آيا تئاتر زنده مي ماند؟

تئاتر در روزگار ما معظلي است و نه فقط براي ما، كه در سراسر عالم؛ مگر براي آنان كه تئاتر شان ريشه در سنت و يا اساطير داشته است. بعضي ها معتقدندكه تئاتر ديگر مرده است؛ من از آنان نيستم، اما از سر انصاف بايد بگويم كه چندان هم زنده نيست. بعد از نود سال كه از تولد سينما مي گذرد، تئاتر هويت مستقلّ خويش را به ناچار در عرصه هايي مي جويد كه سينما در آن راه ندارد. تئاتر چاره اي جز اين ندارد كه
دوشنبه، 3 فروردين 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
آيا تئاتر زنده مي ماند؟
آيا تئاتر زنده مي ماند؟
آيا تئاتر زنده مي ماند؟

نويسنده: سيد مرتضي آويني




تئاتر در روزگار ما معظلي است و نه فقط براي ما، كه در سراسر عالم؛ مگر براي آنان كه تئاتر شان ريشه در سنت و يا اساطير داشته است. بعضي ها معتقدندكه تئاتر ديگر مرده است؛ من از آنان نيستم، اما از سر انصاف بايد بگويم كه چندان هم زنده نيست.
بعد از نود سال كه از تولد سينما مي گذرد، تئاتر هويت مستقلّ خويش را به ناچار در عرصه هايي مي جويد كه سينما در آن راه ندارد. تئاتر چاره اي جز اين ندارد كه خود را در آنجا كه سينما نيست پيدا كند. هنرهاي سنتي نيز به بليه اي ديگر كه از يك لحاظ به ما نحن فيه ارتباط دارد گرفتار آمده اند. سفالگر كه ديگر بازاري براي هنر خويش نمي يابد، خود را در باب طبع توريست ها مي آرايد و تن به ابتذالي مي دهد كه با اين انفعال ملازم است. آيا بر سر تئاتر ما نيز همين آمده است؟ سينما مشتريان تئاتر و رُمان را دزديده است و در سالن هاي تئاتر جز خود اهل تئاتر و روشنفكراني كه لابه لاي كهنه ها و عتيقه ها در جست و جوي حسّ نوستالژي هستند، ديگر باقي نمانده است. روشنفكر مآبان، يعني آنان كه تنها آنچه را كه نمي فهمد تحسين و تقديس مي كنند و از هر آنچه آنان را به خود مشغول كند به عالم « پيچيدگي و انتزاع » مي گريزند، اكنون روي به تئاتر آورده اند. سينما مخاطبان خويش را در ميان « ساده ترين مردمان » جسته است و بنابراين، هرگز به طور عام نمي تواند روي به پيچيدگي و انتزاع بياورد، مگر سينمايي كه آن را « سينماي هنري » مي نامند و مخاطبانش « از ما بهتران » اند و از ما بهتران كساني هستند كه از هنرمندي و تفكر فقط به پُز و پرستيژ آن بسنده كرده اند و همين است كه آنان را به جاي رسوخ در علم، به سوي پيچيدگي متظاهرانه روشنفكري سرابي است كه در ظاهر خود را عميق و پُر راز و رمز مي نمايد، اما در باطن توهمي بيش نيست. اين متاع فقط به درد پُز و جلوه فروشي مي خورد و لاغير، و اگر انسان از جلوه فروشي مستغني شود خواهد ديد كه ديگر هيچ چيز جز رسوخ حقيقي در علم او را راضي نمي دارد. پس اگر سينما مخاطبان خويش را از ميان ساده ترين مردمان برگزيده، سينماي روشنفكرمآبانه سطحي ترين مردمان را مخاطب خود گرفته است، و هم اينان بيش ترين مخاطبان تئاتر نيز هستند.
تئاتر امروز ايران به تبع تئاتر غرب و به حكم ضرورتِ هم سخني با اين جماعت – كه ذكرشان گذشت – در مردابي از اسنوبيسم مفرط، مستغرق در فرماليسم و مناظرات پيچيده متظاهرانه و متفلسف شده است. تفكر فلسفي در ظاهر براي غير اهل فلسفه پيچيده است و روشنفكران اين مرز و بوم را همين ظاهر است كه فريفته است... و از جانبي ديگر، حتي آنجا كه به تبع سليقه روز، تئاتر ما نيم نگاهي از سر عنايت به فرهنگ ايراني انداخته، باز هم نگاه او آن گونه است كه يك سياح و يا مستشرق غربي به ايران مي نگرد. چنين تئاتري نمي تواند با مردم مخاطبه كند، و تا چنين باشد، تئاتر محتضري است كه مرگ را انتظار مي كشد.
... و اما روي آوردن به مردم لزوماً با ابتذال همراه نيست، اگر چه تفرعن روشنفكرمآبانه حكمي جز اين دارد. آنها براي حفظ ظاهر سنگ مردم را به سينه مي زنند، اما حتي در اين مقام نيز مي توانند سخن از « نا آگاهي مردم و رسالت تاريخي روشنفكران كه قيادت عوام الناس به سوي بهشت موعود زميني است » نگويند؛ تو گويي انقلاب فرانسه صورتِ نوعي همه انقلاب هاي ديگري است كه در جهان روي مي دهد و در هر خراب شده اي، هركس ريشي پروفسوري و يا سبيلي استاليني گذاشت و يا در عالم وهم، بين خود و ژان ژاك روسو و يا اصحاب دائرة المعارف نسبتي برقرار كرد، فوراً بايد او را گرفت و بر صندلي صدارت نشاند! رسوخ در عالم دشوار است و مراتب مناسكي دارد، اما تظاهر به علم كه دشوار نيست؛ هر كس سه چهار ماه جدول روزنامه ها را حل كند،آن قدر اطلاعات عمومي خواهد داشت كه بتواند در عالم وهم، رسالت سنگين قيادت مردم (!) را بر عهده بگيرد.
آبشخور تئاتر – به معناي عام – همان سرچشمه آداب و سنن و آيين هاي مردمي است و در هر جايي از سياره خاك كه اين مولد مادر خويش را انكار نكرده، تئاتر نيز زنده است، شايد «كابوكي» مثال مناسبي باشد.
و اَمّا ما يَنفَعُ النّاسَ فَيَكُثُ فِي الاَرضِ يعني كه در روي اين سياره هر آنچه به نيازي ذاتي در وجود انسان جواب نگويد پايدار نمي ماند؛ و چگونه جز اين باشد؟ لفظ « نياز » را به مفهومي كه در فرهنگ و زبان رسانه اي مصطلح است به كنار نگرفته ام چرا كه در اين فرهنگ، نياز بشر متوجه « استمرار وضع موجود » است و كمال موهومي كه آن را در بهشت زميني لذت و فراغت مي جويد... و اما معلوم نيست كه نفع انسان نيز در همان باشد كه او خود مي طلبد. تشنه اي كه سراب را بهشت مي انگارد نفع خويش را در وصول به همين مطلوب موهوم خود مي بيند. يعني كه اشتباه در آنجا روي نمي دهد كه تشنه اي خود را گرسنه بينگارد – و اصلاً لفظ « تشنه » بر كسي اطلاق مي شود كه طلبِ آب عين وجود اوست – بلكه اشتباه در آنجا رخ مي نمايد كه تشنه اي در طلب آب، سراب را بدل از واحه اي سرسبز مي گيرد و پاي طلب در طريق آن مي نهد. مي دانم كه در اين دو قرن اخير، چگونه ديكتاتورها با همين استدلال مردمان را فريفته اند، اما مگر ليبراليسم با استدلالي وارونه اين، مردمان را به كام ديكتاتوري پنهان در پس نقاب دموكراسي نكشانده است؟ اگر ديكتاتورها با اين استدلال كه مردم خود قدرت تشخيص نيازهاي واقعي خويش را ندارند وجود خود را توجيه كرده اند، دموكراسي غربي نيز عرش ديكتاتوري خويش را بر بنيان سخيف ترين نيازهاي بشر امروز بنا كرده است.
چه نسبتي بين انسان و تئاتر وجود دارد؟ ارسطو پيدايش تراژدي را به مناسك مذهبي پرستش ديونيسوس و يا باكوس باز مي گرداند. درباره صحت و سقم اين سخن روا نيست كه دچار ترديد شويم. حيات انسان را بدون پرستش و آيين ها و مناسك مي توان معنا كرد. وضع بشر در اين روزگار در تمام طول حيات او بي سابقه است: علم به اسباب جايگزين شرايع گشته است و بشر در عالم وهم خود را مستغني از مذهب مي بيند. اين بي نيازي اگر چه توهمي بيش نيست، اما عالم مناسك را ويران كرده است و انسان كه از طريق مناسك خود را در افق اين جهان معنا مي كرده است، مطرود از آسمان و رها شده و سرگردان، حتي نمي داند كه در انتظار چيست – و البته اين سرگرداني لازمه تحقق دوران تازه اي است كه فرا مي رسد. يك چند فلاسفه جاي انبيا را گرفتند تعقل محض جايگزين تعقل مذهبي شد. فلاسفه مردمان را به مذاهب فلسفي و ايدئولوژي ها فراخواندند تا پوزيتيويسم صورتي متعارف به خود گرفت و اوتوپي علمي جانشين بهشت آسماني شد و بشر را در عالم وهم و براي ايامي چند از اين آرمان فطري مستغني كرد.
چنين امري جز در عالم وهم امكان پذير نيست و لاجرم دير نمي پايد. چنين شد و دير نپاييد و آن دوران ديگر به سر آمده است و انسان، خسته از جست و جويي بي حاصل، به تدريج در مي يابد كه قرن ها نقش حقيقت را در سراب مي جسته است. شريعت نسبت ميان انسان و حقيقت خود اوست و مناسك صورتِ مثالي و متنزل شريعتند كه حقيقت آن را پاس مي دارند، وجود بشر رابط ميان عوالم غيب و شهادت است و اين سرگرداني كه اكنون به آن دچار شده، مكافات گناه نخستين اوست. تا آنگاه كه بشر وجود خود را در ابزار و اسباب بجويد راه سفر به آسمان حقيقت را نخواهد يافت. با آپلو نيز جز تا ماه نمي توان رفت و سفر حقيقي جز با انقطاع از اسباب ممكن نيست... و اگر انسان را براي سفر به آسمان ها نيافريده اند، اين ميل پرواز در درون او از كجا آمده است، و اين ندايي كه او را از درون به آسماني فراتر از همه آسمان ها فرا مي خوانَد؟
انسان مي داند كه حقيقت وجود او در مقامي فراتر از اين تعلقات روزمره زمان فاني است. او چون به درون خويش مي پردازد، خود را سرمدي و جاودانه مي يابد و چون پاي در طريق معيشت مي نهد، راه را پوشيده در مناسبات فناپذير زمان و مكان مي بيند. انسان نيازمند رشته هاي محكمي است كه او را به اصل آسماني اش پيوند دهند، كه اگر اين رشته بريده شود وجود او چون خاكستري در باد پراكنده خواهد شد.
انبيا اخبار غيب را بر انسان ها باز مي گويند؛ شعرا نيز. شعرا تلاميزالرّحمانند و قلبشان لوحي است قابل قلم وحي. شعر انسان را از زمين تفصيل بَر مي كنَد و به معراج عالم اجمال مي برد. موسيقي الحان بهشتي را محاكات مي كند و عوالم ناگفتني را باز مي سرايد. تئاتر نيز ريشه درآيين ها و مناسك دارد و انسان در آيين ها و مناسك تجربيات آسماني خود را محاكات مي كند و خاطرات ازلي خود را باز مي جويد و از عاقبت خويش مي پرسد و جواب مي گيرد. داستان، مجرّد از آنكه آن را به مفهوم رُمان بگيريم و يا به معنايي كه قصه در گذشته ها داشته است، مي تواند صورت هاي مثالي حيات انساني را پديد آورد، كه اگر چنين باشد، انسان در قصه خود را باز خواهد يافت و مبدأ و معاد خويش را باز خواهد شناخت؛ در شخصيت هاي مثالي آن خود را باز خواهد ديد در نسبت با ديگر انسان ها، و در وقايع مثالي آن صورتي كلي از زندگي انساني را باز خواهد جست و اينچنين، از بند تعلقات روزمره زمان فاني و عادات و ملكاتي كه حجاب حقايق هستند خواهد رست و تزكيه خواهد شد. كاثارسيس كه ارسطو آن را غايت تراژدي مي داند به اين معنا نيست، اگر چه اين لفظ را به اشتباه « تطهير » و « تزكيه » ترجمه كرده اند. ارسطو در كتاب « سياست » اين لفظ را به معناي « رهايي از رنج » نيز آورده است و تفسير مناسب با تفكر غالب در اين روزگار آن است كه كاثارسيس را به معناي غير اخلاقي آن بازگردانيم.ارسطو غايت تراژدي را آن مي داند كه بشر را از رنج ترس و شفقت و از اين چرخه بي حاصل كه در اين عالم به آن گرفتار است رهايي بخشد و آنچه امروزي ها از هنر مي طلبند نيز همين است، اگر چه در معنايي بسيار نازل تر.
هنر امروز به بيان اوهام و عوالم فردي محدود شده است و هنرمند ديگر نماينده « من تاريخي بشر » و يا « حيثيت كلي انساني » نيست. او تجربيات شخصي و تعميم ناپذير خود را باز مي گويد، آن هم به زباني كه مخاطب خاص دارد و مردمان در نمي يابند. بشر امروز خود را گم كرده است و هر چه هست، همين گمگشتگي است كه در آثارش محاكات مي شود. شعرش شعر گمگشتگي است و موسيقي اش نواي گمگشتگي. در داستان ها نيز همين گمگشتگي را حكايت مي كند بي آنكه خود بر آن آگاه باشد. در نمايشنامه ها نيز. « در انتظار گودو » حكايت گمگشتگي بشري است كه حتي ديگر نمي داند در انتظار چه بايد باشد. اگر انسان خود بر اين گمگشتگي آگاهي يابد، اين دوران به سر خواهد رسيد و حكمت حدوث عصري نيز در همين جاست. چاره اي نيست مگر آنكه انسان نخست ورطه عدم خويش را بيابد تا در قياس با آنچه نيست، خود حقيقي خويش را باز شناسد، آن سان كه سپيدي را در تعارض با سياهي مي توان شناخت. حيات انسان امروز هزار تويي است كه راه جز به سرگرداني نمي برد و رُمان نو حكايتگر همين سرگرداني است كه بشر فلك زده خود را در آن تكرار مي كند. همراه با تنزل شأن هنر و هنرمند، تئاتر نيز در پيوند با رُمان نويسي و ديگر هنرها عرصه بيان اوهام و عوالم شخصي و تعميم ناپذير هنرمندان منفصل از مردم شده است، اگر چه در اين ميان چه بسا خودآگاهانه يك تجربه جمعي و تاريخي است كه محاكات مي شود: « مسخ » كافكا، « كرگدن » يونسكو، « در انتظار گودو »... حكايتگر يك تجربه جمعي و تاريخي هستند، تجربه اي از يك دوران تاريخي هستند، تجربه اي از يك دوران تاريخي كه اكنون مي توان با اطمينان گفت كه سپري شده است.
با پيدايش سينما، تئاتر غرب، خزيده در مغاك يك انزواي تاريخي، ناگزير شده است كه به عرصه اي بسيار محدود وتنگ براي حيات خويش اكتفا كند. تاريخ هنر مدرن تاريخ تحول تئاتر نيز هست و اكنون تئاتر غرب، منفصل از مردم، گرفتار يك اسنوبيسم مفرط، و محفوف در فرماليسم پيچيده اي كه حجاب خَرق ناپذير معنا و محتواست، لحظات احتضار خويش را طي مي كند. اما براي ما اقوامي كه در تاريخ غرب شريك نشده ايم دوران اضمحلال غرب با ظهور ديگر باره خورشيد هويت ما از محاق غربت ملازمت خواهد داشت.
دانايي ميراث يونانيان نيست و من لازم نمي دانم كه حتماً براي درك هنرنمايش متوسل به ارسطو شويم. ريشه تئاتر در آيين هاي نمايشي است كه تجربيات آسماني و خاطرات ازلي را محاكات مي كنند و راه عبور از زمان فاني به عوالم سرمدي را باز مي گويند. تئاتر شرق مي تواند با رجعت به سوابق تاريخي و ملي خويش زنده بماند و در اين طريق، پيش از هر چيز بايد عنان تقليد را از گردن باز كند و زنجيرهاي رعب و شيفتگي به غرب را از دست و پاي خويش بَر درد. معرفت نسبت به تئاتر غرب و سير تحولي كه پيموده است مقدمه خود آگاهي ماست، اما اين معرفت بايد از منظر تفكر مستقلّ ما حاصل آيد نه از آن طريق كه غربيان خود خويش را معرفي كرده اند.
پيشينه تئاتر بومي ما در تعزيه، سوگ سياوش، نقّالي و پرده خواني، نمايش هاي روحوضي و خيمه شب بازي محدود مي شود. تئاتر ما در رويكرد به اين سوابق ملي بايد از تكرار در قالب هاي تجربه شده گذشته پرهيز كند و جايگاه خاصّ خويش را در فرهنگ امروز و تاريخ فردا بيابد. منظر نگاه ما به تئاتر بومي نيز بايد تغيير كند. ما خود را هنوز از نگاه توريست ها و مستشرقين مي نگريم و اگر چنين باشد، تعزيه و يا نمايش روحوضي نيز در پيله اسنوبيسم و روشنفكرنمايي خفه خواهند شد. حضور تعزيه و يا سياه بازي در جشنواره هاي تئاتر اروپا از چنين منظري از چنين منظري انجام مي گيرد و از اين منظر، تعزيه كه باز آفريني تمثيلي تراژدي كربلاست، به كلكسيون مظاهر نوستالژيك تمدن هاي فراموش شده باستاني خواهد پيوست و يا همچون هنرهاي دستي و روستايي، به كالايي كه جز به مذاق اشراف و مستشرقين و توريست ها خوش نمي آيد تبديل خواهد شد.
هنر امروز منفصل از مردم است و هر جا مخاطب هنر مردم باشند هنر از اسنوبيسم دور خواهد شد و راهي براي خروج از لابيرنت روشنفكرنمايي خواهد يافت. هنر نمايش اگر ريشه در خاك فرهنگ و ادب اين مرز و بوم بدواند، عرصه هاي ديگري نيز براي ادامه حيات خواهد يافت، چنان كه در سال هاي آغازين پيروزي انقلاب اسلامي و جنگ تحميلي چنين شد و گروه هاي نمايشي خودپرورده اي از ميان مردمان پايين دست سر برآورد؛ اما اين نهال هاي نازك مورد بي مهري باغبان واقع شدند و از تشنگي خشكيدند. تئاتر امروز ايران مصداق شجره اي است كه ريشه در عمق خاك ندارد و به طوفاني نه چندان شديد فرو خواهد افتاد... دوران جلوه فروشي طاوس پير غرب گذشته و آن شيفتگي جنون آميز كه ما را از تأمل و تفكر در خودمان باز مي داشت فرو نشسته است. عهد بشر با خدا تجديد گشته است و اگر تئاتر از مقتضيات اين تجديد عهد تاريخي غفلت كند، سر از بستر اين بيماري برنخواهد داشت و خواهد مرد؛ و اَمّا يَنفَعُ النّاسَ فَيَمكثُ فِي الاَرض
منبع:ماهنامه سوره




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط