین کتابی توسط وی، نک: محمود امیدسالار، «مسعود سعد و شاهنامهی فردوسی»، جستارهای شاهنامه شناسی و مباحث ادبی. تهران: بنیاد موقوفات دکتر محمود افشار، 1381: 214 – 255. (پژمان فیروزبخش)
12.ابناسفندیار در نقل این جمله اسم قریه را از قلم انداخته (ادوارد براون).
13.مطابق با اوایل سنهی 389 هجری.
14.معنی و اصول عبارت این شعر مشکوک است و من حالا بیشتر متمایل به آن شدهام که قرائت ابناسفندیار را ترجیح بدهم که او این طور ثبت میکند:
نیامد جز از بختشان بهرهام*** بکفت اندر احسانشان زهرهام
اگر چه دربارهی گذاشتن لفظ «احسانشان» به جای «احسنتشان» خیلی شک و تردید دارم. (ادوارد براون)
15. در هر دو نسخه محفوظ در موزهی بریطانیا حَیّ یا حُیَیّ است ولی به اغلب احتمال قرائت ابناسفندیار که حسین ثبت میکند اصحّ است (ادوارد براون).
16. در چهار مقاله به لفظ «خواجهی بزرگ احمدِ حسن کاتب» ذکر شده که بلاشکّ مقصود المیمندی است ولی ابناسفندیار حسین ابن احمد ثبت میکند. (ادوارد براون).
17. مسئلهی رویّة الله باعث مجادلات شدیدی در اسلام شده حنبلیهای مجسّمه مذهب در یک طرف و معتزله درمنتهای دیگر افراط و تفریط واقع هستند. (ادوارد براون).
18. نولدکه آشکارا نشان میدهد که فردوسی شاهنامه را مدّتها پیش از آنکه آن را به سلطان محمود تقدیم کند تمام کرده بود زیرا که در یک جای دیگر از آن کتاب آن را به یک نفر موسوم به احمدبن محمّدبن ابیبکر خان لَنجانی تقدیم کرده است و آن نسخه در سنهی 389 نوشته شده بوده است (ادوارد براون).
19. ابناسفندیار سپهبد شهریار بن شیروان ولی نسخهی خطّی چهارمقاله به جای شهریار شیرزاد مینویسد (ادوارد براون).
20. ابناسفندیار بعد از کلمهی «باوندم مضمون این جمله را علاوه میکند «که وی دایی شمسالمعالی قابوس بوده مملکت او و عظمتش در کتاب تاریخ یمینی عُتبی شرح داده شده» (ادوارد براون).
21.چنان که نولدکه اشاره میکند عدّهی ابیات هجو در طبع ما کان صد و یک بیت است ولی در نسخههای خطّی عدّهی آنها خیلی مختلف است و از 30 بیت تا 160 بیت دیده میشود. (ادوارد براون).
22. ابناسفندیار میگوید «دو بیت ماند» و فقط دو بیت آخری این اشعار مذکور در چهار مقاله را درج میکند. حلّ این فقره که قدیمترین مأخذهای موجود از محو هجونامهی مزبور سخن می رانند ولی امروز آن هجو که همه نوع آثار اصلی بودن در آن پیداست هنوز موجود است خیلی مشکل است (ادوارد براون).
23. شاعر مشهور دربار ملکشاه و سنجر سلجوقی بود که اتّفاقاً به واسطهی یک تیر قضایی که پادشاه مخدوم ممدوح او انداخت و به غلط رفته و به او خورد در سنهی 563 درگذشت (ادوارد براون).
24. به روایت دولتشاه این خواجه همانا المیمندی بود و این ممکن است زیرا که چنانکه ذکر شد المیمندی در سنهی 412 معزول شد و وفات فردوسی چهار سال بعد از آن واقع شده است (ادوارد براون).
25.ابناسفندیار به جای دینار درهم مینویسد و میگوید وقتی که دراهم جمع شده با شتر به طوس فرستاد (ادوارد براون).
26.طَبَران قسمتی از شهر طوس است (ادوارد براون).
27. نولدکه به پیروی ابناسفندیار به جای رزان، رَزاق میگوید ولی در چاپ سنگی چهار مقاله و هر نسخهی خطی که از آن موجود است رَزان نوشته شده. یک موضعی به اسم رَزان در سیستان در کتاب فتوح البلدان البلاذُری ذکر شده و یک رذان نام موضعی هم در نزدیکی نَسا موجود است (ادوارد براون).
28.ابناسفندیار این را نیز علاوه میکند: موسوم به باغ فردوس (ادوارد براون).
29.دولتشاه میگوید که مقبره در زمان او معروف بود (یعنی در سنهی 892) به جنب مزار عباسیّه و زوّار به آنجا میروند (ادوارد براون).
30.یکی از تکالیف مهمّهی صاحب برید آن بوده که پادشاه را از تمام گزارشات ناحیت خود و اعمال ولاة و غیره مطّلع سازد چنانکه شرح آن در سیاستنامهی نظامالملک مفصّلاً مذکور است (ادوارد براون).
31. دولتشاه و سایر تذکرههای متأخّر بر آن اسم این آخوند را شیخ ابوالقاسم گرگانی ثبت کردهاند که حتّی از خواندن نماز هم بر جنازهی فردوسی امتناع کرد، زیرا که او مدح مجوس گفته (ادوارد براون). ضبط صحیح نام این مذکِّر «ابوالقاسم عبدالله بن علیبن عبدالله کُرّگانی» است و وارد آوردن چنین اتهامی بدو پذیرفته نیست. برای آگاهی بیشتر از احوال او، نک: تعلیقات محمّدرضا شفیعی کدکنی بر اسرار التّوحید. تهران: آگاه، 1381 ( چاپ پنجم)، ج 2: 677 – 678. نیز، نک: تعلیقات شفیعی کدکنی براسرارنامهی عطار نیشابوری. تهران: سخن، 1388 (چاپ پنجم): 486. (پژمان فیروزبخش)
32.در یکی از نسخههای خطّی «فاهه» است در کتاب ابناسفندیار چنین است «رباط و چاه». دولتشاه آن را «رباط عشق» اسم میدهد و گوید در جنب دربند شِقّان است و بر سر راهی واقع است که از خراسان به جرجان و استراباد میروند.
33. در متن تذکرهی دولتشاه طبع خود پروفسور برون «سوری بن ابومعشر» است (حسن تقیزاده).
34.اینجا باید غلط طبع واقع شده باشد زیرا که نولدکه تولّد فردوسی را در حوالی 323 یا 324 هجری میگذارد که مطابق 935 یا 936 میلادی می آید (حسن تقیزاده)
35. فردوسی نخستین نگارش شاهنامه را در سال 384ق، و احتمالاً به نام منصور پسر ابومنصور محمّدبن عبدالرّزاق، به پایان رساند (جلال خالقی مطلق، «نگاهی تازه به زندگینامهی فردوسی»، نامهی ایران باستان، س 6 (1385)، ش 1 – 2، پیاپی 11 – 12: 7-8). (پژمان فیروزبخش)
36.در خود متن شاهنامه که حالا در دست است تاریخ اتمام چنین مسطور است:
سرآمد کنون قصّهی یزدگرد*** به ماه سفندارمَذ روز آرد
ز هجرت شده پنج هشتاد بار *** که گفتم من این نامهی شاهوار
از این قرار تاریخ تحقیقی اتمام نسخهی ثانی (اگر این ابیات اصلی باشد) درست موافق 9 رجب سنهی 400 و مطابق 8 ماه مارس فرنگی (نه 25 فوریه که نولدکه حساب کرده) سنهی 1010 میلادی میشود (حسن تقیزاده).
37. Firdausi Als Lyriker.
38.Schlechta Wssehrd .
39. تاریخ گزیده چاپ پروفسور برون، صفحهی 824.
40.ابوطاهر الطیّب (یا الطبیب) بن محمّد الخسروانی یکی از شعرای آل سامان بود.
41. لباب الألباب طبع برون، صفحهی 33.
دورهی جدید کاوه، شماره 1، سال پنجم (شمارهی مسلسل 36)، 14 شهریورماه قدیم 1289 یزدگردی = غرّهی جمادیالآخره 1338 = 22 ژانویه 1920. [صفحات 280 – 284 چاپ جدید کاوه]