سیر تاریخی پیدایش و تکوین مکتب فرانکفورت(مکتب انتقادی) 2

مراحل تاریخی شکل‌گیری مکتب فرانکفورت

هدف نظریه‌پردازان این مكتب كه ایجاد و تغییر سیاسی و اقتصادی و فرهنگی را برای جوامع سرمایه‌داری دوران خود، تغییر بنیادی می‌دانستند، این بود كه به مدد آثارشان و با افشای تضادهای زیربنایی و جوامع طبقاتی،
شنبه، 13 آبان 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
مراحل تاریخی شکل‌گیری مکتب فرانکفورت
 سیر تاریخی پیدایش و تکوین مکتب فرانکفورت(مکتب انتقادی) 2

نویسنده: زینب مقتدایی
منبع:راسخون
 

هدف مكتب فرانكفورت

هدف نظریه‌پردازان این مكتب كه ایجاد و تغییر سیاسی و اقتصادی و فرهنگی را برای جوامع سرمایه‌داری دوران خود، تغییر بنیادی می‌دانستند، این بود كه به مدد آثارشان و با افشای تضادهای زیربنایی و جوامع طبقاتی، تحولات اجتماعی مثبت و پیش‌رونده بیافرینند. اعضای این مكتب كه در مقابل نظریه پوزیتویست‌ها كه مؤید و طرفدار وضع موجود و توصیف‌كننده آن بودند، تفكر آرمانی جامعه یا وضع مطلوب را ارائه كردند که در واقع به دنبال تغییر و حركت به سوی مطلوب بودند.

زمینه های اجتماعی شكل گیری مكتب فرانکفورت

مکتب فرانکفورت محصول گروهی از اندیشمندان نومارکسیست آلمانی و به عبارت دیگر، مولود قاره اروپا است؛ اروپایی که دستخوش تغییر در جنبه های گوناگون اجتماعی، سیاسی و اقتصادی بود. این مکتب در شرایط گوناگون زمانی و بسترهایی شکل گرفت که مستلزم تغییر وضعیت و به وجودآمدن حالت های جدید بود. شرایط اجتماعی، سیاسی و اقتصادی متعددی در شکل گیری آن تأثیر داشت که به نمونه هایی از آن اشاره می شود:
1. نظریۀ مارکس و طرح جامعه کمونیستی بازتاب شرایطی بود که نظام سرما یه داری به وجود آورد. افزایش فاصلۀ طبقاتی، تقسیم کار، مالکیت تولید و سود، استثمار طبقه کارگر و بهره گیری از نیروی کار کارگران، اساس این نظام را تشکیل می داد. مارکس با بررسی نظام سرمایه داری، اقتصاد را اصل و زیربنای نظام اجتماعی و سیاسی قرار داد و خواهان از بین بردن آن گردید؛ به گونه ای که از نظر او ، تا نظام روابط تولید دستخوش دگرگونی نشود و فاصله طبقاتی، تقسیم کار و مالکیت خصوصی از بین نرود، طبقه کارگر همچنان به عنوان اکثریت جامعه استثمار می شود. تحقق چنین امری، مستلزم انقلاب کارگری و سرانجام ، فروپاشی نظام سرمایه داری و جا یگزینی نظام کمونیستی بی طبقه بود. انقلاب کارگری روسیه براساس نظریه مارکس در سال 1917 به پیروزی رسید و همه چشم ها به آن دوخته شد؛ ولی اهداف مورد نظر مارکس تحقق نیافت. پرسش مهم این بود که چگونه می توان این مسئله را تحلیل کرد؟ چرا انقلاب روسیه نتوانست از فاصله طبقاتی بکاهد و به نظام کمونیستی دست یابد؟ مشکل نظریه مارکس چه بود؟ در پی آن، عده ای از نومارکسیست ها ی آلمان، که دل خوشی از جبرگرایی اقتصادی مارکس نداشتند، به ارزیابی مجد د مارکسیسم روی آورده اند و طرحی نو درانداختند.
2. سیاست های احزاب چپ کمونیستی و مبارزات جنبش های کارگری در اروپا با شکست مواجه شد و آن گونه که مارکس پیش بینی کرده بود، به موفقیت دست نیافت. نارضا یتی ها به صورت مبارزه واحد تمام کارگران جهان تحقق پیدا نکرد. سؤال این بود که عوامل و موانع آن کدامند؟
3. وقوع انقلاب کارگری در کشورهای صنعتی طبق پیشبینی مارکس روی نداد، درحالی که مار کس، طبقه کارگر و نیروی تولید را عامل بنیادی در انقلاب به شمار می آورد. چه عاملی موجب تحقق پیدا نکردن پیشبینی مارکس شده بود؟ این موضوع سبب بازبینی نظریه مارکس گردید. لوکاچ در توضیح می نویسد:
«مارکوزه تحقق انقلاب را در جوامع پیشرفته صنعتی، خواه تابع نظام کاپیتالیستی و یا سوسیالیستی باشند، امری حتمی و ضروری می داند... . او انقلاب آینده را از ناحیه گروه های کارگر نمی داند و به گمان او، کارگران و کشاورزان و گروه های متوسط از این پس، نباید نیروهای انقلابی جامعه به حساب آیند.»
4. در دهه های آغازین قرن بیستم، تغییرات ساختی عمده ای مربوط به ساختار دولت و نظام اداری در جوامع غربی ایجاد شد؛ به گونه ای که دولت های مستقلِ بسیاری در جهان به وجود آمدند . از سوی در جهت دستیابی به اهداف، مسئله عمده «عقلانیت ابزاری» دیگر، گسترش بوروکراسی و تأکید بر نظام اجتماعی و روشنفکران شده بود. این دو پدیده (دولت و بوروکراسی) منشأ پیدایش نظریه های دولت و عقلانیت گردید. توسعه نهادهای بوروکراسی، نظم مسلط روز به شمار آمد. در ادامه این سؤال مطرح گردید که چگونه می توان این پدیده ها را درك و تحلیل کرد؟
5. تغییر شرایط اجتماعی و رشد طبقه متوسط از طریق اهمیت یافتن نیروی فنی و متخصص، دگرگو نی در ساخت اجتماعی، به ویژه منزلت اجتماعی و افز ایش آگاه طبقه کارگر، زمینه هایی بر ای تجدیدنظر در اصول مارکسیست پدید آورد.
6. پیروزی انقلاب سوسیالیستی - کمونیستی حزب «بلشویک» روسیه، به طور طبیعی، به روشن فکرانی نیاز داشت که بتوانند مارکسیسم را براساس شرایط آن بررسی و ارزیابی کنند و رابطه میان نظریه و عمل را روشن سازند.
7. توتالیتاریسم در قالب نازیسم و فاشیسم در سراسر اروپای مرکزی و جنوب آن مسلط گردید. این امر چگونه واقع شد؟

مراحل تاریخی شکل گیری مکتب فرانکفورت

پیشینه مکتب فرانکفورت به تأسیس مؤسسه پژوهش های اجتماعی در سال ۱۹۲۳ باز می گردد که بازخوانی و بازفهمی اندیشه های مارکسیسم کلاسیک و طرح این سوال بود که چرا اندیشه مارکس در کارزار انقلابی علیه انقلاب صنعتی موفق نبوده است؟ این مکتب به لحاظ تاریخی ۴ مرحله را پشت سر گذاشت:
دوره نخست از ۱۹۲۳ تا ۱۹۳۳ که متفکرانی مانند هورکهایمر، مارکوزه، آدورنو و والتر بنیامین به آن پیوستند. و آغاز فعالیت تا روی کار آمدن نازی ها بود، ویژگی مهم این مرحله، تنوع اندیشه ها و نبود تلقی جزمی از مارکسیسم بود.
دوره دوم از ۱۹۳۳ تا ،۱۹۵۰ این دوره که هم زمان با ظهور فاشیسم در آلمان بود، از جمله تأثیرگذارترین دوره های مکتب فرانکفورت به شمار می رود. که اعضا با روی کار آمدن هیتلر، به آمریکا مهاجرت نمودند. در آغاز دوران مهاجرت یا تبعید از آن جایی که اعضا با زبان انگلیسی آشنایی نداشتند، به زبان آلمانی نگارش می کردند. اما بعد از مدتی برخی از اعضا، آثار و نوشته های خود را به انگلیسی بیان ساختند. در این مرحله نظریه انتقادی نوهگلی در مؤسسه مطرح گشت. ریاست مؤسسه با هورکهایمر بود. بارزترین نگرش این دوره نگرش ضدپوزیتیویستی (ضد تحصلی) است، با این اعتقاد که رویکردهای پوزیتیویستی برای تغییر وضعیت موجود کاری از پیش نخواهند برد.
دوره سوم از ۱۹۵۰ تا،۱۹۷۰ و بازگشت به آلمان پس از جنگ جهانی دوم را شامل می شود. در این دوره اندیشه های مکتب فرانکفورت به اندیشه های ماکس وبر نزدیک شد و در آلمان تأثیرات شگرفی ایجاد کرد.
دوره چهارم از۱۹۷۰ به بعد است که با افول تدریجی مکتب فرانکفورت همراه است. در این مرحله به دلیل مرگ آدورنو و هورکهایمر تا حد زیادی از نفوذ مکتب کاسته شد و یورگن هابرماس چهره برتر مکتب فرانکفورت است. در این دوره، مؤسسه از اصول مارکسیستی فاصله می گیرد. جهت شناخت اندیشه و رویکردهای مکتب فرانکفورت می توان نظریات و آثار اعضای اصلی آن را مورد بررسی قرار داد. در این مقاله برخی از فعالیت های اعضای اصلی این مؤسسه بررسی می شود.
تجزیه و تحلیل فرانکفورتی ها از جامعه تا حدود زیادی به آرا و اندیشه های مارکس برمی گردد. این نظریه پردازان، به تأثیر از مارکس، بر اهمیت تضاد منافع مبتنی بر مناسبات مالکیت تأکید داشتند، اما به هیچ وجه در زمره مارکسیست های ارتدکس (راست کیش) نبودند و بسیاری از آن ها انتقادهای تندی به رژیم شوروی به عنوان نظام سیاسی توتالیتر داشتند. آنان برای آن که با توان فکری بیشتر و استدلال های نظری نیرومندتر به تجزیه و تحلیل پدیده های ناشی از ظهور شرایط سیاسی اجتماعی جدید (ظهور فاشیسم و توتالیتاریسم) بپردازند، عمده تلاش خود را بر ۲ نکته اساسی معطوف کردند؛ نخست تجدیدنظر در مفهوم نقد مارکس از نظام سرمایه داری و دوم بازنگری در نظریه انقلاب مارکسی. در این بخش به توضیح بیشتری از مطالب بالا می پردازیم:
برای مؤسسه پژوهش های اجتماعی می توان چهار مرحله مهم را معرفی کرد که در هر یک از این مراحل، حوادث سیاسی و اجتماعی جهان، این مکتب را به مسیری خاص هدایت می کرد. در هر یک از این مراحل، متناسب با شرایط زمانی اندیشه ها و رویکردهای تازه ای مطرح می شد. این مراحل عبارتند از:
- مرحله اول؛ سال های ۱۹۲۳ تا ۱۹۳۳ است. در این مرحله مرکز پژوهش های اجتماعی تأسیس شد و توجه اصلی به مطالعه مسائل جدید جامعه سرمایه داری از دیدگاه مارکسیسم، بدون دیدگاه خاصی بوده است. در این دوران،تحقیقات انجام شده در مؤسسه کاملاً متنوع و متفاوت بود و به هیچ وجه ملهم از برداشت خاصی از اندیشه مارکسیستی، به گونه‌ای که بعدها در نظریه انتقادی گنجانده شد، نبود. محققین در این دوره بیشتر بر ماتریالیسم تاریخی توجه داشتند.در این دوران مدیر مؤسسه کارل گرونبرگ مورّخی اقتصادی و اجتماعی بود که به لحاظ تفکر، ارتباط نزدیکی با مارکسیست های اتریشی داشت و بخش قابل ملاحظه ای از آثار مؤسسه به طور عمده سرشت تجربی داشت. مؤسسه پژوهش های اجتماعی در ابتدا از موضعی غیرمارکسیستی کار خویش را آغاز نمود و دغدغه آن ها در دو چیز خلاصه می شد: بررسی علل و عوامل پیروزی انقلاب ١٩١٧ در شرق اروپا؛ بررسی این مسئله که چرا چپ ها در آلمان نازی توفیقی حاصل نکردند.
در میان اولین اعضای مؤسسه، روشنفکران جوانی نظیر ماکس هورکهایمر، فردریک پولاک، کارل کرش و ویتفوگل به چشم می خورد. در دهه 1930 هربرت مارکوزه، اریک فرم، تئودور آدورنو، والتر بنیامین و دیگران نیز به افراد مذکور می پیوندند. باید توجه کرد که تقریباً تا پایان دوره اول حیات مکتب فرانکفورت به رغم وجود اندیشمندانی با گرایش مارکسیستی در درون مؤسسه، هیچ تفکر مارکسیستی روشن و شخصی بر کارهای این مؤسسه حاکم نبود. در مهم ترین ویژگی های دوره اول مکتب فرانکفورت، شاید بتوان گفت که شکل گیری شالوده نهادی و سازمانی مکتب فرانکفورت، انجام تحقیقات متنوع و غیر متأثر از یک نظریه منسجم و مدرن، و سر انجام گرایش تدریجی اعضای برجسته مؤسسه به سوی مارکسیسم و البته مارکسیسم فلسفی و هگلی بود.
- مرحله دوم؛ از سال ۱۹۳۳ تا ۱۹۵۰ را در بر می گیرد. در کل غالبیت گرایش فلسفی ضد پوزیتویستی (ریاست هورکهایمر و پیوستن مارکوزه و آدورنو)، مهاجرت به آمریکا و فاصله گرفتن از مفاهیم کلیدی مارکسیستی در برخورد با جامعه آمریکا، گرایش به سوی کارهای تجربی در دهه ۴۰، توجه به روانکاوی (فروم)، از ویژگی‌های این دوره است.
پس این مرحله مصادف با تبعید بنیانگذاران نظریه انتقادی از فرانکفورت به آمریکا و دیگر نقاط است. این دوره از جهاتی، مهمترین دوره حیات فکری مؤسسه به شمار می آید، زیرا طی این سال هاست که ایده های مشخص یک تئوری انتقادی نوهگلی به مثابه اصل راهنمای فعالیت های مؤسسه، به طور مستحکمی ریشه می دواند و وجه غالب نظریه انتقادی و جهت دهنده تحقیقات و فعالیت های این مکتب بوده است. در این دوره مدیر مؤسسه هورکهایمر بود. وی در خط مشی مؤسسه به جای تاریخ یا اقتصاد، فلسفه بود كه نقش برتر را به خود اختصاص داد و این گرایش با عضویت مارکوزه در سال 1932 و آدورنو در سال 1938در پی همکاری کم رنگی که از سال 1931 با مؤسسه داشت تقویت شد. بنابراین با انتخاب هورکهایمر به عنوان رئیس مرکز مطالعات و همکاری آدورنو و مارکوزه تمایلات فرویدی نیز در این دوره مطرح شد، لذا گرایش فلسفی- روانی به جای اقتصادی - تاریخی وجه تمایز این دو دوره است. دیدگاه انتقادی در سال 1937 با نگارش مقاله نظریه سنتی و انتقادی هورکهایمر شروع شد و توسط آدورنو و مارکوزه اشاعه بیشتری یافت. تا سال 1933، یعنی سال به قدرت ر سیدن هیتلر، پژوهش های مکتب فرانکفورت گرایش مارکسیستی آشکاری نداشت، لیکن پیروزی فاشیسم به عنوان مظهری از سرمایه داری متأخر به نظر اصحاب آن مکتب، انگیزه تازه تر و نیرومند تری برای تحلیل های اجتماعی به سبک خاص مکتب فرانکفورت به وجود آورد. پس از قدرت گرفتن هیتلر در سال 1933 تا 1950 تا سقوط فاشیسم و نازیسم اغلب اندیشمندان مکتب فرانکفورت در حال تبعید در آمریکا زندگی می کردند. درآن دوران موضوع اصلی آثار مکتب، نقد فلسفی سرمایه داری، علم اثباتی و فرهنگ بورژوایی بود. در این دوره و تا پایان دهه 40 نقد اثبات‌گرایی، و علم‌گرایی به بررسی علم‌گرایی مبتنی بر عقلانیت تکنولوژیکی ابزاری انجامید.
نظریه پردازان مکتب فرانکفورت در آن سال ها نخست به بازسازی اندیشه شان پرداختند. موارد عمده فعالیت های مکتب فرانکفورت در مرحله دوم عبارت اند از:
الف) انتقاد از پوزیتویسم و امپریالیسم و تلاش برای فرموله کردن یک شناخت‌شناسی جایگزین و روش‌شناسی نو برای تئوری اجتماعی به گفته باتامور نه تنها پایه کار بلکه عمده موجودیت مکتب فرانکفورت در سه دهه از ۱۹۳۷ تا ۱۹۶۹ نقد پوزیتویسم است. حملات آن ها به اندیشه پوزیتویستی را می توان در سه بخش مطرح کرد:
1) پوزیتویسم ابزاری در خدمت قدرتمندان: آن ها به وضوح در جامعه آمریکا مشاهده می کردند که چگونه پوزیتویسم (علم گرایی) ابزاری در خدمت قدرتمندان می باشد تا خواسته هایشان را به نام علم، به مردم تحمیل کنند. بدین جهت فرانکفورتی ها بر پوزیتویسم این انتقاد را وارد کردند که علم گرایی و اثبات گرایی رهیافتی نارسا و انحرافی است که نمی تواند درک درستی از حیات اجتماعی بدست دهد. طبیعت‌انگاری جامعه منجر به نگاهی تغییرناپذیر و موجود از جامعه می‌شود. او واقعیت را کج و معوج جلوه می دهد و بنا بر خواست صاحبان قدرت، تصویری دلخواه از آن را ارائه می نماید.
2) محافظه کاری اندیشه پوزیتویستی: انتقاد گرایان در نهایت به این امر تأکید می کنند که علم به تمامی در خدمت حفظ وضع موجود عمل می نماید و هیچ برنامه ای برای تحول بنیادین در آن ندارد و نمی توان امیدی بدان داشت. پس اثبات گرایی با توجه به آنچه هست، نظم موجود را پذیرفته و هرگونه تغییر رادیکال را طرد می کند. (سکوت و محافظه‌کاری سیاسی)
۳) پوزیتویسم با شکل‌گیری فرم جدیدی از سلطه یعنی سلطه تکنوکراتیک عمیقاً مرتبط، حمایت‌کننده و ایجادکننده آن است در حقیقت به دلیل طبیعت‌انگاری جامعه قصد تسلط بر جامعه را به مانند طبیعت دارد، لذا ابزارگراست، علایق برای سلطه‌ای تکنیکال و فنی است، نه رهایی‌بخش (منفعت‌گرایی شناخت) انتقاد هورکهایمر به مکتب اثباتی کنت آن است که این مکتب علم و دستاوردهای آن را که صرفاً بخشی از واقعیت بزرگ‌تر هستند به جای کل می‌نشانند، از این‌رو باید معرفت‌های پراکنده و غیرمتصل علمی در چارچوبی واحد که از تفکر فلسفی و نه علمی اخذ می‌شود به هم پیوند یابند و کل معناداری را تشکیل دهند.
یافتن این چارچوب کلی در گروه داشتن یک «تمایل درست اجتماعی» و به عهده داشتن عمل اجتماعی خاصی است. به این ترتیب رد «امر واقع» از «ارزش» و تلاش برای ترکیب «معرفت» و «هدف» یکی از مبانی دیدگاه انتقادی است.
در حقیقت آیین اثباتی اگوست کنت که از نظر تاریخی در فضای خوش‌بینی ناشی از پیروزی‌های انقلاب صنعتی و اعتماد به عقل آدمی به وجود آمد برای انسان طرح کلی علم به مثابه قدرت «روحانی» و صنعت به منزله قدرت «غیرروحانی» و در پایان فرآیند ضروری پیشرفت سوسیوکراسی یا حکومت علم و فلاسفه اثبات‌گرا را طراحی کرد. از نظر کنت تحول ذهن و جامعه بشری از سه مرحله «افسانه‌ای»، «متافیزیک» و «اثباتی» می‌گذرد که این مرحله اخیر به جای جست‌وجوی علل غایی به کشف قوانین توجه دارد. مارکوزه در کتاب «عقل و انقلاب» آیین اثبات کنت را «ضدانقلابی و واکنشی نسبت به عقل‌گرایی نقاد» می‌شمارد. به نظر او فلسفه اثباتی تمایل دارد که مطالعه جامعه و طبیعت را یکسان بیانگارد و در مطالعه اجتماعی قوانینی مشابه با قوانین فیزیکی بیابد.
به نظر مارکوزه علمی که جویای یافتن قوانین جامعه باشد مانع عمده‌ای بر سر راه عمل و دگرگونی اجتماعی به وجود می‌آورد در مقابل او بر اساس تئوری اجتماعی دیالکتیکی خود میان خواست‌های کاذب که موضوع علم اثباتی است و خواست‌های راستین که موضوع شناخت عقلایی است به عنوان دو سطح موجود اجتماعی تمیز قایل می‌شود.
به اعتقاد اصحاب مکتب فرانکفورت از جمله مارکوزه «علمی که در جست‌وجوی قوانین اجتماعی است قطعاً مانع عمل اجتماعی به خصوص عمل تغییر سیستم اجتماعی خواهد شد.» شواهدی از قبیل «نقش اجتماعی» مارکس که به‌رغم توصیف و فرموله کردن قوانین تناقض‌های ساختاری و تخاصمات اجتماعی در جوامع سرمایه‌داری و قبل از آن با نقش اجتماعی محافظه‌کارانه همراه نبوده و نیز عدم مخالفت دید ضد علم‌گرایی فرانکفورت از افتادن به ورطه فزاینده محافظه‌کاری نقض نسبی این نظر است.
از دیدگاه مکتب فرانکفورت ابزارگرایی پوزیتویسم منجر به این شده است که انسان برای تسلط بر طبیعت و استفاده از علم و تکنولوژی اسیر شرایط نو شود و جامعه تکنوکراتیک تضاد طبقاتی را در سایه تضاد انسان و طبیعت محو کند. انسان تک ساحتی مارکوزه در جامعه‌ای به وجود آمده است که «مبارزه برای بقا و استثمار انسان و طبیعت بسیار علمی‌تر و پیچیده‌تر شده است.»
این نظر که ابتدا پایه‌هایی وبری در «عقلایی شدن جامعه‌های صنعتی» پیشرفته دارد به تدریج به نقد عقلانیت ابزاری او می‌انجامد. بر اساس نظریه نخست دکارت و کانت عقل تنها معیار و ملاک سنجش صحت و سقم امور است (قرنطینه عقلی) پس از آن عمل مبتنی بر هدف و اینکه کدام عمل زود‌تر به هدف می‌رسد (عقلانیت ابزاری) وبر مطرح می‌شود که بر پایه آن نظام اداری بورکراتیک به مثابه قفس آهنین انسان شکل می‌گیرد اما سرانجام «کنش عقلانی تفاهمی» هابرماس از تخصصی شدن و وسعت یافتن توانایی‌های فرد در نظام جدید آموزشی و فرهنگی (ریاضیات چندکاره به جای مکانیک تخصصی) به نقد نظریات هگلی وبری در موتور محرکه بودن عقل به عنوان موتور محرکه عبور از سنت عاطفه، ارزش و عقلانیت می‌پردازد. در این نظر عقلانیت وضع آینده است نه گذشته و کنش عقلانی تفاهمی عملی است که بدون هیچ‌گونه محاسبه استراتژیک صرفاً به منظور نیل به تفاهم انجام می‌شود.
4)تخصصی و تک بعدی شدن حوزه های فهم علمی: انتقاد دیگر فرانکفورتی ها بر این امر بود که آیا می توانیم حوزه های مختلف علمی را از یکدیگر جدا بدانیم؟ برای مثال آیا می توانیم تنها با تحلیل روانشناختی فرد علت تمامی رفتارهای او را تبیین نماییم؟
در حالی که حوزه های مختلف زندگی اجتماعی و حیات انسانی به یکدیگر کاملاً وابسته هستند و رفتار آدمیان در موقعیت های مختلف نیاز به تبیین در حوزه های مختلف روانشناسی، جامعه شناسی، اقتصاد، سیاست و ... دارد.
ب) چند سبب گرایی در تحلیل حیات اجتماعی: حضور در جامعه آمریکا این پیامد را برای نظریه پردازان فرانکفورتی داشت که از تبیین های تک علتی دست کشیده و به تبیین چند علتی بپردازند. نظریه پردازان مارکسیست به طور کل بیشتر بر عوامل مادی و اقتصادی در تحول زندگی اجتماعی تأکید می کردند اما نظریه پردازان فرانکفورت با پذیرش چشم اندازی چند سببی (چند علتی) در تبیین پدیده های اجتماعی، از روانشناسی فروید و عوامل فرهنگی – جامعه شناختی نیز در تحلیل های خویش بهره گرفتند.
 


مقالات مرتبط
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط