سیدحسن تقیزاده از جمله رجال سیاسی تاریخ ایران است که فراز و فرودهای زیادی در زندگی شخصی و سیاسی او وجود دارد. تقیزاده بر جدایی دین از سیاست تأکید میکرد تا حدی که گروهی از علمای نجف از جمله آیتالله عبدالله مازندرانی و آخوند خراسانی فتوا به «فساد مسلک سیاسی» وی دادند. تقیزاده در سال 1325ه. ق عضو «لژ بیداری ایران» شد. وی پس از مدتی به بالاترین مقام فراماسونری؛ یعنی استاد اعظم میرسد. شاید برای شناخت تقیزاده هیچچیز بهتر از سرمقالهی خود او در شروع دورهی جدید مجلهی کاوه در تاریخ 22ژانویه1920 نباشد. او مینویسد: «امروز چیزی که به حدّ اعلا برای ایران لازم است و همهی وطندوستان ایران با تمام قوی باید در آن راه بکوشند و آن را بر هر چیز مقدم دارند سه چیز است که هرچه درباره شدت لزوم آنها مبالغه شود کمتر از حقیقت گفته شده: نخست قبول و ترویج تمدن اروپا بلاشرط و قید و تسلیم مطلق شدن به اروپا و اخذ آداب و عادات و رسوم و ترتیب و علوم و صنایع و زندگی و کلّ اوضاع فرنگستان بدون هیچ استثنا... این است عقیدهی نگارندهی این سطور در خط خدمت به ایران: ایران باید ظاهراً و باطناً، جسماً و روحاً فرنگی مآب شود و بس». سایت راسخون تصمیم دارد در راستای وظیفهی اطلاعرسانی خود، تعداد محدودی از نوشتههای وی را در موضوعات مختلف که دارای نکات قابل توجهی است و میتواند مورد استفادهی محققان قرار بگیرد، منتشر کند. مقالهی ذیل یکی از مقالات این مجموعه است.
از شکل و شمایل فردوسی چیزی در دست نداریم مگر آن که میتوانیم بر حسب اشعاری که در مدح احمدخان لنجانی گفته (بر فرض صحّت نسبت آن اشعار) بگوئیم که وی زلف دراز داشته زیرا که گوید وی از زلف فردوسی گرفته و از آب زایندهرود بیرون کشیده و از غرق نجاتش داده. در اواخر عمر قدّش خمیده و چشمش ضعیف و گوشش کر و موها کاملاً سفید شده بود و ظاهراً سفیدی مو پیش از شصت سالگی شروع کرده بود. (1) وی از پیری و شکستگی بسیار مینالد و بر جوانی حسرت می خورد و مخصوصاً از سختی زندگی و تنگدستی و رنج خودناله میکند و از کلام خودش معلوم میشود که تا 58 سالگی جوان و آسودهتر بوده و پس از آن پریشان و پیر و عاجز و ناتوان شده. (2) معلوم است که وی از اوایل جوانی متأهّل بوده و در 27 سالگی پسری برای وی متولّد شده بود. اخلاق فردوسی بسیار عالی و خوب بوده و بلکه توان گفت در میان جمیع شعرای ایران کسی به پاکی اخلاق وی نبوده، از گدائی و مدحگوئی برای پول و تملّق بیمعنی مبرّا بوده و دائماً در نصایح خود بر ضدّ مردمآزاری و دروغگوئی حرف میزند، حریص و دنیاپرست نبوده و مخصوصاً در عوالم عشق جز اظهار مهر و محبّت به زن باسواد خود که داستان بیژن را به مهر و نوازش و املای وی نظم کرده ابداً اظهار دیگری نکرده و از عشق غیرطبیعی که صفت قبیح اغلب شعرای ایران بوده پاک بوده چنانکه به دقیقی نیز در آن باب طعنه میزند و گوید «جوانیش را خوی بد یار بود...» و «... زخوی بد خویش بودیش رنج». حرف قبیح و طعن و هجو نامناسب و ناشایست هرگز در کلامش نیست و همه پر است از ادب و عفّت. با وجود این خیلی هم پارسا و مقدّس نبوده و از شراب خوردن مضایقه نداشته و در چندین جا از شاهنامه بدان اشاره کرده. (3) در وطنپرستی و محبّت پرشور به قوم و نژاد خود و تعظیم ایران قدیم و ستایش مفاخر آن پیمانهی عشقش لبریز بود.در اینکه وی شاهنامه را برای تحصیل پول معتدّبهی نظم کرده و امید پاداش و «گنجی» در مقابل «رنج» خودش داشته شکّی نیست و خود او به کرّات این مطلب را اظهار میدارد ولی چنانکه نولدکه به حقّ گوید این فقره هیچ چیز از جلالت قدر او نمیکاهد زیرا وی برای اینکه از ملّاکی خود دست کشیده و مشغول تألیف بشود زندگی و مخارج لازم داشته است. وی به نظم شاهنامه که احیای مآثر و مفاخر ایران در آن مندرج بود به شوق و ذوق طبیعی و میل و رغبت جبلّی مباشرت کرد و در صحّت تاریخی قسمت عمدهی آن داستانها شکّی نداشته و در آغاز شاهنامه گوید:
تو این را دروغ و فسان مدان *** به یکسان روش در زمانه مدان
و داستانهای خارقالعاده و دور از عقل را هم رمزی و تمثیلی و متضمّن حکمت میدانسته (4) ولی معلوم است که انسان تمام عمر را در یک عقیده ثابت نمیماند و امید و یأس موجب استحکام یا تزلزل در عقاید میشود چنانکه وی نیز در موقع تزلزل عقیده در دیباچهی قصّهی یوسف و زلیخا دربارهی داستانهای شاهنامه چنین گفته :
که آن داستانها دروغست پاک *** دو صد زان نیرزد به یک مشت خاک
چنانکه از سر تا آخر شاهنامه پیدا است وی آن کتاب را یکی از شاهکارهای بزرگ تاریخ و از مآثر ابدی خود میدانست و آرزوی عمرش این بوده که آن قدر زنده بماند که این کاخ جاودانی را به آخر برساند و این آرزو را در چندینجا از شاهنامه اظهار میکند و گوید آن قدر زمان میخواهم که این کتاب را تمام کنم و بعد اگر هم مُردم اهمیّتی ندارد. از همین اظهارات واضح دیده میشود که او اهل عقیده و مسلک و معنی بوده نه اهل ظاهر و دنیا و نیکنامی و شهرت دنیوی و خلود ذکر خود و رستگاری اخروی را بر پول و مال دنیا ترجیح میداده چنانکه گوید:
چو این نامور نامه آمد به بن *** ز من روی کشور شود پر سخن
و: پس از مرگ بر من که گویندهام *** بدین نام جاوید جویندهام...
و بعضی اوقات مثل این است که از انتظار جایزه و گنج که از روی ناچاری داشت متألّم و وجداناً ناراحت بوده چنانکه در موقع مگر پسرش گوید:
مرا سال بگذشت بر شصت و پنج *** نه نیکو بود گر بیازم به گنج
راجع به عقاید مذهبی و سیاسی او نولدکه تحقیقات مفصّله و مشروحه کرده و چون همهی آن تحقیقات و حکمها که در آن باب از روی دلایل صحیح داده صحیح و معتدل است نگارنده لازم نمیداند خود داخل تحقیقات و شرح زیاد در این باب بشود و طالبین را به کتاب بینظیر آن علّامهی معظّم حواله میدهد (5) همین قدر به نتیجهی آن تحقیقات در چند سطر اشاره میکنیم:
فردوسی متدیّن و موحّد و معتقد به مذهب بوده و دل رحیم و رقیق انسانیتدوستی داشته لکن در دین اسلام بسیار محکم نبوده یعنی تعصّب و حتّی شوق و ذوق مخصوصی در آن خصوص نداشته است. از مذهب زردشتی بد حرف نمیزند و اغلب عقاید آن را میستاید و آنچه را که به نظر غریب یا ناصحیح میآید تأویل میکند و بعضی جا روایاتی را که با ذوق نمیسازد اصلاً حذف میکند. (6) بسیار وطنپرست و پرشور بوده و ایران قدیم را با قلبی لبریز از محّبت میستاید. مشارالیه باطناً زردشتی نبوده و از عقیدهی ثنویّه تبرّی میکند لکن دین قدیم را همه جا مدافعه و حمایت میکند و تأویل به خوبی مینماید. (7) وی مؤمن معتقد و خداپرست و پاکدل بوده اما خیلی هم دم از مسلمانی و شریعت نمیزند و حتّی در موقع مرگ پسرش که دل شاعر با تمام صافی و حقیقت آن تجلّی میکند باز در مرثیهی او چندان از عبارت معمولهی مسلمانان مقدّس استعمال نمیکند. خیلی بر ضدّ عربها بوده و دربارهی آنان بسیار به نفرت حرف میزند و به تحقیر و کینهی قلبی زیاد از آنها سخن میراند و حتی جنگ قادسیّه را یک بدبختی برای ایران قلم میدهد. (8) فردوسی تمایل شدیدی به تشیّع و محبّت آلعلی داشته و در این شکّی نیست. اشعاری که برخلاف این معنی را میرساند اصلی نیستند و بعدها داخل شده و اصلاً چنانکه گذشت اهالی شهر طوس به اکثریّت شیعه مذهب بودهاند. (9)
حاجت به ذکر نیست که استاد نولدکه تمام این مطالب را که شمّهای از آن ما نقل کردیم با اشعار خود فردوسی ثابت میکند و شرح کاملی دربارهی عقاید وی مینویسد.
به عقیدهی نگارنده فردوسی تا اندازهای صوفی مشرب هم بوده یعنی عقاید و خیالاتش ممزوج با همان عقاید تصوّف بوده که علمای متصوّف و فلسفی زمانش (مثلاً همشهری متأخّر او غزالی) داشتند و بدین جهت وی همه جا از گردش سپهر و تقدیرات آسمانی و نیکوئی و بدی چرخ دربارهی این و آن و بودن هر چیز از بد و خوب در دست خدا و غیره حرف میزند و شاید درک صحبت همشهری خودش محمّد معشوق طوسی که از مشایخ صوفیّه بوده و استمداد همّت از او و تشویق وی فردوسی را به نظم شاهنامه که روایات مندرجه در دیباچهی شاهنامه نسبت میدهند به کلّی بیاساس نباشد. (10) فردوسی به علم نجوم و تعبیر خواب و علوم عجیبهی خارقالعاده هم ظاهراً خیلی معتقد بوده و در همه جا از اوّل تا آخر شاهنامه و مخصوصاً در یوسف و زلیخا آثار این عقاید واضح دیده میشود و معلوم است که از علم نجوم هم بهرهای داشته.(11) از خواب دیدن و صحّت آن هم در شاهنامه مکرّر حرف میزند. (12) در فضل و سواد عربی وی و بهرهمندی از علوم اسلامی آن زمان به طور قطع نتوان چیزی گفت و نولدکه را عقیده آن است که فردوسی تحصیل زیادی در علوم اسلامی نکرده بود ولی خودش در یک قطعه شعری که از او مانده گوید:
بسی رنج دیدم بسی گفته خواندم *** ز گفتار تازی و از پهلوانی
به چندین هنر شصت و دو سال بودم *** ... ... ... ... ... (14)
و گذشته از هر چیز از یک مسلمان اهل فضل در آن عهد که با رجال دربار و حضرت سلاطین نیز در مراوده باشد به غایت بعید است که در علوم ادبی عربی و دینی کامل نباشد در صورتی که تقریباً تمام رجال و اعیان و اشخاص دربار سامانیان و غزنویان و ولایات مهمّهی خراسان و ماوراءالنهر به عربی شعر میگفتند چنانکه از یتیمة الدّهر و تتمة الیتیمهی ثعالبی و دمیة القصر باخرزی و تاریخ بیهقی دیده میشود.
پینوشتها:
1.خود در شاهنامه گوید:
مرا عمر بر شصت شد سالیان *** به رنج و به سختی ببستم میان
و: به جای عنانم عصا داد سال *** ... ... ... ... ... ...
همان دیدهبان بر سر کوهسار *** نبیند همی لشکر بیشمار
کشیدن ز دشمن نداند عنان *** اگر پیش مژگانش آید سنان
پر از برف شد کوهسار سیاه *** همی لشکر از شاه بیند گناه
گراینده دو تیز پای نوند *** همان شصت بدخواه کردش به بند
سراینده ز آواز برگشت سیر *** همش لحن بلبل هم آواز شیر
دریغ آن گل و مشک خوشاب سی *** همان تیغ برّندهی پارسی...
و: چنین سال بگذاشتم شصت و پنج*** به درویشی و زندگانی و رنج...
به جای عنانم عصا شد به دست *** ... ... ... ... ... ...
رخ لاله گون گشت بر سان ماه*** چو کافور شد رنگ ریش سیاه
ز پیری خم آورد بالای راست *** هم از نرگسان روشنائی بکاست
و: دو گوش و دو پای من آهو گرفت *** تهیدستی و سال نیرو گرفت
ببستم بدین گونه بدخواه بخت *** بنالم زبخت بد و سال سخت
و: الا ای برآورده چرخ بلند *** چه داری به پیری مرا مستمند
چو بودم جوان برترم داشتی*** به پیری مرا خوار بگذاشتی
دو تائی شد آن سرو نازان به باغ *** همان تیره گشت آن فروزان چراغ...
و: مرا درّ خوشاب سستی گرفت *** همان سرو آزاد پستی گرفت
و: چو شصت و سه سالم شد و گوش کر *** ز گیتی چرا جویم آئین و فر
همچنین در آغاز قصّهی یوسف و زلیخا چنانکه گذشت شرحی از پیری و ناتوانی خود شرح داده و از آن جمله گفته «مرا سخت بگرفت پیری به چنگ» و نیز در یک قطعه شعر حسب حال گوید:
بسی رنج دیدم بسی گفته خواندم *** ز گفتار تازی و از پهلوانی
به چندین هنر شستو دو سال بودم *** چو توشه برم ز آشکار و نهانی
به جز حسرت و جز و بال گناهان *** ندارم کنون از جوانی نشانی
به یاد جوانی کنون مویه دارم *** بر آن بیت بوطاهر خسروان
جوانی من از کودکی یاد دارم *** دریغا جوانی دریغا جوانی
2. چنانکه گوید:
از آن پس که بنمود پنجاه و هشت *** به سر بر فراوان شگفتی گذشت
همی آز کمتر نگردد به سال *** همی روز جویم به تقویم و فال
و: چو برداشتم جام پنجاه و هشت *** نگیرم به جز یاد تابوت و دشت
و: بدان گه که بد سال پنجاه و هشت*** جوان بودم و چون جوانی گذشت...
و نیز: چل و هشت بد عهد نوشیروان *** تو بر شصت رفتی نمانی جوان
3.در مقدّمهی داستان بیژن در خصوص بدخواب شدن خود و مکالمهاش با زن خود گوید:
بدو گفتم ای بت نیم مرد خواب *** بیاور یکی شمع چون آفتاب
بنه پیشم و بزم را ساز کن *** به چنگ آر چنگ و می آغاز کن
برفت آن بت مهربانم ز باغ *** بیاورد رخشنده شمع و چراغ
می آورد و نار و ترنج و بهی *** زدوده یکی جام شاهنشهی
گهی می گسارید و گه چنگ ساخت *** ... ... ... ... ...
مرا مهربان یار بشنو چه گفت *** از آن پس که گشتیم با جام جفت ...
و: کنون خورد باید می خوشگوار*** که میبوی مشک آید از جویبار
و: می لعل پیش آور ای هاشمی *** ز خمّی که بیشی نگیرد کمی
و: گرت هست جامی می زرد خواه *** به دل خرّمی را مدار از گناه
نشاط و طرب جوی و مستی مکن *** گزافه مپندار مغز سخن
و: همی مهرگان بوید از باد تو *** به جام می نو کنم یاد تو
و: چو سالت شد ای پیر بر شصت و یک *** می و جام و آرام شد بینمک
به گاه بسیجیدن مرگ می *** چو پیراهن شعر باشد به دی
و: میآور کزین روز ما بس نماند *** چنین بود تا بود و بر کس نماند
4.در آغاز شاهنامه گوید:
از او هر چه اندر خورد با خرد *** دگر بر ره رمز و معنی بود
5.عنوان کتاب در ذیل مقاله بیاید.
6.مثل عادت ازدواج با خواهران.
7.موهل ذکر کتابی را میکند به نام «کیفیّت قصّهی سلطان محمود غزنوی» از تألیف زردشتیان که نسخهی خطی آن در دست وی بوده. در این کتاب گفته شده که منظومهی فردوسی شاعران دیگر را چنان به حسد آورده بود که جمع شده و هم قسم شدند و پیش سلطان محمود رفته گفتند باید زردشتیان را مجبور به قبول اسلام کرد... الخ. موهل همین حکایت افسانهآمیز را دلیل احساسات خوب زردشتیها نسبت به فردوسی میگیرد.
8.در باب طعن بر عرب در کلام فردوسی شواهد بیشمار موجود است بتّ شکوی که در ضمن داستان ابتدای لشکرکشی عرب به ایران از قول رستم سردار سپاه و از روی احکام نجوم میسراید پر از اشارات بر ضدّ عرب و تلهّف بر زوال دوران ساسانیان و ایّام مجد و عظمت ایران است در ضمن همین قطعه گوید:
چو با تخت منبر برابر شود *** همه نام بوبکر و عمّر شود...
بپوشند از ایشان گروهی سیاه *** ز دیبا نهند از بر سر کلاه
که این بیت آخری اشاره به خلفای عباسی است و باز در ختم آن قطعه از قول رستم گوید:
که زود آید این روز اهریمنی *** چو گردون گردان کند دشمنی
همچنین اشعار معروف وی که از قول رستم سردار قشون یزدگرد به سعدبن وقّاص سردار قشون عرب خطاب میکند شهرت تامّ دارد که گوید:
ز شیر شتر خوردن و سوسمار *** عرب را به جائی رسیده است کار
که تاج کیان را کند آرزو *** تفو باد بر چرخ گردون تفو
شما را به دیده درون شرم نیست *** ز راه و خرد مهر و آزرم نیست
بدین چهر و این مهر و این راه و خوی *** همی تخت و تاج آیدت آرزوی..
و باز گوید:
کز آن پس شکست آمد از تازیان *** ستاره نگردد مگر بر زبان
و هکذا خیلی ابیات دیگر و از آن جمله مثلاً در یوسف و زلیخا در صفت زمستان گوید:
به باغ اندرون چون یکی بگذری *** درختان بیبرگ را بنگری
تو گوئی مگر لشکر تازیان *** همی رفت خواهد پی رزمخوان
اشعار منسوب به فردوسی در بعضی مواقع شاهنامه در مدح و منقبت خلفای سهگانه یعنی ابوبکر و عمر و عثمان جعلی و الحاقی است و همچنین قصّهی خواب نوشیروان پیغمبر عربی را که در نسخه صحیحه غیرموجود است قطعاً از فردوسی نیست. دربارهی عمر گوید:
چنان بد کجا سرفراز عرب *** که از تیغ او روز گشتی چو شب
بیتی که بعد از این بیت در بعضی نسخهها در مدح عمر آمده قطعاً جعلی است. مخصوصاً در دیباچهی یوسف و زلیخا و نیز در هجونامهی محمود غزنوی این بیت آمده:
ابا دیگران مر مرا کار نیست *** بدیشان مرا راه دیدار نیست
یا : .. ... ... ... ... ... ... ... *** بدین در مرا جای گفتار نیست
که در طعن بر خلفای سه گانه است و مخصوصاً هجونامه پر از شور تشیّع اهل بیت است.
9. در باب عدم تعصّب فردوسی نسبت به اسلام قرائن و اشارات زیادی نیز در شاهنامه به نظر نگارندهی این طور رسیده و مخصوصاً در بعضی مواقع دین اسلام را به عبارت دین عرب و دین تازیان یاد میکند و در جای دیگر گوید: «چنین گفت دینآور تازیان...».
10. شیخ محمّد معشوق طوسی از مشایخ معتبر صوفیّه بوده و اسم او در کتاب کشفالمحجوب فارسی تألیف ابوالحسن علی بنعثمان بنعلی الغزنوی الجلّابی الهجویری متوفّی بین سنهی 465 و 469 و هم در تاریخ گزیدهی حمدالله مستوفی آمده. در کشف المحجوب در فصل سیزدهم در ضمن شرح مشایخ صوفیّه معاصر مؤلّف در ولایات مختلفه در جزو مشایخ خراسان گوید: «شیخ محمّد معشوق یک عالم معنویت عالی داشت وبا عشق مشتعل بود» (نقل از ترجمهی انگلیسی استاد برون، صفحهی 174). چون در ابتدای فصل در آن کتاب گوید که ذکر اسامی صوفیّه و پیران طریقت را میکند که در عهد مؤلّف حیات داشتهاند یا هنوز حیات دارند و هم در شرح حال شیخ معشوق به لفظ «داشت» و «بود» سخن میراند لهذا ممکن است که در اواخر قرن چهارم و اوائل پنجم شیخ مشارالیه مصدر فیض بوده است. در نفحات الانس جامی (چاپ کلکتّه به اهتمام ناسولیس، صفحهی 349) و هفت اقلیم امین احمد رازی (به نقل مطلعِ الشّمس از آن) نیز شرحی از حالات و کرامات وی مذکور است و او را معاصر شیخ ابوسعید ابوالخیر متولّد سنهی 357 و متوفّی سنهی 441 شمردهاند.
11.در آغاز شاهنامه از خلفت افلاک و گردش آفتاب و ماه و منازل قمر و عناصر اربعه سخن میراند و در دیباچهی یوسف و زلیخا با شرح و بسط زیاد از علم نجوم گفتگو میکند و اگر قطعهای که در بعضی نسخهها بوده و دکتر اته آن را مانند نسخه بدل در حاشیه طبع کرده اصلی و صحیح باشد در آن صورت اطلاع فردوسی از علم هیئت و نجوم جزئی نبوده است. در آن قطعه از بروج و خواصّ آنها و مثلثهی آتشی و بادی و خاکی و آبی که منجّمین گویند و تعلّق هر کدام از بروج دوازده گانه به یکی از هفت سیاره مشروحاً سخن میراند.
12.شواهد زیادی از ابیات متفرّقهی شاهنامه و یوسف و زلیخا برای این فقره میشود جمع کرد مثلاً در مورد خواب نوشیروان صریح گوید:
مگر (نگر) خواب را بیهده نشمری *** یکی بهره دانش ز پیغمبری
13. لباب الألباب عوبی، جلد دوم، صفحهی 33.
14.علاوه بر این از مطالعهی قصّهی یوسف و زلیخای او واضح دیده میشود که آن را خود فردوسی مستقیماً از نسخهی عربی ترجمه نموده و به سورهی یوسف در قرآن و تفاسیر آن و روایات و اخبار در آن موضوع واقف بوده است. در بعضی فقرات آن قصّه عین آیات قرآنی را تحتاللفظ ترجمه نموده چنانکه در این بیت که از قول شوهر زلیخا خطاب به او گوید:
زکید شما خیزد آفتاب ما *** عظیم است یکباره کید شما
که از آیهی «قَالَ إِنَّهُ مِن كَیْدِكُنَّ إِنَّ كَیْدَكُنَّ عَظِیمٌ» (سورهی 12 آیهی 28) مأخوذ است و هکذا خیلی موارد دیگر. خود فردوسی نیز صریح گوید:
یکی قصّهی دلگشای عجب *** مهیّا به لفظ و لسان عرب (تقیزاده)
انتساب مثنوی یوسف و زلیخا به فردوسی غلط مشهوری است که تقیزاده خود بعدتر متوجه آن شده بود. نخستینبار در سال 1922 م محمودخان شیرانی در مقالهای که به زبان اردو منتشر ساخت به دلیل سستی اشعار، سبک و زبان این مثنوی انتساب آن را به فردوسی مردود شمرد (برای ترجمهی این مقاله، نک: چهار مقاله بر فردوسی و شاهنامه، ترجمهی عبدالحی حبیبی. کابل، 1355: 184 – 279. دیگربار به ترجمهی شهریار نقوی: «یوسف و زلیخای فردوسی»، سیمرغ، آبان 1355، ش 3: 14 – 44، اسفند 1355، ش 4: 20 – 48). پس از او عبدالعظیم خان قریب، ظاهراً بدون اطّلاع از مقالهی شیرانی، با بررسی مقدمهی دستنویسی که از مثنوی مزبور در کتابخانهی خود داشت اعلام کرد که این منظومه از فردوسی نیست («یوسف و زلیخای منسوب به فردوسی»، مجلهی آموزش و پرورش، س 9 (1318)، ش 10 : 1- 16؛ ش 11 – 12: 2 – 16, س 14 (1323): 393 – 400). محمّدعلی فروغی نیز در دیباچهای که بر منتخب شاهنامه نوشت نسبت مثنوی یوسف و زلیخا را به فردوسی مردود دانست (منتخب شاهنامه برای دبیرستانها، به کوشش محمّدعلی فروغی و حبیب یغمائی. تهران: وزارت فرهنگ، 1321: 21). سرانجام مجتبی مینوی با بررسی نسخههای قدیمتر این مثنوی نتیجه گرفت یوسف و زلیخایی که به نام فردوسی شناخته میشد اندکی پس از سال 476 ق در اصفهان به نام شمسالدوله ابوالفوراس طغانشاه پسر الپ ارسلان ساخته شده و گویندهی آن ظاهراً شاعری با تخلّص «شمسی» بوده است (نک: مجتبی مینوی، «کتاب هزارهی فردوسی و بطلان انتساب یوسف و زلیخا به فردوسی»، مجلهی روزگار نو، چاپ لندن، 1945 م (1332)، ج 5، ش 3: 16 – 36؛ بازچاپ با تجدیدنظر در : سیمرغ، اسفند 1355، ش 4: 49 – 68). برای آگاهی بیشتر درین باره، همچنین نک: ریاحی، 1382: 293 – 301. (پژمان فیروزبخش)
دورهی جدید کاوه، شمارهی 12، سال دوم. مورّخ 23 تیرماه قدیم 1290 یزدگردی = غرّهی ربیعالثانی سنهی 1350 = غرّهی دسامبر ماه فرنگی 1921 میلادی. [صفحات 673 – 689 چاپ جدید کاوه].