سیر تاریخی پیدایش و تکوین مکتب فرانکفورت (مکتب انتقادی) 1

پیشینه و اصول مکتب فرانکفورت

مکتب انتقادی فرانکفورت ( Frankfurter Schule ) در رابطه با نظریه انتقادی، یکی از مهمترین مکاتب فکری در قرن بیستم می‌باشد که در دهه 1930 توسط فلیکس ویل بنیان نهاده شد و اندیشمندانی چون تئودور
شنبه، 13 آبان 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
پیشینه و اصول مکتب فرانکفورت
سیر تاریخی پیدایش و تکوین مکتب فرانکفورت(مکتب انتقادی) 1

نویسنده: زینب مقتدایی
منبع:راسخون
 

مقدمه

مکتب انتقادی فرانکفورت ( Frankfurter Schule ) در رابطه با نظریه انتقادی، یکی از مهمترین مکاتب فکری در قرن بیستم می باشد که در دهه 1930 توسط فلیکس ویل بنیان نهاده شد و اندیشمندانی چون تئودور آدورنو، ماکس هورکهایمر، هربرت مارکوزه و یورگن هابرماس تحت لوای این مکتب به ارائه نظریات خود پرداختند. مکتب فرانکفورت، محصول افکار گروهی از نئومارکسیست‌های آلمانی است که نظریات و آرای آن ها را باید در نظریه انتقادی جست و از آنجا که این مکتب وارث مارکسیسم است فهم آن در گرو فهم مارکسیسم می‌باشد. آرای متفکران مکتب فرانکفورت معطوف به تبیین و تحلیل جنبه‌هایی از واقعیات اجتماعی است که مارکس و پیروانش از آن ها غافل بوده‌اند. آن ها بحث‌های مارکیسم را امروزی‌تر کردند و امروزه نظریه انتقادی به فراسوی مرزهای مکتب گسترش یافته است. رویکرد اصلی آن را بر نفی «پوزیتویسم» و «مارکسیسم» جزمی است. این مکتب به دلیل نحوه نگرش حاکم برآن، به مکتب انتقادی معروف شد. مفهوم نظریه انتقادی که نخستین بار در 1937 باب شد، نوعی قالب تئوریک برای متمایز ساختن پیروان و منتقدان خود از اشکال رایج و غالب مارکسیسم ارتدکس و رسمی محسوب می‌شود. نظریه انتقادی، رویکردی نظری و تحلیلی و نیز چارچوب فکری اعضای مکتب فرانکفورت است که هر یک از اعضای آن علی‌رغم پایبندی به اصول فکری خاص خود، در آن چارچوب به تحلیل و تبیین وقایع و پدیده‌ها می‌پردازد. عمده بحث نظریه پردازان این نظریه نقد سرمایه داری متأخر یا بورژوازی و پوزیتیویسم و مارکسیسم می باشد. پس عمده فعالیت این مکتب در زمینه‌های مربوط به فلسفه علوم اجتماعی، جامعه‌شناسی و نظریه اجتماعی نئومارکسیستی است. مارکسیسم می باشد.
اهمیت مقاله حاضر را می توان پرنفوذ بودن مکتب فرانکفورت در میان افکار فلسفی سیاسی مطرح در قرن بیستم و بیست و یکم دانست که به طور مفصل به بحث و بررسی گذاشته می شود. با توجه به اینکه دنیای کنونی، دنیای سرمایه داری است که موجب بروز مسائل و مشکلاتی برای بشر امروز شده است بیان و تحلیل مباحث نظریه پردازان این مکتب که عمده ترین انتقادات را به دنیای سرمایه داری کرده اند می تواند بسیار مفید تلقی شود. روش تحقیق در این مقاله،توصیفی تحلیلی است و روش جمع آوری داده ها اسنادی و به کمک مقالات مجلات و کتب کتابخانه ای می باشد.

تاریخچه مکتب فرانکفورت

میراث فكری و نظری گروهی از روشنفكران برجسته آلمانی كه می‌كوشیدند یك ‌گونه فلسفی انقلابی از ماركسیسم غربی را كه با عنوان نظریه انتقادی شناخته می‌شد، پدید آورده و بسط دهند را مكتب فرانكفورت می‌گویند.
به دنبال عدم تحقق پیشگویی‌های "ماركس"، مبنی بر وقوع انقلاب كارگری علیه نظام تولید سرمایه‌داری و شكل‌گیری سوسیالیسم و در پی ناكامی جنبش‌های ماركیستی در اروپا و عدم تمایل كارگران به انقلاب و پیروزی انقلاب بلشویكی(1917) در روسیه، بسیاری از نئوماركیست‌های آلمانی برآن شدند، تا به بازخوانی اندیشه‌های ماركسیستی بپردازند. این روشنفكران آلمانی، در ارتباط با یک مؤسسه تحقیقات اجتماعی بودند، كه در سال 1923 با همت و سرمایه "فیلكس ویل"، كه یك كارخانه‌دار بود، تأسیس شد و به عنوان اولین مؤسسه مطالعات ماركسیستی در جهان سرمایه‌داری غرب، وابسته به دانشگاه فرانكفورت بود. آن ها در این مؤسسه، مهم‌ترین جریان فكری دنیای سرمایه‌داری از زمان ظهور ماركسیسم به بعد را پی‌ریزی كردند، كه بعدها به مكتب فرانكفورت یا نظریه انتقادی، موسوم شد. یکی از جریان های میراث آموزه مارکسیسم، مکتب فرانکفورت می باشد که از اصول و رهیافت های مارکسیسم تأثیر زیادی پذیرفته و سعی در تبلیغ و بسط رویکردها و اندیشه های مارکسیستی دارد. مکتب فرانکفورت در برهه ای از تاریخ ایجاد گشت که به دلیل حوادث جنگ جهانی اول، تحولات سیاسی و اجتماعی مختلفی، عرصه جهان را متحول ساخته بود. آلمان که در جنگ شکسته خورده بود، شاهد تأسیس جمهوری تازه ای به جای نظام امپراتوری بود.
پس پایه و اساس شکل‌گیری مکتب فرانکفورت، شکل‌گیری مؤسسه پژوهش های اجتماعی بود، که رسماً در تاریخ سوم فوریه 1923 طی فرمانی از سوی وزارت آموزش و پرورش تأسیس شد. این مؤسسه وابسته به دانشگاه فرانکفورت بود، ولی خود مؤسسه صرفاً نتیجه و حاصل مطرح شدن چندین برنامه پژوهشی رادیکال بود که "فلیکس ویل" فرزند یک تاجر ثروتمند غله به نام هرمان ویل، در اوایل سال 1930 اجرای آن ها را بر عهده گرفت. ویل از خانواده ای آلمانی تبار آرژانتینی بود که وضع مالی و اقتصادی مناسبی داشتند. پدر ویل که فردی ثروتمند و تاجر بود، او را برای تحصیل به شهر فرانکفورت فرستاده بود و در همین دانشگاه، ویل به اندیشه های فلسفی و سیاسی گرایش پیدا کرد و تحت تأثیر استادان خود درگیر فعالیت های سیاسی شد و توانست دوستان و همکاران هم عقیده خود را پیدا کند. رساله دکترای او در زمینه مسائل عملی تحقق یافتن سوسیالیسم بود.
ویل در تابستان ۱۹۲۲ اولین جلسه و گردهمایی طرفداران آموزه های مارکسیستی را با عنوان اولین هفته کار مارکسیستی برپا نمود و مدتی بعد نیز دومین هفته کار مارکسیستی بود. بعد از مدتی او به همراه دوستان خود تصمیم گرفت تا مؤسسه ای را برای انجام مطالعات مارکسیستی تأسیس نماید. در آغاز برای مؤسسه نام مؤسسه مارکسیسم برگزیده شد، اما به دلیل تحریک آمیز بودن این مسئله، نام مؤسسه پژوهش های اجتماعی فلیکس ویل انتخاب شد. اما ویل تمایل نداشت که با سهم فکری و نظری خود و امکانات مالی پدرش، نام مؤسسه را به خود اختصاص دهد. سرانجام نام «مؤسسه پژوهش های اجتماعی» انتخاب گشت که به طور رسمی از سال ۱۹۲۳ فعالیت خود را آغاز کرد. مؤسسه در شرایط ویژه‌ای که ناشی از پیروزی انقلاب بولشیویکی در روسیه و شکست انقلاب‌های اروپای مرکزی (به ویژه در آلمان) بود پی‌ریزی شد؛ به طوری که می‌توان شکل گیری این مؤسسه را به مثابه پاسخی دانست در برابر احساس نیاز روشنفکران جناح چپ به ارزیابی مجدد نظریه مارکسیستی (به ویژه رابطه بین نظریه و عمل در شرایط جدید). مؤسسه پژوهش های اجتماعی سعی داشت تا به لحاظ رویکردی و نظری، تکامل اندیشه های فلسفی و سیاسی را غنا بخشد و در زمینه جنبش کارگری مطالعه می کرد و تا حد امکان از فعالیت های سیاسی و اقدامات عملی دوری می نمود. این مؤسسه پژوهش های اجتماعی به دلیل نقش دانشگاه فرانکفورت در شکل گیری اندیشه های اولیه اعضای آن، به مکتب فرانکفورت و همچنین به لحاظ نگرش حاکم بر آن به مکتب انتقادی و چالشی معروف است.
اعضای اولیه مؤسسه لئو لونتال، کارل گراونبرگ (اولین رئیس مؤسسه)، هنریک گروسمن، ریچارد سرج، کارل آگست ویدفاگل، فرانس بورکنو و جولیان گمپرز بودند. شخصیت‌های مشهورتری مانند فریدریش پولاک، والتر بنیامین و تئودور آدورنو در دهه ۱۹۲۰و کمی پس از شکل گیری مؤسسه به آن پیوستند. به تدریج افراد دیگری مانند ماکس هورکهایمر،لئولوونتال، هربرت مارکوزه، اریک فروم، فرانتس نیومان، اوتوکریشهایمر دردهه ۱۹۳۰به مؤسسه گرویدند. غالب این افراد زمینه مرفه یهودی داشتند و حداقل چهار تن عضو حزب کمونیست بودند (سرج که در ژاپن اعدام شد ویدفاگل، گروسمن و پولاک). مهم‌ترین زمینه، ‌سیاسی و اجتماعی پیدایش این مکتب پاسخگویی به نیاز ارزیابی مجدد تئوری‌های مارکسیستی در شرایط جدید پیروزی انقلاب بلشویکی روسیه (امکان تبدیل سریع یک انقلاب بورژوا دموکراتیک به انقلاب سوسیالیستی) و شکست انقلاب‌های اروپای مرکزی «وایمار» پس از پیش‌بینی پیروزی‌های قطعی در آلمان و انگلیس (پیش‌بینی‌های لنین برای پیوستن شش ماه جمهوری‌های خواهر) بود.
کارل گراونبرگ یک اقتصاددان مکتب تاریخی که بعداً مارکسیست شد اولین استاد مارکسیست آکادمیک و نخستین رئیس مؤسسه بود.گراونبرگ در سال ۱۹۲۹ دچار سکته قلبی شده و در ژانویه ۱۹۳۰هورکهایمر به عنوان رئیس مؤسسه انتخاب شد ونقش خود را به عنوان مهم‌ترین رهبر مکتب فرانکفورت تثبیت کرد. فعالیت های او با همکاری تئودور آدورنو انجام می گرفت. هورکهایمر با فریدریش پولوک نیز ارتباط دوستانه ای داشت، کارل مانهایم نویسنده کتاب معروف «ایدئولوژی و یوتوپیا» نیز از فعالان همیشگی مؤسسه بود. علاوه بر این افراد، شخصیت های مهم دیگری نیز در مؤسسه فعالیت می کردند. در سال۱۹۳۳ در پی به قدرت رسیدن نازی‌ها در آلمان، مؤسسه کار خود را در این کشور متوقف کرد واعضای آن به ژنو، لندن، پاریس وآمریکا گریختند. درسال ۱۹۳۵ بسیاری از نمایندگان مکتب به پاریس رفتند، ولی خیلی با انزجار و شتاب آنجا را ترک کردند، زیرا نظریاتشان در آن سرزمین قابل درک نبود و صدایشان هیچ پژواکی در محافل روشنفکری فرانسه ایجاد نکرد. تا سال ۱۹۴۰ تقریباً اغلب اعضا به آمریکا مهاجرت کرده بودند و برعکس فرانسه، درآنجا مورد استقبال قرار گرفتند و افکارشان طرفدارانی پیدا کرد.
بنابراین اعضای این مكتب كه از جمله اولین قربانیان سیاست‌های نژادپرستانه آلمان نازی بودند، که در اواخر دهه 1930، بعد از اوج‌گیری قدرت رژیم سوسیالیسم آلمان، به خاطر دیدگاه‌های سیاسی خود، مجبور به ترك آلمان و عزیمت به ایالات متحده آمریكا شدند. در اوایل دهه 1950 اعضای مكتب، دوباره به آلمان بازگشتند و مؤسسه تحقیقات اجتماعی را در فرانكفورت فعال كردند.
در سال 1969 در پی مرگ «آدورنو» «مؤسسه منحل شد و با مرگ هوركهایمر دوران فعالیت مكتب فرانكفورت خاتمه یافت، لكن نظریه انتقادی در شكل جدید و در عین حال بسط‌یافته، در قالب دیدگاه‌های آلفرد اشمیت، یورگن هابرماس، كارل اتوآپل، كلاوس اوفه و ...تداوم پیدا كرد.
تازه‌ترین تلاشی كه برای دنبال كردن و توسعه سنت‌های این مكتب انجام شده، توسط «هابرماس» فیلسوف و جامعه‌شناس بوده است كه اكنون مهمترین و مشهورترین سخنگوی مكتب فرانكفورت می‌باشد.
مؤسسه فرانکفورت بخشی از یک جنبش فکری وسیع تر موسوم به مارکسیسم غربی به شمار می‌رفت، که خصیصه‌های اصلی آن از یک سو ارائه تفاسیر مجدد عمدتاً فلسفی و هگلی از نظریه مارکسیستی درباره جوامع سرمایه‌داری پیشرفته و از سوی دیگر ارائه دیدگاهی کاملاً انتقادی نسبت به تحول جامعه و دولت در اتحاد جماهیر شوروی بود. این مکتب در دهه20 تا70 قرن بیستم تکوین و سپس افول نمود اما در ذهن به عنوان مجموعه ای که خواهان حرکتی است از زیر ساخت های بیشتر فرهنگی، به سوی نقد مضمر در ساختار ها و کردارهای دو بلوک سرمایه داری در شرق و غرب عالم بود. و از نظر آنان فلسفه همیشه از افلاطون تا امروز عمدتاً اجتماعی و سیاسی بوده است.

پیشینه

در تاریخ ۲۲ ژوئن ۱۹۲۴ در شهر فرانکفورت آلمان (کنار رودخانه ماین)، انستیتوی تحقیقات اجتماعی - فرهنگی مستقل از دانشگاه گشایش یافت. این مؤسسه تحقیقاتی، اشتهار خود را مدیون جنبش اعتراضی دانشجوئی دهه ۱۹۶۰ (میلادی) مانند جنبش مه ۱۹۶۸ فرانسه میلادی می‌باشد که غیر مستقیم از نظرات مارکس و نگرش انتقادی این مؤسسه (مکتب فرانکفورت) نشأت می‌گرفت. این مؤسسه تحقیقات خود را بر پایه بینش کارل مارکس و زیگموند فروید از منظر اجتماعی- فلسفی در جوامع سرمایه داری، آغاز و گسترش آن را نقد و بررسی می‌نمود. در واقع عنوان نظریه انتقادی به نگارش برنامه ریزی شده مقایسه ای با عنوان نظریه سنتی و نظریه انتقادی به ماکس توسط هورکهایمر بر می گردد که بعدها در قالب کتابی با همین عنوان به چاپ رسید و این اثر به نوعی، در کنار مهم ترین اثر فلسفی این مکتب یعنی دیالکتیک روشنگری كه در اصل مانیفیست آغازین مکتب فرانکفورت محسوب می شود قرار گرفت. پس یکی از معروفترین تألیفات این مکتب به نام «دیالکتیک روشنگری» اثر ماکس هورکهایمر است که سال ها مدیریت مکتب را به عهده داشت و همکارش تئودور آدورنو، می‌باشد.
پس از گذشت نه سال از تأسیس، مکتب فرانکفورت به دلیل داشتن عقاید مارکسیستی، مجبور به مهاجرت به ژنو (۱۹۳۳/۱۹۳۴) و سپس به آمریکا شد. در سال ۱۹۵۰ میلادی مجدداً به فرانکفورت نقل مکان کرد. طرفداران نسل اول این مکتب عبارت‌اند از: ماکس هورکهایمر، تئودور آدورنو، اریش فروم، هربرت مارکوزه، فرانس نویمان، والتر بنیامین.
نسل جوان‌تر مکتب فرانکفورت یورگن هابرماس و آلفرد اشمیت بودند.
این مکتب از آغاز سال‌های دهه ۱۹۶۰ (میلادی) میلادی نقش مهمی در زمینه بررسی و نگرش منتقدانه به فرضیه‌های علمی و آموزش و پرورش در چهارچوب نئومارکسیسم داشته‌است.
گفته می‌شود که این مکتب در ضدیت با مارکسیسمِ اصولی، به‌وسیله تعدادی از روشنفکران بورژوا بنیان گذاشته شد تا در مارکسیسم شکاف ایجاد نمایند و این مکتب اصول اساسی مارکسیسم را نقض نموده و تئوری‌های روشنفکرانه به آن می‌افزاید.
بنابراین مکتب فرانکفورت را به جرات می توان به عنوان بزرگترین مکتب نظریه پردازی جامعه شناسی دانست. ماهیت اصلی آن انتقاد از جامعه است و هدف نهایی آن افشای دقیق تر ماهیت جامعه است. نظریه انتقادی انگاره‌ای از پیروان این مکتب است که نسبت به یکی از اصول اساسی مارکسیسم یعنی جبر گرایی اقتصادی انتقاد گسترده‌ای داشتند و تنها انتقادهای خود را معطوف به شرایط اقتصادی نمی کردند بلکه شرایط فرهنگی را نیز مورد انتقاد خویش قرار می دادند. نظریه انتقادی به این معناست که این جریان فکری تلاش می کندبرای کشف ساختارهای زیرین جامعه معاصر و نقد آن پایگاهی نظری تدارک کند. مارکسیسم در اینجا به عنوان نظریه ای برای تحلیل نارسایی های اساسی جامعه سرمایه داری معاصر و نشان دادن راه برون رفت از آن بکار می رود. و نمایندگان آن از هورکهایمر و آدورنو تا مارکوزه و هابرماس را در بر می گیرد.
اندیشمندان این مکتب اگر چه اساس نگرش خود را از مارکس گرفته اند و وجوهی از اندیشه های هگل و کانت و وبر و فروید و هوسرل را برای بازسازی اندیشه مارکس بکار برده اند به نحوی که در برخی موارد تحلیل شان از شیوه مارکس فاصله گرفته است.آماج اصلی حمله نظریه انتقادی آگاهی کاذب در جامعه سرمایه داری معاصر و مسائلی است که نقاط توجه مارکسیست هایی چون لوکاچ و گرامشی نیز بود. تحصل گرایی یا پوزیتیویسم در علوم انسانی از جمله این هاست.
پس می توان گفت؛ نظریه پردازان مکتب فرانکفورت پیرو سنت فلسفی هگل و در برخی گرایش های فرعی، پیرو کانت و ... هستند. در عین حال وجه مشترک تمامی گرایش های موجود در این مکتب ناسازگاری با شرایط حاکم و نقد مناسبات موجود اجتماع است که نظریه پردازان این مکتب را وا می دارد که در شاخه های گوناگون و هر یک در حوزه های علمی و فلسفی، با موضوع تخصص های فردی، وضعیت موجود را به نقد بکشند. در این میان هورکهایمر قصد داشت، با یاری جستن از علوم اجتماعی تجربی و فلسفه اجتماعی بر بحران پیش روی مارکسیسم در آلمان دهه های20 و 30 چیره شود. در واقع یکی از اولویت های چنین رویکردی آن بود که ناهنجاری ها، نابسامانی و کمبودهای اجتماعی ای که زمانی در پس پرده گفتمان مذهبی پنهان می ماند آشکار و از آن ها پرده برداشته شود تا بتوان به یاری علوم یاد شده و وضع قوانین اجتماعی جدید و ارائه راه حل های علمی بر آن ها چیره شد.
به طور کلی از دیدگاه نظریه انتقادی، جامعه به شیوه هگلی به عنوان نظامی تلقی می شود که در آن افراد در پی علایق و منافع خاص خود ضرورتاً به وابستگی متقابل، تقسیم کار، تولید کالایی با نظام مبادله،کار مزدوری، تمرکز دیوانی و دولتی و به طور کلی عقل ابزاری هدایت می شوند. چنین نظامی از دیدگاه نظریه انتقادی ذاتاً متمایل به بحران است.نتیجه چنین نظامی مثله کردن تمامیت وجود انسان و سرکوب خواست های راستین اوست که به ویژه در عصر سرمایه داری متأخر سازمان یافته، از طریق مستهلک ساختن انرژی های شهوی و لیبیدویی انسان به اوج پرخاشگری و سرکوب می انجامد.
از دید اعضاء این مکتب، نظام سرمایه داری معاصر به کمک علم اثباتی و تکنولوژی و عقلانیت ابزاری به سلطه انسان و طبیعت پرداخته است. در جهان سرمایه داری که در آن سلطه ابزاری حاکم است تنها نظریه انتقادی می تواند رهایی بخش باشد. به نظر آن ها وظیفه اصلی نظریه انتقادی نقد جامعه موجود است نه ترسیم نظام جانشین و بهتر. ظهور نظریه انتقادی ناشی از نارسایی و ناتمامی فرآیند عقلانیت در تاریخ است. غایت اصلی نظریه انتقادی، عقل و آزادی است.

اصول محوری مكتب فرانكفورت

در نزد اعضای این مكتب و نظریه، یك سری اصول محوری مقبول وجود داشت كه باید به عنوان مبانی عمده حاكم بر فعالیت‌های پژوهشی، در رأس برنامه‌های مكتب قرار می‌گرفتند؛ كه از جمله مهم‌ترین آن ها عبارتند از:
1- سرمایه‌داری در رشته‌ای از بحران‌های حاد به سر می‌برد. بهترین راه برای درك صحیح این بحران‌ها چیست و چه رابطه‌ای بین امور سیاسی و اقتصادی وجود دارد؟
2- مناسبات اجتماعی در معرض تغییر جدی قرار گرفته‌اند. جهت‌گیری این تغییر به كدام سو است و این تغییر چه اثری بر روند فرد دارد؟
3- اقتدارگرایی(اتوریتایانیسم) و توسعه نهادهای بوروكراسی، ظاهراً نظم مسلط روز به شمار می‌روند. این پدیده‌ها را چگونه می‌توان درك و تحلیل كرد؟
4- مبارزات جنبش‌های كارگری در اروپا بصورت مبارزه واحد تمام كارگران جهان، تحقق نیافت. عوامل و موانع این امر كدامند؟
5- عرصه‌های مختلف فرهنگ، در معرض دخل و تصرف و تحت نظارت دقیق قرار گرفته و به بازی گرفته شده‌اند. آیا نوع جدیدی از ایدئولوژی در حال تكوین است؟ اگر آری، این ایدئولوژی جدید چگونه و چه اثراتی بر زندگی روزمره افراد دارد؟
6- چگونه توتالیتاریانیسم در قالب نازیسم و فاشیسم سراسر اروپای مرکزی و جنوبی را تحت سیطره خود درآورد؟
7- با توجه به شکست مارکسیسم در روسیه و اروپای غربی آیا می‌توان به وجود کارگزار اجتماعی قادر به ایجاد تغییرات مترقیانه امیدوار بود؟ و آیا مارکسیسم چیزی جز یک آیین ارتدوکسی خشک نیست؟
لازم به ذكر است نظریه‌پردازان این مكتب ابتدا عقاید خود را بر تفكر ماركسیستی استوار كردند و اساساً تأثیرگرفته از اندیشه‌ها و آرای ماركس بودند(هر چند وام‌دار بودن آن ها به هگل را نیز نباید نادیده گرفت) امادر 50 سال اخیر، از اصول خود بسیار فاصله گرفته‌اند. اصول اولیه آن ها را سرمایه‌داری و لیبرال‌ دموكراسی تشكیل می‌داد؛ اما بعد از گذشت سال‌های اولیه این مكتب، هیچ نظریه واحدی كه مورد توافق اعضای آن باشد، وجود نداشت.
هدف نظریه‌پردازان مکتب فرانکفورتی، ایجاد تغییرات سیاسی، اقتصادی و فرهنگی برای جوامع سرمایه‌داری دوران خود بود، آن ها قصد داشتند با کمک آثارشان و با افشای تضادهای زیربنایی جوامع طبقاتی، تحولات اجتماعی مثبت بیافرینند.
همان‌گونه که یادآورشدیم رویکرد مکتب فرانکفورت، رویکردی انتقادی است. این مکتب با درس‌گرفتن از مارکسیسم ارتدکس سعی دارد بیشتر به جنبه نقادانه قضایا تکیه کند و در تقابل با عقلانیت ابزاری، از عقلانیت نقادانه دفاع نماید.
به طور کلی از منظر مکتب انتقادی فرانکفورت، عقلانیتی که زمانی نقش روشنگری داشت، در جهان مدرن امروزی به نوعی عقلانیت ابزاری تبدیل شده و به دنبال از دست رفتن روزافزون فردیت در جریان صنعتی شدن جامعه انسان هاست. آن هم در دنیایی با فرآیندهای سازمانی- اداری كه تبدیل به ابزارهایی برای سیطره علمی- تکنیکی بر طبیعت شده یا می شوند.
 


مقالات مرتبط
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط