نويسنده:زینب مقتدایی
منبع:راسخون
منبع:راسخون
هستيشناسي
نظريه اجتماعي بايد موضع خود را درباره دوتاييهاي رايج در علوم اجتماعي (اصالت فرد يا اصالت جمع) روشن كند. هرچند امروزه نظريهپردازان جديد تلاش ميكنند تلفيقي بين «اصالت جمع و اصالت فرد» را در نظريه اجتماعي خود بپرورانند. با اين همه، در بين نظريهپردازان جديد نيز كساني هستند كه به يكي از اين دو طيف تعلق دارند. نخستين تلاش در زمينه تلفيق بين ساختار اجتماعي و كنش يا عامليت و ساختار، به پارسونز تعلق دارد كه بعد از يك دوره تسلط، رو به افول گذاشت. جالبترين كار انجام شده كه در اين زمينه، مربوط به آنتوني گيدنز و پير بورديو است. امروزه دوتاييهاي كلاسيك تا حدودي از رونق افتاده است؛ اما با اين همه، افرادي مانند يان كرايب مخالف چنين تلاشي در راه تلفيق بين اين دوتاييهاست. او معتقد است بسياري از نظريهپردازان مدرن ـ تازهترين آنتوني گيدنز و در اواسط اين سده تالكوت پازسونز ـ سعي ميكنند آن ها را با يكديگر جمع كنند و تصور نميكنم اين انجامپذير باشد؛ زيرا هر يك به جنبههاي واقعي و متفاوت جهان اشاره ميكنند و نبايد آن ها را از نظر دور داشت. بر اساس تقسيمبندي كلاسيك، آلتوسر از جمله كساني است كه به اصالت جامعه قائل است. از نظر آلتوسر، ساختارها داراي عمق هستيشناختي است. برخلاف جبرگرايان اقتصادي و ساختگرايان متعصب كه ساخت جامعه را مادي، سخت و مشاهدهپذير ميدانند، آلتوسر معتقد است ساختارهاي واقعي مشاهدهناپذير، نرم و نامرئي است. البته اينكه او ساختارهاي اجتماعي را داراي عمق هستيشناختي و وجود نرم ميداند، او را از جرگه ماترياليستها دور نميسازد؛ زيرا وجود مشاهدهناپذير و نرم از نظر او مساوي با وجود غيرمادي نيست. او معتقد است ساختارها پنهان، ولي مسلط بر جامعه سرمايهداري است. اين سخن بيشتر به شيو مطالعه اين ساختارها برميگردد؛ زيرا با روش رايج پوزيتويستي، ساختارهاي پنهان جامعه سرمايهداري قابل درك و مطالعه نيست. اين نظريه مدعي است تجربهاي كه ما از خلق كنشهاي خود داريم، به تعبيري غلط يا «ايدئولوژيك» است؛ آنچه واقعاً اتفاق ميافتد اين است كه ساختارهاي زيربنايي اجتماعي، كنشهاي ما را تعيين ميكنند. افراد و كنشگران، عروسكهاي خيمهشببازي بيش نيستند؛ ساختارها رشتهنخهاي نامرئي است كه عروسكها را به حركت در ميآورد؛ اما خود نخنامريي است. از اينروي، در انديشه آلتوسر، فرد جايگاهي ندارد و تحت الزام جامعه است؛ بنابراين، اصالت ندارد. آنچه واقعاً از نظر آلتوسر اصالت دارد، جامعه و ساختارهاي اجتماعي است كه بر افراد و كنشهاي او مسلط است. بر اين اساس، آلتوسر اصالت جمعي است؛ نقش فرد در اين حد است كه جايگاههايي را در ساختارهاي اجتماعي پر ميكند.از نظر آلتوسر، برخلاف اينكه ساختارهاي اجتماعي داراي عمق هستيشناختي و وجود نرم است، ايدئولوژيها داراي وجود مادي است. ايدئولوژي يك نيروي مادي در جوامع است و افراد را تحت انقياد خود درميآورد و استيضاح ميكند. آلتوسر معتقد است:
ايدئولوژي كه موجوديت مادي دارد، صرفاً به عنوان مجموعه خيالي از عقايد در ذهن مردم وجود دارد. بنابراين، مقايسه پايههاي مادي جامعه و قدرت طبقاتي و از خود بيگانگي منتج از آن، كمتر واقعي است. رابطه خيالي كه آلتوسر به آن اشاره ميكند، يك رابطه مادي است. ايدئولوژي به عقايد معتقد نيست يا مسئلهاي نيست كه به شرايط ذهني يا هوشياري مربوط باشد، بلكه اعمالي واقعي است كه گروهها و مؤسسات به انجام ميرسانند. اگر رفتارها و كردارها را ناشي از برخي باورها بدانيم، بر اساس نظر آلتوسر«ايدئولوژي» نه آن باورها، بلكه اعمال، كردارها و مؤسساتي است كه افراد در آن جامعهپذير ميشوند.
انسانشناسي
بر اساس نظر ماركس، انسان موجود طبيعي و جزئي از طبيعت است و خود بسنده نيست. انسان نيازهايي دارد كه از طريق كار در طبيعت و تغيير آن برطرف ميشود. ماركس اين واقعيت را كه انسانها سرشت خود را از طريق كار ميسازند، ويژگي منحصربهفرد آدمي ميدانست. يعني بايد ذهنيت بشر و فرهنگ او را دربارة حيات توليد مادي آن بفهميم. نوع بشر، خود را از طريق اعمال خود خلق ميكند؛ سرشت بشر در دستان خود اوست. كانون انديشه ماركس، «كار» و «توليد» است. ذات انسان تنها در سايه «كار» تحقق مييابد. ماركس قصد دارد منشأ همة ساختار جوامع انساني، سرشت نهادي، اشكال هنر و فرهنگ، ايدهها و ارزشها را به خصايص قواي توليدياي كه آدميان دارند ارجاع دهد و قابل فهم كند. با اين همه، ماركس معتقد است ذات انسان تنها در سايه كار آگاهانه تحقق مييابد. اين زاويهاي است كه ماركس از طريق آن وارد مفهوم «بيگانگي» ميشود. انسان چيزهايي را كه خود ساخته است به گونهاي تلقي ميكند كه خارج از اوست و بر او تسلط دارد. «يك مضمون برجسته كه ماركس بر آن تأكيد ميكند «بيگانگي» آفريدههاي انساني است؛ آن هنگام كه تبديل به نيروهاي خصمانهاي ميشوند كه بر آفريدههاي انساني خود غالب ميآيند يا آنان را برده خود ميسازند». انسانها تصور ميكنند فرآوردههاي انساني مانند «كالا»، نه محصول فعاليتهاي آن ها، بلكه آفريده نيروهاي خارج از آن هاست.در نهايت، ماركس به رهايي اميد دارد و تحقق آن را در خودآگاهي طبقه كارگر جستوجو ميكند. اگر انسان به خودآگاهي طبقاتي برسد، در آن صورت ميتواند بر تمام فرايند كار مسلط شود و از اين خيالات واهي رهايي يابد. اين يك نگرش اومانيستي است كه ماركس بر اساس آن، نويد رهايي را سر ميدهد؛ اما آلتوسر چنين نظري از ماركس را قبول ندارد. «او يك تز ضد اومانيستي را در برابر تز اومانيستي لويس [و ماركس اوليه] قرار داد. آلتوسر مثالي از تز اومانيستي لوييس ميآورد: «انسان است كه تاريخ را ميسازد.» به زعم آلتوسر، نتيجه چنين تزي اين است كه به كارگران اين توهم را ميدهد كه به عنوان انسان قدرت انجام هركاري را دارند؛ حال آنكه در واقعيت، كنترل آنان در دست بورژوازي است.»
