نویسنده: حمیدرضا آیت اللهی
از دیرباز ویژگی انسان توان نطق او شمرده میشده است. توانایی او برای تفاهم با دیگران از طریق نشانهها و الفاظ، هویت انسانی را شکل داده است. اما این توانایی با محدودیتهای ذاتی و عرضی دست به گریبان بوده است، به گونهای که در عین امکان دستیابی به معنا و مقصود دیگر انسانها، بدفهمیهای آشکار و پنهان نشان از موانع بسیار در این تبادل معنایی دارد. یکی از دغدغههای اندیشمندان و ژرفاندیشان، شناختن عوامل دخیل در موانع انتقال معانی یا فهم دیگران و ارائهی روشهایی است که فهم و تفهم و تفاهم را دقیقتر و کم آسیبتر نماید. از همین روشها و تدقیقها دانشی به نام هرمنوتیک سر برآورد که با جدیتر شدن آن در قرن نوزدهم، در غرب، موضوع تفسیر متون را در صدر بسیاری اندیشههای بنیادین انسان درآورده است. جریانهای مختلف که تفسیر را وجههی همت خود در آوردند، هر یک با نگرشی خاص، پردههایی را از پوشش معنایی و فهمی برانداختند و ما را با بخشی از مسائل تفسیر متون در فرآیند انتقال معنا مواجه ساختند. برای آنکه سهم دیدگاههای مختلف در تبیین تفسیر متون بازشناخته شود و نظریههای هرمنوتیکی بازنموده شود، مناسب است فرایند انتقال معنا و سازوکار فهم متون را بررسی کنیم تا نشان داده شود که هر یک از این دیدگاهها چه وجهی از آن را مورد توجه خاص قرار داده است؛ و همچنین ببینیم آیا میتوان به روشی برای تفسیر مناسبتر از متن دست یافت و یا ماهیت فهم بگونهای است که نمیتوان از روش فهم سخن گفت.
عناصر دخیل در فرآیند فهم
هرگونه سخن گفتنی امکان تفاهم را پیش فرض خود دارد و الا کاری عبث میگردید. همچنین هر کس در تفاهم حضور دیگری را میپذیرد و معتقد است که اذهان دیگر نیز همانند ما از قوای کم و بیش مشابهی تشکیل شده است. در نتیجه پذیرش دیگر اذهان از مسلمات فرایند فهم است.در انتقال فهم، اجمالاً با عناصری همچون گوینده، شنونده، کلام، تعامل گوینده و شنونده و محیط تعامل این دو مواجه هستیم. در نتیجه برای بررسی فهم باید به هر یک از این عناصر و قابلیتها و محدودیتهایشان پرداخت تا جایگاه مسئلهی تفسیر و تأویل متن ضرورت آن و قواعد تعالی آن روشن گردد.
گوینده در ابتدا خود به فهم معنایی وقوف مییابد. او این معنا را اغلب با مواجهههای حسی، برای خویش میسازد. برای درک یک معنا اولین کاری که انجام میدهد استعلا برای رسیدن به یک معنای کلی از موضوع مورد فهم است. این معنای کلی در تعامل او با محیط در مواجهههای افزونتر تکمیل میگردد، بگونهای که همواره تحولی در شناخت او از معنا بوجود میآید. پس از آنکه متوجه گردید این فرآیند در دیگران نیز رخ میدهد سعی میکند انتقال فهم را برای تعامل انجام دهد. در اینجا از اشاره کمک میگیرد. اما اشاره محدودیتهای خود را دارد. به علت داشتن قوهی نطق برای تعامل با سایر افراد جامعه به وضع لغت میپردازد. درست است که لغت وضع شده مابه ازای یکسانی را باید داشته باشد تا فهم صورت بگیرد، اما گذشته از محدودیتهایی که شنونده نیز در درک یک معنا دارد، یکسانی معنای تشکیل شده در ذهن گوینده و شنونده به طریق اولی میتواند محل تردید باشد. بدین معنا که به رغم همپوشانیهای بسیارِ معنایی بین شنونده و گوینده، تغایرهای بسیاری میتواند رخ دهد. اگر تعامل گوینده و شنونده افزونتر گردد، بر دامنهی همپوشانیها افزوده میگردد و تغایرها کمتر میشود.
اگر وضع لغت از بین گوینده و شنونده فراتر رود و افراد یک جامعه بر آن وضع توافق کنند، همین همپوشانیها و مغایرتها میتواند بین افراد جامعه رخ دهد. هرچه جامعه در تعامل بیشتری قرار گیرد همپوشانیها میتواند بیشتر گردد. اما مشکل اینجاست که معلوم نیست هر یک از افراد جامعه در درک معنای لغت چقدر با آن معنای مشترک نزدیک است و چقدر دور، یا چقدر با آن معنا همپوشانی دارد و چه مقدار با آن متفاوت است. هر فردی که ابتدائاً با جامعهای مواجه میشود دیگر تعامل او در شکل دادن به معنا تأثیر بسیاری ندارد بلکه او باید سعی کند خود را به معنا لغوی نزدیکتر سازد. اما مرجع مشخصی را بسادگی نمیتوان نشان داد تا ملاک عینی برای معنایی که جامعه از آن لفظ دارد مشخص سازد. اما این معانی مشترک میتواند از قالبهای محیطی یک جامعه تأثیر پذیرد. اگر شرایط محیطی یک جامعه تغییر پیدا کند، به علت وابستگیهایی که معنا با شرایط محیطی دارد دستخوش تحول میشود. در اینجا با تحول معنایی مواجه میشویم مبنی بر اینکه یک جامعه در زمانهای متفاوت میتواند معانی مشترک متفاوتی را از یک لفظ داشته باشد.
اگر معانی ناظر به اشیائی باشد که بتوان مابهازای عینی آن را نشان داد، مشکل تفاوتها کمتر خود را نشان میدهد تا مواردی که نتوان این ما به ازاء را نشان داد. لذا صور معنایی متوهم مثل محبت، علم، افتخار، سخاوت و غیره میتوانند تحت تغایرهای مفهومی بسیاری قرار گیرند. اما برخی از این معانی با این فرض که همهی افراد انسانی طبیعت یکسانی دارند میتوانند اطمینان بیشتری از جهت یکسانی معنایی ایجاد کنند. اما برخی معانی برخاسته از شرایط محیطی و فرهنگی یک جامعه معنای خاصی را یافته است یا به تعبیری روح معنایی خاصی دارد که فقط افراد درگیر در آن جامعه میتوانند به آن معنا نزدیکتر گردند. گرچه سایر معانی انسانی نیز میتواند متأثر از ویژگیهای محیطی یک جامعه باشد اما رسیدن به این معانی مختص یک جامعه، مشکلات بیشتری را ایجاد خواهد نمود. این مشکل در دریافت معناییِ الفاظ، وقتی گوینده حالات خاص فردی داشته باشد نیز رخ میدهد.
اما خوشبختانه بین معانی و الفاظ ارتباطهای بسیاری وجود دارد که با کمک سایر معانی میتوان بسیاری از این مغایرتها را حل کرد. اما به هر حال گرچه با کمک سایر معانی میتوان احتمال نزدیکتر شدن به هستهی معنایی را زیادتر کرد اما خود مجموعهی این الفاظ و معانی نیز از ویژگی احتمالی برخوردارند و نهایتاً نمیتوانند معنایی کامل ارائه نمایند.
در مرحلهی بعد مشکلات فهم از شنونده یا گیرندهی معنا به وجود میآید. گیرنده خود نیز برای حافظهی معنایی خود سابقهای داشته است که در آن پیشینهی شخصی به درک یک معنا میرسد. همچنین حالات خاصی هم میتواند داشته باشد که در شکلگیری فهم او از یک لفظ تأثیر بسیاری داشته باشد. حال آنچه که او از معنا استنباط میکند میتواند با آن امر مشترک معنایی در جامعه نیز تفاوتهایی داشته باشد. یعنی انتقال معنای عرفی به ذهن شنونده با محدودیتهایی مواجه است.
او همچنین در فهم خویش از پیامی که ارسال شده است شبکهی مفهومی خویش را نیز بکار میآورد که این شبکه میتواند در سالیان دراز در مواجههی فرهنگی خویش متفاوت با سایر شبکههای مفهومی باشد. در نتیجه پیامی که او احساس میکند دریافت کرده است دارای ویژگی شخصی است و در حصار شرایط مفهومی خویش است.
تحلیل فوق بیشتر ناظر به محدودیتهایی بود که در انتقال فهم از گوینده به شنونده، از ارسال کنندهی پیام به گیرندهی آن، با آنها مواجه بودهایم. اما در این میان عوامل دیگری هم میتوانند عواملی باشند که برای غلبه بر این محدودیتها کمکهای مناسبی را داشته باشند. این عوامل شرایطی را به وجود میآورند که برای تعمیق و تدقیق در فهم میتوانند کمک خوبی باشند. این عوامل همانهایی هستند که تفسیر و یا تأویل نامیده میشود.
مسئلهی فهم فقط در قالب الفاظ صوتی مطرح نیست. الفاظ صوتی در لحظه به وجود میآیند و سپس از بین میروند و این حافظه است که به نحوی آن را بازفهمی میکند. اما نوشتار، برای انتقال لفظ و معنا به زمانهای مختلف، نقش انتقال مفاهیم را به عهده میگیرد. به رغم آنکه نوشتار تثبیت زمانی دارد اما محدودیتهای بیشتری از الفاظ صوتی دارد. در الفاظ صوتی بسیاری از حالات گوینده و شرایط محیطی او قابل انتقال است، در صورتی که در نوشتار چنین نیست. استفاده از ابزارهایی همچون نقاشی در متن و یا توضیح شرایط گوینده میتواند این محدودیتها را کمتر کند.
برای انتقال حالات خاص زیبائی شناسانهی گوینده، هنر نیز در این انتقال پیام کمک شایانی میتواند بکند. اما هنر نیز در برخی محدودیتها محصور است. هنر صراحت لفظ و نوشتار را ندارد. اما هنرمند در صدد است بگونهای هنرمندانه حالاتی را در دریافت کنندهی پیام ایجاد کند. اینجا است که تفسیر هنری و نحوهی این انتقال، کار بزرگ تفسیر هنری را پیش میآورد.
هرمنوتیک: کاهش دهندهی محدودیتهای فهم
با توجه به آنکه تفاهم از طرق مختلف حاصل میشود، شاید بهتر آن باشد که این انتقال را به پیام نسبت دهیم که اعم از لفظ است. برای غلبه بر انواع محدودیتهای فوق، دانش و یا روش هرمنوتیک مطرح گردیده است. ذیلاً انواع نگرشهای هرمنوتیکی در تحلیل موانع فهم و راههای غلبه بر آن به میان میآید.اشلایرماخر:
او تأکید داشت که ما به عنوان گیرندگان پیام باری دستیابی به فهم نمیتوانیم صرفاً با حصار ذهنی خود فهم را تبیین کنیم؛ چرا که پیامی که توسط نوشتار یا اثر هنری به ما انتقال مییابد از فیلترهای چندی عبور کرده است و این همان پیامی که گوینده یا تولیدکنندهی پیام در نظر داشته، نیست. قضاوت بر اساس معنای خودخواستهی پیام نمیتواند قضاوتی دربارهی پیام اصلی باشد. در نظر او پیام اصلی همان است که مقصود مؤلف پیام بوده است. برای رسیدن به پیام اصلی باید از محدودههای فکری خود فراتر برویم و به نحوی خود را به پیام اصلی نزدیک کنیم. در اینگونه تفسیر میتوان با تحلیل شرایط تاریخی - جغرافیایی مؤلف و همچنین ویژگیهای او و حالات خاصی که در آن حالات پیام تولید شده است، به پیام اصلی رسید. تمامی این تلاشها حداقل ما را از قضاوتهای خودخواسته دور میکند و به نحوی به پیام اصلی نزدیک میکند. با این تلاشها سعی میشود بر مشکل محدودیت فهم از جهت شرایط محیطی مؤلف غلبه گردد. اما برای غلبه بر محدودیتی که خود تولید کنندهی پیام دارد، باید به دنبال راه دیگری بود. مؤلف در انتقال معانی و مفاهیم و منظورهای خود در قالب پیام، محدودیتهای بسیاری دارد. بسیاری از حالات درونی انسانها در قالبهای تنگ کلام و پیام نمیگنجد. گویا پیام، صرفاً نشانهای است از آن حالات درونی فردی که پیام را تولید کرده است. برای رسیدن به آن حالات، گیرندهی پیام نمیتواند صرفاً با تحلیل پیام به آن برسد. بدینمنظور، با این پیشفرض که انسانها سرشت یکسانی دارند و در بسیاری موارد اذهان دیگر همچون ذهن ما عمل میکند، میتوان به راهی دیگر برای نزدیکتر شدن به منشأ پیام رسید. اگر گیرنده بتواند بجای فهم پیام، خود حالات تولید کنندهی پیام را در خود ایجاد کند، میتواند به غرض اصلی گوینده یا مؤلف نزدیکتر شود. به عبارت دیگر، روح پیام را نیز دریافته است. اشلایر ماخر در این راه از واژهی «همدلی» استفاده میکند. پس در این نوع تفسیر هرچه همدلی گیرندهی پیام با مؤلف آن بیشتر باشد، به روح و منشأ پیام بیشتر نزدیک میشویم. از این همدلی میتوان به «درک فردیت تولید کنندهی پیام» نیز تعبیر کرد. بدیهی است هیچگاه نمیتوان مطمئن شد که اصل پیام فراچنگ ما آمده است بلکه در این روش بیشتر تقریب به آن پیام مورد نظر است.اشلایر ماخر فهم و تفسیر را «بازسازی» (reconstruct) و «بازتولید» (reproduce) میدانست. گادامر هرمنوتیک اشلایر ماخر را اینگونه تعبیر میکند (Gadamer, 1994, p.166 به نقل از واعظی، 1380، ص 87):
زمانی که هنرشناس به فهم اثر هنری روی میآورد، در واقع به بازسازی تاریخی آن پرداخته است؛ و بر آن است که به دنیای ذهن آفرینندهی اثر نفوذ کند تا معانی آن را درک کند، یعنی فهم اثر باید ذهنیت آفرینندهی آن را بشناسد. بازسازی تاریخی، دارای عناصری است. مفسر باید موقعیت اصلی را که هنرمند در ذهن خویش داشته، تأسیس و بازتولید کند و جهان ذهنیای که اثر متعلق به آن است را احساس نماید. در تفسیر متن نیز قصه از همین قرار است. مفسر وقتی به فهم متن نائل میآید که فرآیند نخستین و اصلی ذهن مؤلف را که منجر به آفرینش متن شده، بازآفرینی کند و به درک فضای ذهنی حاکم بر مؤلف حین تولید متن واقف شود.
خود اشلایر متأخر نیز به محدودیتهای روش خود برای وصول به نیت کامل مؤلف اقرار دارد: (Schleirmacher, 1959, p119 به نقل از پراودفوت، 1377، ص 79)؛
شهود مستقیم قابل انتقال نیست. با مقایسه نیز هرگز به شخصیت حقیقی به طور کامل نمیتوان نائل شد. این دو شیوه را باید از طریق ارتباط دادن به مجموع احتمالات، با هم ترکیب نمود.
اینگونه تفسیر هرمنوتیکی شاید در تفسیرهای قرآنی به تفاسیری اشاره داشته باشد که برای درک معنای قرآن به شأن نزول آیات استناد مینمایند ولی آن نوع نگاه عرفانی که به مشارکت در حالات معنوی پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) توجه مینمایند، لایههای زیرین اندیشهی اشلایرماخر را بهتر مینمایاند.
اما این نوع روش هرمنوتیکی بیشتر برای اموری کاراتر است که در آن حالات نفسانی مؤلف بخش مهمی از پیام را تشکیل میدهد. اما مسائلی که حالات مؤلف نقشی در آن ندارد نمیتواند از این روش هرمنوتیکی بهره چندانی برد. در نتیجه، بهترین کاربرد این روش در مسائل رمانتیکی است. اشلایرماخر خود نیز به سنت رمانتیک وابسته بود و برای او هویت بسیاری امور در جنبهی رمانتیکی آنها بود. بدیهی است این روش برای تفسیر آثار هنری میتواند نقش مهمی را ایفا کند. اشلایرماخر در دین نیز هویتی اینگونه میدید. اما دین جنبههای متفاوتی دارد که جنبهی احساسی آن یکی از ابعاد آن است. اشلایرماخر برای تسری دادن روش هرمنوتیکی خود به دین، با فروکاستن دین به تجربهی دینی، سعی داشت این سنت تفسیری را در قبال سنتهای تفسیری مبتنی بر متن حجّیت ببخشد.
دیلتای:
تفاوت پیش گفته در خصوص تمایز بین علوم تجربی و نگرشهایی که بیشتر بر احساس مبتنی هستند دیلتای را به بسط نظریهی هرمنوتیک کشاند و به جنبهی دیگری از هنر تفسیر توجه نمود. تمامی پیامهایی که گوینده ارسال کرده است، متأثر از حالات او نیستند. گوینده، متن را برای درک مخاطبان خودش میگوید، در نتیجه باید به معنای مستفاد از بیان خود نیز توجه داشته باشد. همانگونه که ابتدای بحث گفته شد، این معنا باید امری مشترکی بین مردم هم عصر آفرینندهی بیان باشد تا بتواند بدان وسیله مقصود خود را برساند. برای عالمان لغن که بیشتر از روش سنتی تفسیر پیروی میکنند، بیشتر تمرکز بر امر مشترک بین همعصران است و سعی آنان مصروف درک این معنای مشترک میشود. چون مؤلف نمیتواند بیرون از این قواعد سخن بگوید لذا تحت تأثیر شرایط محیطی خود نیز هست. اما در نظر دیلتای ویژگی علوم تجربی، داشتن مابهازای روشن است که خارج از این قالب سخن گوینده نمیتواند معانی متفاوتی یابد. پس در نظر دیلتای علوم تجربی از شمول روشهای هرمنوتیکی اشلایرماخر بیرون است.دیلتای معنای تفسیر را به پیام که در آثار بیانی و یا کتبی و یا هنری خود را مینمایانند محدود نساخت. او رفتار و کنش فردی و اجتماعی انسان را نیز اموری دانست که باید مشمول قواعد تفسیری قرار گیرد. به تعبیری نه تنها پیامهایی که از روی قصد و اراده آفریده میشود باید دستخوش تفسیر قرار گیرد بلکه رفتارهای ناخودآگاه انسانی نیز باید به تفسیر درآید. علوم انسانی عهدهدار تبیین این حضور انسانی است. پس باید هرمنوتیک را در علوم انسانی متمرکز ساخت. اما آنچه که رفتارهای فردی و اجتماعی انسانها را میسازد، متأثر از شرایط فرهنگی آدمیان است. بدیهی است این شرایط فرهنگی از یک فرهنگ به فرهنگ دیگر یا در جریان تحول تاریخی تغییر میکند. حضور تاریخی یک فرهنگ و مشخصههای بنیادیناش همانهایی هستند که در تفسیر رفتار انسانی نقش تعیینکننده دارند. گفتارهای انسانی نیز خود نوعی رفتار انسانی است که باید در این بستر تاریخی مورد توجه قرار گیرد. لذا در نظر او هرمنوتیک در محدودهی علوم انسانی قابل طرح است، اما منحصر به گفتار یا نوشتار یا اثر هنری نمیشود بلکه هر نوع رفتار انسانی را نیز در برمیگیرد. چون تحول بستر معنایی در تاریخ برای نشان دادن این حضور انسانی اهمیت دارد لذا نگرش تفسیری باید متذکر روندهای تاریخی باشد.
در نظر دیلتای مؤلف خواه شخص باشد یا حرکت فرهنگی، فردی تاریخی است که فردیت و بدیع بودناش تنها با شیوهی هرمنوتیک قابل ادراک است. او به تبعیت از اشلایرماخر معتقد بود که تفسیر، از طریق ایجاد دوبارهی تجربه در شخص مفسر قابل دسترسی است. او میگوید (Dilthey, 1976. p258).
مفسر با انتقال وجود خود از طریق تجربه به یک موقعیت تاریخی میتواند لحظه به لحظه برخی فرآیندهای ذهنی را تأکید و تقویت نموده، دیگر فرآیندها را در آن زمینه محو کند و از این طریق حیاتی دیگر در خود به وجود آورد.
با این توصیف، دیلتای خود را در مسیر اشلایرماخر میداند اما به تأثیرپذیری مؤلف از دوران خود نیز تأکید میکند. برخی برای تفسیر آثار هنری به شرایط فرهنگی خلق اثر توجه ویژهای میکنند. این تبیینهای تاریخی همانهایی هستند که دیلتای بر آنها تأکید میکرد. شناخت تاریخ هنر اگر به معنای روش تفسیر آثار هنری در نظر گرفته شود، این مسیر را دنبال میکند. بدیهی است که تفسیرهای متن محور بر عنصر ثابت در تمامی دوران تاریخی توجه دارند در صورتی که دیلتای این عنصر را تحت تأثیر بستر تاریخی میداند.
تا این مراحل مفسر باید خود را با شرایط، ذهنیات، بستر تاریخی و شرایط فرهنگی خالق اثر مناسب میکرد تا تفسیر او دقت بیشتری داشته باشد. اما از این مرحله برخی ضرورت این نوع نگاه به تفسیر را محل بحث دانستند. مگر نه این است که مقصود بوجود آورندهی پیام، بوجود آوردن حالتی در گیرنده است، پس اگر حالات مفسر را نادیده بینگاریم گویی اصلاً پیامی نداشتهایم. در قرن بیستم کسانی همچون هایدگر و گادامر سعی نمودند هویت فهم را مورد کنکاش قرار دهند. فهم در نظر آنان صرفاً یک دریافت انفعالی معنا نیست، بلکه انسان با هر فهمی بر هویت وجودی خویش میافزاید. گویی هر فهمی هویتی بر هویت شخص میافزاید. پس فهم اصلاً از جنس دریافت پیام نیست، بلکه فهم هویتی وجودی دارد. حال اگر بجای آنکه از دانش و روش هرمنوتیکی برای رسیدن به نفس پیام استفاده کنیم، خود فهم را در شکلگیری وجود انسان مفسر در نظر بگیریم، دیگر فهم از روش بودن به هستیداری تغییر مییابد. بدیهی است با این تغییر نگرش بجای اهمیت دادن به پیام و یا مؤلف، این مفسر است که محور قرار میگیرد.
در حالی که دیلتای هرمنوتیک را دانشی در خدمت فهم متون نمیداند، بلکه آن را از سنخ روششناسی و معرفتشناسی میداند و آن را به طور عام در خدمت علوم انسانی میخواهد، هرمنوتیک فلسفیای که با هیدگر شروع میشود، در نظرگاهی کاملاً متفاوت، شأن هرمنوتیک را ارائهی روش ندانسته، رسالت آن را به جای روششناسی، تأمل فلسفی در باب بنیانهای هستیشناسی فهم و تبیین شرایط وجودی حصول آن میداند، و آن را از سطح روششناسی و معرفتشناسی به سطح فلسفه و هستیشناسی ارتقاء میدهد (Heidegger, 1988, pp.182-203). هرمنوتیک هایدگر و گادامر بجای «منطق هرمنوتیک» به «هرمنوتیک فلسفی» تغییر نام یافت. «هرمنوتیک فلسفی برخلاف هرمنوتیکهای گذشته نه به مقولهی فهم متن منحصر میشود و نه خود را در چارچوب فهم علوم انسانی محدود میکند، بلکه به مطلق فهم نظر دارد و درصدد تحلیل واقعهی فهم و تبیین شرایط وجودی حصول آن است» (واعظی، 1380، ص 29). در هرمنوتیک فلسفی مفسر محور هرمنوتیک قرار میگیرد.
در هرمنوتیک فلسفی، فهم نمیتواند به درست و نادرست تقسیم شود، بدین معنا که فهمی که مطابق اصل پیام باشد درست و فهمی که مطابق اصل پیام نباشد نادرست تلقی گردد. همانگونه که گفته شد مفسر نیز در شرایط خاص فکری خویش است و رسیدن به چیزی به نام «اصل پیام» وقتی میسر است که ما بتوانیم بدرستی اصل پیام را درک کرده سپس آن را با فهم خویش مقایسه کنیم و از این مقایسه صحت و یا عدم صحت آن را بفهمیم. همدلی مفسر با مؤلف که اشلایرماخر از آن سخن میگفت، چیزی جز همان حالات خاص مفسر نیست و نمیتوان بدرستی به حقیقت همدلی دست یافت. اگر مؤلف به هر غرضی اثری را به وجود آورده باشد، چرا باید به همان غرض مؤلف دست یافت. اگر مفسر تفسیری از پیام یا اثر داشت، چرا باید این حالت درونی او در فهم با ملاکی خارج فهم مورد ارزیابی قرار گیرد، آیا خود فهم در حالتی وجودی برای انسان پدید آورده است خود ارزش نیست؟
این نگرش، در تبیین مشابهت اذهان، هویت مصداقی فهم، و نیز در مقصودداریِ مؤلف از ایجاد اثر دچار مشکلاتی است. این دیدگاه عواملی را که همه بالوجدان برای فهم قائل هستند نادیده میگیرد. اما درسی که میتوان از آن گرفت این است که اهمیت مفسر در فهم، بسیار بیش از آن چیزی است که در نظریات سنتی هرمنوتیک تصور میشد. در این نوع نگرش، خالق اثر سعی نمیکند که پیامی را به خواننده انتقال دهد و آن را تحت تأثیر آنچه خود میخواسته قرار دهد، بلکه به دنبال آن است که هر مفسری بنا به مقتضیات خود به گونهای بتواند با اثر تعامل کند. برای چنین منظوری آثاری بیشتر تحت این نوع تفسیر قرار میگیرند که قابلیت تفاسیر متعدد داشته باشند. متون یا آثاری که بسیار روشن هستند سختتر تن به این نوع تفسیر میدهند. به همین جهت است که در هنرهای امروزی سبکهایی چون ناتورالیسم مورد توجه قرار نمیگیرد. تأکید بر آن که اثر هنری مثل نقاشی، مجسمه سازی، رمان و موسیقی در قالبی ورای قالبهای طبیعی و معمول خویش خود را نشان دهند و همواره ابهامی را همراه داشته باشند برای نزدیکتر شدن به این مقصود است. شاید کوبیسم با پیشفرض این نوع نگرش پدید آمده باشد.
به نظر نویسنده هر یک از نظریات هرمنوتیکی وجهی از وجوه فهم را منکشف ساختهاند. هر یک به محدودیتی در فهم اشاره داشته و راه حلی برای کاستن این محدودیتها ارائه نمودهاند. اما برای تفسیر یک اثر یا پیام میتوان به تمامی عناصر تفسیری نیز توجه داشت. برخی آثار بیشتر با هرمنوتیک مؤلف محوری هماهنگ هستند و آن روش برای تفسیر آنها کاراتر است. بررسی یک اثر هنری مثل «لبخند ژوکند» با تحلیل حالات لئوناردو داوینچی و در همدلی با او، لایههایی زیرین از فهم را مکشوف میسازد. همچنین بررسی شرایط تاریخی و محیطی خلق تابلو لایههایی دیگر را برملا میکند. اما این اثر هنری کمتر به هرمنوتیک مفسرمحور نزدیک میشود. گرچه میتوان از آن چنین تفسیری نیز برگرفت. اما آثاری همچون تابلوهای کوبیسمی خود را در معرض تفسیر مفسر محور قرار میدهد و کمتر همدلی با مؤلف برای آن اهمیت دارد. تئوری مفسرمحوری بیشتر زاییدهی نگرش سوبژکتیویستی و اومانیستی دوران جدید است. از آنجا که هویت هر چیز به نحوهی درک انسان از آن وابسته است و این انسان است که معیار حقیقت میگردد (اومانیسم)، لذا نگرش مفسر محوری در این دوران بیشتر مورد تأکید قرار گرفته است.
اما نمیتوان خود را به نگرشهای کاملاً سوبژکتیویستی محدود نمود، زیرا شرایط ابژکتیو نیز در فهم دخالت دارد. برای یک نظریهی جامع باید هم ملاحظات سوبژکتیویستی و هم ویژگیهای ابژکتیویستی را مورد توجه قرار داد. هم باید شرایط مؤلف و هم شرایط متن و محیط و هم شرایط مفسر را در نظریهی جامع لحاظ نمود. در این زمینه ایملیو بتی (1968-1890) نه تنها بیانی جامع ارائه داده است، بلکه سعی نموده است روش خود را از صرف تبیین به دستورالعمل روشی بسط دهد.
تلقی بتی از ماهیت فهم و تفسیر به هرمنوتیک اشلایرماخر و دیلتای بیشتر شباهنت دارد. از نظر بتی، تفسیر فعالیتی است که هدف از آن رسیدن به فهم است. فهم نیز عبارت از درک ذهنیت و روان فرد دیگر است. پس تفسیر به امید رسیدن به ذهنیت و دنیای روانی فرد بیگانه صورت میپذیرد. بتی در این باره میگوید (Betti. 1962, pp.42-43):
ما زمانی فعالیت تفسیری خویش را آغاز میکنیم که با اشکال و صور قابل درکی مواجه میشویم. اشکالی که از طریق آنها ذهنیتی که خود را در آنها متبلور کرده است، فهم ما را مخاطب قرار میدهند. هدف از تفسیر، درک معنای این اشکال و یافتن پیامی است که آنها میخواهند به ما منتقل سازند.
در نظر بتی فرآیند تفسیر دائماً سه ضلعی است، زیرا افزون بر مفسر، «قالبهای معنادار» و «ذهنیتی که در این قالبها و اظهارات معنادار متجسد شدهاند»، دو عنصر دیگر این فرآیند را تشکیل میدهند. درک و ذهنیت فرد دیگر از طریق تفسیر اظهارات معنادار آن ذهنیت و روان بیگانه صورت میپذیرد (Bleicher, 1980, p.30).
بتی فرآیند هرمنوتیکی تفسیر را پیمودن مسیر آفرینش اثر میداند، با این تفاوت که در این جا عکس مسیر پیدایی اثر پیموده میشود. در آفرینش اثر، ذهنیت و مقاصد صاحب اثر نقطهی آغازین فرآیند خلق اثر است، اما در فرآیند هرمنوتیکی تفسیر، نقطهی پایانی، وصول به آن ذهنیت و مقاصد است، زیرا مفسر بر آن است که از تفسیر اثر به فهم ذهنیتی برسد که سبب خلق آن شده است و دنیای معنایی متبلور در سیمای اثر را بازآفرینی کند. این بازتولید و بازآفرینی در ذهن مفسر انجام میپذیرد، یعنی ذهنیت بیگانهی صاحب اثر را که در موضوع تفسیر متجسد شده است، در ذهن خویش ترجمه میکند و در درون خویش به بازاندیشی و بازآفرینی آن میپردازد.
گامی که در فرآیند تفسیر به سوی بازآفرینی و انتقال ذهنی پیموده میشود، با یک مشکل جدی روبهرو است. منشأ این مشکل این است که فرآیند تفسیر باید دو خواستهی به ظاهر متقابل و ناسازگار را تأمین کند. از طرفی انتظار این است که تفسیر عینی باشد. بدین صورت که معنای بازسازی شده توسط مفسر باید تا حد امکان بر معنای واقعی آنها منطبق باشد. از طرف دیگر، نمیتوان این واقعیت را نادیده گرفت که این بازسازی در ذهن مفسر صورت میپذیرد و قابلیتهای ذهنی او در نحوهی انجام دادن آن سهیم است (واعظی، 1380، ص 444).
بنابراین، ما با تعارض ظاهری میان ذهنگرایی و عینیگرایی روبرو هستیم. ذهن گرایی که همیشه با تفسیر همراه است، و عینیگرایی که هدف فرآیند تفسیر است، غیر قابل جمع به نظر میرسند.
چهار قاعده برای تفسیر
از نظر بتی این تقابل ظاهری، نقطهی آغازین نظریهی عام تفسیر را مینمایاند، زیرا عمل هرمنوتیکی چیزی جز دیالکتیک میان سوژه و ابژه نیست، و این دیالکتیک، امکان صورت بندیِ روششناسیای را فراهم میآورد که به کمک آن صحت نتایج تفسیری تضمین میشود (آیت اللهی، 1385، ص 25). روششناسی تفسیر، فراهم آمده از قوانینی است که بتی آنها را قوانین هرمنوتیکی مینامد. از نظر وی چهار قانون هرمنوتیکی وجود دارد که دو تا دربارهی موضوع (ابژه) و دوتای دیگر دربارهی مفسر (سوژه) است:قانون اول:
براساس قانون اول، اثر را باید بر حسب ارتباطش با ذهنیتی که در آن متبلور شده است تفسیر کرد. این قانون را میتوان اصل «استقلال هرمنوتیکیِ موضوع» (autonomy) یا قانون ماندگاری معیارهای هرمنوتیکی نامید (Betti, 1962, pp.57,58).قانون دوم:
بتی قانون دوم را «اصل تمامیت» یا قانون «سازگاری معنا» (coherence of meaning) نامیده است. مفاد قانون دوم تأکید بر ارتباط جزء و کل و لزوم توجه به نقش و تأثیر متقابل کل و جزء در فرآیند تفسیر است. معنای جزء باید سازگار با تمامیت اثر باشد و هر جزء از موضوع فقط با توجه به کلیت و تمامیت معنایی آن فهم میشود.نظام فرهنگی را نیز میتوان تمامیت و کل تلقی کرد. در نتیجه، اثر و قالب معنادار، جزئی از نظام فرهنگی است که فهم کامل آن به فهم آن نظام وابسته است، هم چنان که فهم نظام فرهنگی در سایهی فهم اجزا میسر است (p.59)
قانون سوم:
مفاد قوانین سوم و چهارم دربارهی مفسر است. مفاد قانون سوم آن است که مفسر مجبور به ردیابی مجدد فرآیند ذهنی منتهی به خلق اثر در ذهن خویش است. مفسر باید به بازسازی درونی ذهن بیگانه بپردازد و ذهنیت خالق اثر را به ذهن و درون خویش ترجمه کند. بتی نام آن را قانون «فعلیت فهم» (actuality of understanding) مینامد. زیرا این قانون بر دخالت فعلیت دنیای ذهنی مفسر در عمل فهم تأکید میکند.قانون چهارم:
بتی قانون چهارم را «تناسبِ معنایی در فهم» یا قانون «مطابقت هرمنوتیکی معنا» (correspondence) و با «هماهنگ سازی» (harmonization) مینامد. طبق این قانون، مفسر موظف است فعلیت ذهنی خویش را با آنچه از موضوع دریافت میکند در بیشترین سازگاری و تجانس و هماهنگی قرار دهد (p.85).بتی در پایان کتاب خود تصریح میکند که زمینهی ذهنی مفسر و خبرویت او در دانش مربوط به موضوع اثر نقشی بسیار مثبت در فهم عمیق آن ایفا میکند. زیرا روشن است که مفسرِ آشنایِ با مباحث هنری به خوبی درک میکند که متن یا اثر هنری به چه مباحثی پرداخته و چه پرسشهای آشکار و پنهانی را پاسخ گفته است.
نتیجه
فهم و تفاهم نه تنها در بیان الفاظ که در نوشتار و همچنین آثار هنری و حتی تجربههای دینی و اخلاقی نیز وجود دارد. دیلتای فهم را نه به گفتار که به رفتارهای انسانی اعم از خودآگاه و ناخودآگاه تعمیم داد. در این عرض عریض فهم، با محدودیتهایی مواجه خواهیم بود. مسئلهی اذهان دیگر، مکانیسم شکلگیری معنا در اذهان دیگر، مشکل تجسم بخشیدن به معنا در الفاظ یا آثار هنری و پیچیدگی بیشتر هنر در این ساحت، درجهی خودآگاهی در فرایند شکلگیری اثر یا لفظ، مشکلات کاربردی معنا به عنوان رابطهی نشانهها و معنا، تغییر شرایط فرهنگی تغییر بسترهای معنایی، انتقال نشانه به ذهن مفسر و رابطهی او با معنا در کاربرد، شرایط شخصی مفسر و پارادایمهای ذهنی او در شکلگیری معنا، بازآفرینی یا آفرینش معنای جدید در قالب طرح ذهنیت معنایی و نهایتاً بررسیهای فرامعنایی مسائلی هستند که تحلیل آنها برای ارائه یک نظریهی هرمنوتیکی اهمیت دارد.هر یک از نظریهپردازان در عرصهی هرمنوتیک به زوایایی از این مسائل پرداخته و سعی نمودهاند لایههایی از تفسیر را برگشایند. اشلایرماخر بر اهمیت دست یافتن بر نیت و حالات مؤلف تأکید کرد از همدلی با مؤلف سخن گفت. دیلتای شرایط فرهنگی مؤلف و پیدایی اثر را که متأثر از شرایط تاریخی است متذکر گردید. در نظر او تمامی متون و پیامها در معرض تفسیر قرار نمیگیرند. او هم به تفسیر حضور تاریخی انسانها و رفتارهای آنان اهمیت داد، هم به محوریت علوم انسانی برای تفسیر.هایدگر و گادامر از هرمنوتیک فلسفی سخن گفتند که فهم را نوعی وجود دانستند که در آنچه که به نام مفسر معروف است رخ میدهد. در این نوع هرمنوتیک، نزدیک شدن به اصل پیام معنای خود را از دست میدهد و ذهنیت مفسر برسازندهی فهم است. به رغم آنکه هر یک از این دیدگاهها در بوتهی نقد دیگران قرار گرفته است اما نقش روشنگری عناصر فهم که در معرض تفسیر قرار میگیرند اهمیت دارد. در این میان دیدگاه امیلیو بتی بررسی شد و به عناصر گوناگون مؤثر بر فهم در دیدگاه او پرداختیم و برخی مزایای روش هرمنوتیکی او را متذکر شدیم. در انتها این نگرشهای تفسیری را با هنر آزمودیم و دیدیم برخی آثار هنری بیشتر در معرض یک نظریهی هرمنوتیکی هستند و برخی دیگر مشمول نظریهای دیگر (گرچه همه نیز به نحوی با تمامی نظریات تفسیری مرتبط هستند). تفسیر گلستان سعدی چندان در معرض هرمنوتیک مفسرمحور نیست، در حالی که زیبایی اشعار حافظ و ایجاد معنایش را در نظریههای تفسیری مفسرمحور میتوان کاوید.
* این مقاله اولین بار در پژوهشنامه فرهنگستان هنر شماره 11، زمستان 1387 منتشر شده است.
منابع :
آیت اللهی، حمیدرضا. (1385). «ملاحظات هرمنوتیکی در ترجمهی متون دینی و فلسفی» در فصلنامه علمی - پژوهشی مطالعات ترجمه، سال چهارم، شمارهی پانزدهم، پائیز 1385.
واعظی، احمد. (1380). درآمدی بر هرمنوتیک. تهران: مرکز نشر پژوهشگاه فرهنگ و اندیشهی اسلامی.
پراودفوت، وین. (1377). تجربهی دینی. ترجمه و توضیح از عباس یزدانی. قم: موسسه فرهنگی طه.
[Betti, Emilio. (1962). Allgemeine Auslegungslehre als Methodik der Geisteswissenschaften, Translated in Bleicher, Joseph (1980) Contemporary Hermeneutics, Routledge and Kegan Paul.
(Bleicher, Josef. (1980). Contemporary Hermeneutics, Routledge and Kegan Paul.
Dilthey, Wilhelm. (1976). Dilthey, Wilhelm: Selected Writings. Trans. H.
Rickman. Cambridge: Cambridge University Press.
Gadamer, Hans George. (1994). Truth and Method, New York: Continum Grondin.
Jean. (1994). Introduction to Philosophical Hermeneutics, Yale: Yale University Press, Grondin, Jean. (1995). Sources of Hermeneutics, New York: State University of New York Press.
Heidegger, Martin. (1988). Being and Time, Translated by John Macquarrie and Edward Robinson, Oxford: Basil Blackwell, schleiermacher, Friedrich Daniel Ernst. (1959). Hermeneutik: nach den Handschrften. Ed. H. Kimmerle. Heidelberg: Carl Winter
Universitatsverlag.
منبع مقاله :
آیت اللهی، حمیدرضا؛ (1392)، سنجههایی در دینپژوهی معاصر، تهران: پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی، چاپ اول