يكي از مهمترين آموزههاي آلتوسر، انسانشناسي اوست. «از نظر آلتوسر، مشكل تفاسير انسانگرايانه از كارهاي ماركس آن بود كه اين تفاسير به طور ضمني مهمترين موفقيت نظري ماركس، يعني استقرار و تثبيت درك علمي از روندهاي تاريخي را ناديده گرفته بود». تفسير آلتوسر از ماركس، در مقابل فيلسوفان شخصيتگرا نظير امانوئل مونيه و استاد پيشين آلتوسر ژان لاكروا، فيلسوف اگزيستانسياليست ژان پل سارتر و مورس مرلو پونتي پديدارشناس قرار ميگيرد كه ميكوشيدند ماركسيسم را به نفع خود مصادره كنند و نشان دهند كه ماركس مثل آن ها ميانديشيد و بيشتر در فكر بهبود و كيفيت زندگي انسان است. به باور اين فيلسوفان، ماركسيسم يك نظام فكري است كه به دنبال آزاد كردن انسانها از تحت انقياد وضعيت غيرانساني در نظام سرمايهداري و فراهم آوردن جامعهاي است كه در آن انسانها بتوانند زندگي انساني شايستهاي داشته باشند. آلتوسر مخالف اين تفسير است. او نشان ميدهد اين نوع اومانيسم، شكل فريبندهاي از ايدئولوژي سرمايهداري است.
در واقع، آلتوسر براي مقابله با دو قضيه تكوين يافت كه بر چسپ «ارادهگرايي» و «اقتصادگرايي» را بر خود دارند. ارادهگرايي با اين فرض كار ميكند كه در وقوع رويدادها مردم تعيينكنندهاند، نه سازمان اقتصادي. در حاليكه ماركسيسم ساختاري تفسيري از ماركس ارائه ميدهد كه در آن كنشگران انساني صرفاً جايگاهي را در اين ساختار پر ميكنند. به تعبير ديگر، انسانها تحت الزام ساختارها هستند و از خود اراده آزاد ندارند.
انسانگرايي در حكم دركي فلسفي از تاريخ، به عنوان روندي كه حاصل آن پيشرفت و تحول كامل نوع انسان است، مطرح ميشود. در اين درك، خود انسان عاملي است كه پيشرفت و تحول خود را محقق ميسازد؛ يعني تاريخ در حكم خود پروراني انسان است. ديدگاههاي فلسفي بسيار درباره «پيشرفت» انسان، در اين شكل و صورت تفسيري قرار ميگيرند. همانگونه كه ديديم، فلسفههاي فويرباخ و ماركس جوان نيز در اين زمره قرار ميگيرد. چنانكه آلتوسر اشاره ميكند، انسانگرايي در اين مفهوم و معناي خود، و تاريخگرايي جنبههاي متفاوت يك پرسمان واحد را تشكيل ميدهند. از اينرو، آلتوسر آشكارا در تقابل با انسانگرايي به اين مفهوم قرار ميگيرد.
انسان در انديشه آلتوسر به قول يانكرايب به عروسكهاي خيمهشببازي ميماند كه نخهاي نامرئي، ساختارهاي اجتماعي او را به حركت درميآورد. بر اساس اين برداشت، تاريخ فرآيند بيفاعلي است كه در آن ساختارهاي اجتماعي بر عاملان انساني غلبه دارد. افراد در قالب ايدئولوژي فرديت يافته، و خود اوست كه هويتهاي اجتماعي را شكل داده و در دستگاههاي دولتي ايدئولوژيك(مانند خانواده، مدارس)، از طريق سازوكار استيضاح ماديت يافتهاند. از نظر آلتوسر، انسانها هيچ اراده مستقل از ساختارها ندارند. اگر در جامعه تغييري رخ دهد، نه تحت اراده انسان و مقاصد مردم است و نه در چيزهاي منفرد (عناصر ساختار)، بلكه ناشي از مناسبات بين ساختارهايي اجتماعي است: مناسبات بين ساختارهايي كه از عناصر مختلف تشكيل شدهاند و روابط مختلفي دارند. از اينرو، به نظر آلتوسر تنها چيزي كه موجوديت مستقل و تأثيرگذار دارد، ساختارهاي اجتماعي مسلط در جامعه است.
پروبلماتیک یا پرسمان
یکی از مفاهیم بنیادی و کلیدی نظریه آلتوسر، مفهوم پروبلماتیک است. گفته شده که آلتوسر این مفهوم را از اندیشه «ژاک مارتن» وام گرفته است. آلتوسر در توصیف این مفهوم می گوید:«هر ایدئولوژی، باید به منزله کلیتی واقعی در نظر گرفته شود که در آن عامل وحدتبخش، پروبلماتیک آن ایدئولوژی است. بنابراین، نمی توان عنصری را بیرون کشید، بی آنکه تغییری در معنا رخ دهد.»
«علم فقط می تواند در عرصه و در افق یک ساخت نظری معین به طرح پرسش ها بپردازد، یعنی در درون پروبلماتیک آن علم که تعیین کننده و شرط مطلق و معین امکانپذیر بودن آن علم است.»
بدین ترتیب، از منظر آلتوسر، نظام واحدی از تفکر، وحدتی درونی دارد که هدایتگر و تعیین بخش تمام چیزهایی است که گمان می رود در آن نظام باشند. آلتوسر این وحدت درونی را «پروبلماتیک» آن ایدئولوژی نامید و آن را چنین تعریف می کند: «وحدت برسازنده تفکری مؤثر که قلمرو عرصه ایدئولوژیک موجود را تعیین می کند.» در جای دیگری در تعریف پروبلماتیک اظهار می دارد که منظور از آن «وحدت خاص یک فرماسیون نظری است. مجموعه سوالاتی است که حاکم و ناظر بر پاسخ های داده شده است.» بنابراین، پروبلماتیک هر متفکر، نظامی از مفاهیم است که پرسش های او و در نتیجه پاسخ به این پرسش ها را جهت می دهد و هدایت می کند.
آلتوسر بر آن است که مفهوم پروبلماتیک را از مارکس به عاریت گرفته و گرچه خود مارکس هیچگاه صریحاً از این مفهوم یاد نکرده، اما این مفهوم در تحلیل ایدئولوژیک دوران پختگی مارکس و مشخصاً در « ایدئولوژی آلمانی» دیده می شود. به عنوان مثال، آلتوسر این بخش از سخن مارکس در ایدئولوژی آلمانی را نقل کرده است:
«نقادی آلمانی .... به هیچ وجه فرض های فلسفی کلی خود را نیازموده است. در واقع تمام معضلات این نقادی ریشه در نظام فلسفی محدودی دارد که متعلق به هگل است. نه فقط در پاسخ ها، بلکه در پرسش ها نیز نوعی رازآلودگی مشهود است.»
اما هدف آلتوسر از پرداخت مفهوم پروبلماتیک چیست؟ آلتوسر میخواهد به میانجی این مفهوم نشان دهد که کارهای دوران جوانی مارکس در پروبلماتیک مارکسیستی(یا نظریه دوران متأخر حیات مارکس) نمی گنجند؛ بلکه این آثار کاملاً در چارچوب پروبلماتیک هگلی و فوئرباخی طراحی و تدوین شده اند. در این آثار، مارکس افکار خود را در گفتگو با دیدگاه های هگل و فوئرباخ و در تداوم همان پرسش های ایده آلیسم آلمانی پرورده است. در حالی که مارکس از 1845 ، به طور کامل از این پروبلماتیک «گسست».
آلتوسر معتقد است به لحاظ سیاسی نیز، درک اینکه شکل صحیح تفکر مارکس چه بود بسیار اهمیت دارد، چراکه فقط در صورت رسیدن به این درک صحیح است که مارکسیست ها میتوانند با موفقیت دست به عمل بزنند و به جامعه کمونیستی دست یابند. آلتوسر اغلب به شعار رهبر انقلاب روسیه، لنین ارجاع میداد: بدون نظریه انقلابی، عمل انقلابی در کار نیست. این در حقیقت سرلوحه کل تفکر آلتوسر است.
آلتوسر تحلیل های مقایسهای در مورد مارکس( کارهای اولیه مارکس جوان تحت تأثیر هگل و فوئرباخ با کارهای متأخر) رد میکند. او نشان میدهد که تفکر مارکسیستی ایدئولوژی، استوار است بر اصولی کاملاً متفاوت. این نخستین اصل تفسیر آلتوسر از مارکس است. نظام واحدی از تفکر، وحدتی درونی دارد که هدایتگر و معین کننده تمام چیزهایی است که گمان میرود در آن نظام باشند. او این وحدت درونی را "پروبلماتیک" آن ایدئولوژی مینامد. آلتوسر پروبلماتیک را نظامی از پرسش ها که پاسخ ها را هدایت میکنند میداند، پاسخ هایی که هر نویسندهای پیش میکشد. او این مفهوم را صرفاً در ارتباط با فلسفه در نظر دارد که البته میتوان در تحلیل ادبی نیز بکار برد.
آلتوسر نشان میدهد که پروبلماتیک، گرچه هیچگاه بدست مارکس صورتبندی نشده است، در نظریه ایدئولوژی او بوضوح دیده میشود. او معتقد است که اگر بخواهیم آثار اولیه مارکس را از طریق پروبلماتیک آن ها تحلیل کنیم نتیجه این میشود که این آثار مارکسیستی نیستند. به عقیده آلتوسر، پروبلماتیک آثار اولیه مارکس، علناً همان پروبلماتیک اومانیستی فلسفه فوئرباخ است، به پروبلماتیک اصیل برداشت ماتریالیستی از تاریخ که در کار مارکس از سال 1845 به بعد دیده می شود.
معرفتشناسي
شايد به سادگي نتوان مباني معرفتشناختي انديشه آلتوسر را به دست آورد؛ اما ميتوان براي دستيابي به نظريه معرفتشناختي او تلاش كرد. شايد بتوان گفت ساختارگرايان به طور عموم و البته آلتوسر به طور خاص در طبقهبندي «نظريه انسجام» در معرفتشناسي قابل پيگيري باشد. برخي از ساختارگرايان در پارادايم معرفتشناختي پوزيتويستي قرار ميگيرند. با دلايل منطقي ميتوان اگوست كنت را پيشگام اصلي سنت ساختارگرايي به شمار آورد. در اينكه او يك پوزيتويست پيشتاز و حتي بنيانگذار آن در حوزه علوم اجتماعي است نيز نميتوان ترديد كرد. اين امر در مورد دوركيم نيز صادق است. با اين همه، نميتوان به صرف تعلق كنت و دوركيم به پارادايم معرفتشناختي پوزيتويستي، آن ها را انسجامگرا ندانست. آلتوسر هيچ ارتباطي به پوزيتويسم ندارد، اما يك انسجامگراي معرفتشناختي است. پارسونز نيز يك انسجامگراست؛ اما تفاوت او با آلتوسر اين است كه پارسونز انسجام را بيشتر در نظامهاي كلي كنش و خردهنظامهاي گوناگون ميداند كه به همديگر سرويس ميدهند و براي حفظ همديگر كار ميكنند و به تبع آن، انديشهها و نظريهها نيز بايد انسجام منطقي داشته باشد. به تعبير ديگر، انسجام يك نظريه بايد از طريق بسط قضاياي آزمونپذير تأييد شود. اما آلتوسر معتقد است هر نظريه علمي، «موضوعهاي نظري» خاص خود را خلق ميكند. مشكل اين رهيافت آن است كه هر نظريهاي دنياي نظري خاص خود را خلق ميكند؛ ما نميتوانيم «دنياي واقعي» را خارج از نظريه پيدا كنيم و نظريه خود را با آن محك بزنيم. تقريباً بيشتر نظريهپردازان اجتماعي انسجام منطقي را از شروط اعتبار يك نظريه علمي ميدانند. آلتوسر درباره اعتبار يك نظريه سخناني دارد كه ميتوان از آن رهيافت معرفتشناختي او را به دست آورد. يان كرايب در اين باره ميگويد:يكي از معيارهايي كه آلتوسر به دست ميدهد، به عبارت خودش «ترتيب تبيينكنندگي» مفاهيم مندرج در نظريه است. شايد خواننده به درستي اين مفهوم را مبهم بيابد؛ تا آنجا كه من ميتوانم بفهمم، منظور او آن است كه هرچه مفاهيم يك نظريه ارتباطي «منطقيتر» و «عقلانيتر» با يكديگر داشته باشند، و هرچه وابستگي آن ها به يكديگر بيشتر باشد و بتوان با ترتيب خاص يكي را از ديگري به دست آورد، آن نظريه علميتر است.
بر اين اساس، نظريه يك چارچوب مفهومي يا مجموعهاي از مفاهيم مرتبط و منسجمي است كه «واقعيتهاي پنهان» در ساختارهاي مسلط بر جامعه سرمايهداري را افشا ميكند. آلتوسر به تحقيق نظري بيشتر اهميت ميدهد، تا تحقيق عملي و تجربي. او برخلاف پوزيتويستها كه باور داشتند تنها راه معتبر كسب دانش شيوه اثباتي است، معتقد است كه حتي با بيشترين تحقيق تجربي هم نميتوان ساختارهاي اجتماعي را آشكار ساخت. تنها روشي كه فهم و درك اين ساختارها را ميسر ميگرداند، روش تحليلي و نظري است؛ زيرا ساختارهاي جامعه از نظر آلتوسر داراي عمق هستيشناختي، نامرئي و مشاهدهناپذير است. بنابراين، در دام ابزارهاي تجربي و مشاهده قرار نميگيرد.
معيار مهم ديگري كه آلتوسر براي اعتبار يك نظريه ارائه ميكند، « بازبودن» نظريه يا مجموعه مفاهيم مرتبط با نظريه از نظر پرسشآفريني است. اگر يك نظريه مجموعهاي از مفاهيمي است كه به ما كمك ميكند تا جهان را درك كنيم، به گونهاي عمل ميكند كه به ما امكان ميدهد بر حسب اين مفاهيم به طرح پرسشها و فرضيههايي درباره جهان بپردازيم. با اين فرض، اگر نظريه به گونهاي باشد كه پاسخها را از قبل تعيينشده و بديهي فرض كند، اين نظريه آن خصلت «باز بودن» را ندارد. نظريه بايد به طوري باشد كه ما را به چشماندازهاي جديدتر رهنمون سازد و از دور زدن به اطراف خود مانع شود. به نظر آلتوسر، پرسشآفريني بسته (غيرعلمي يا ايدئولوژيك) نيز پرسشهايي طرح ميكند؛ اما پاسخها را بديهي فرض ميكند.
سیاست خوانش
یکی از ابزارهایی که آلتوسر با تفسیر مارکس بدان دست یافت روش"خوانش سمپاتیک" است. در این روش متن را به همان شیوهای میخوانند که روانکاوان سمپتومهای بیماری بیماران خود را- یعنی بدنبال معنایی از نشانهها میگردند که خود بیمار- از آن ناآگاه است. آلتوسر معتقد است که تفکر اولیه مارکس متکی است بر آنچه مارکس آن را اسطوره دینی خوانش مینامد، بنا به این نظریه معرفت، نگریستن به هر چیز به معنای "خواندن" جوهر آن و رد نتیجه دستیافتن به درکی دقیق از آن است.در حالت اول مثلاً مارکس نشان میدهد که آدام اسمیت به عنوان یک اقتصاددان در عالم اقتصاد چه بدست آورده، و چه چیزهایی از چشم او دور مانده است.
در حالت دوم خوانش مارکس، اشاره آلتوسر به انتقادهایی است که مارکس انجام میدهد به این دلیل که آنچه را دیدهاند، درک نکردهاند مثلاً در مورد کار، ارزش افزوده.
پس به این ترتیب آلتوسر نتیجه میگیرد، که معرفت فرایندی است که در این میتوان چیزی را که مقابل چشممان است، ندید. این دومین نوع خوانش است که مارکس در سرمایه بکار میگیرد و مشخصه اصلی آثار متأخر اوست. در این نوع از خوانش او متنی را برمیگزیند که شکاف ها و تناقض هایی در معنایش دیده میشود و نیاز به مفاهیمی دارد تا بتوان معنایی دقیق از آن بدست آورد. آلتوسر این شکل خوانش را" سمپتوماتیک" مینامد. آلتوسر همین شیوه را در خواندن آثار خود مارکس نیز بکار برد.