نویسنده: زینب مقتدایی
منبع:راسخون
منبع:راسخون
ادامه عمده ترین عوامل مؤثر در شکل گیری نظریه انتقادی
ت- نقد اثبات گرایی
حوزه گسترده ای از انتقادات نظریه انتقادی متوجه نقد« پوزیتیویسم »است . نقد مکتب«پوزیتیویسم» و تلاش برای تدوین معرفت شناسی و روش شناسی جایگزین برای نظریه های اجتماعی، نه تنها مبانی و اصول زیربنایی، بلکه بخش اعظم مواد و مصالح لازمه نظریه جامعه مکتب فرانکفورت طی سه دهه از زمان تحریر مقاله« هورکهایمر » درباره نظریه سنتی و انتقادی در 1973 تا بحث درباره پوزیتیویسم در 1969 را فراهم ساخته بود.اصول اثبات گرایی را می توان چنین برشمرد:
1- پوزیتیویسم این فکر را می پذیرد که یک روش علمی واحد قابل کاربرد به همه رشته های تحقیقی است.
2- اثبات گرایان معتقدند که دانش داتاً بی طرف است.
3- آن ها احساس می کنند که می توانند ارزش های انسانی را از کارشان دورنگه دارند.
حوزه های کلی انتقاد فرانکفورت به اثبات گرایی را نیز می توان چنین برشمرد:
1) اثبات گرایی گرایش به چیزواره کردن جهان اجتماعی دارد و آن را بسان یک فراگرد طبیعی می نگرد. به گفته«باتامور» پوزیتیویسم از نظر فرانکفورت، رویکرد نامناسب و گمراه کننده ای است که به دریافت یا درک درستی از حیات اجتماعی نایل می گردد . خلاصه آن که اثبات گرایی کنشگران را ندیده می گیرد.
این نکته را که «پوزیتیویسم» با افراد فعال انسانی به مثابه امور وا قع و موضوعات صرف چارچوب یک طرح «جبرگرایی مکانیکی» برخورد می کند، مورد انتقاد قرار می دهد. در واقع پوزیتیوسم جهان را تنها به عنوان پدیده ای مسلم و ملموس در عرصه تجربه در نظر می گیرد و هیچ گونه تمایزی بین «ذات» و «عرض» قائل نیست.
2) پوزیتیویسم بین امر واقع و ارزش، تمایز مطلقی برقرار می کند و از این رو دانش را از علایق انسانی منفک می کند. «هورکهایمر» پوزیتیویسم را در مقابل «نظریه دیالکتیکی» قرار می دهد که در آن واقعیات منفرد همواره در پیوندی معین با یکدیگر ظاهر می شوند.
3) سومین انتقاد نیز مرتبط با داوری پوزیتیویسم درباره کارآیی وسایل نیل به هدف ها و اکتفاء کردن به آن است. اثبات گرایی بیش از آ ن که به کارآیی خود و هدف ها توجه کند به کارآیی وسایل رسیدن به هدف ها توجه دارد. این برداشت ما را به این نظر سوق می دهد که اثبات گرایی ذاتاً محافظه کار است و توان رویارویی با نظم موجود را ندارد. در واقع پوزیتیویسم با پرداختن یا توجه صرف به آن چه وجود دارد، نظم اجتماعی موجود را تأیید می کند و بر آن صحه می گذارد و در نتیجه مانع هرگونه تغییر اساسی می گردد و نهایتاً به بی تفاوتی سیاسی می انجامد.
بر این اساس فرانکفورتی ها اعتقاد دارند که علم یا تئوری باید در پیوند با علایق طبقاتی سرکوب شده جامعه باشد و هم چنین تئوری تنها نقش توصیف گر وضعیت موجود را برعهده ندارد بلکه به تغییر وضعیت نیز می پردازد. در نگرش های «پوزیتیویستی» گفته می شود یک نظریه وجود دارد که ساخته شده است، سپس این سئوال مطرح می گردد که آیا این نظریه قابل انطباق با دنیای واقعی هست و یا خیر؟ اگر پاسخ به این سئوال منفی باشد نظریه رد می شود و در صورت پاسخ مثبت به عنوان نظریه علمی قابل پذیرش خواهد بود. در این رویکرد نقد متوجه نظریه است . در حالی که «نظریه انتقادی» اعتقاد دارد که همیشه نقد متوجه نظریه نیست و در صورتی که یک تئوری ساخته شده با عالم خارج مطابقت نداشت، وضعیت موجود به نفع تئوری باید تغییر کند. به عبارت دیگر نقد متوجه عالم خارج است نه نظریه. مفهوم عقل ابزاری، به معنی اتخاذ و انتخاب کارآمدترین وسیله و روش برای رسیدن به هدف است، بنابراین آن چه اهمیت دارد روش است،کارآمدی و عقلانی بودن هدف چندان مهم نیست.
4) چهارم آن که «پوزیتیویسم» عامل بسیار مهمی در تأیید و حمایت یا ایجاد (شکل جدیدی از سلطه) یعنی «سلطه فن سالارانه» است و با آن رابطه نزدیک دارد. در واقع علم به عنوان وسیله ای مطرح می شود برای رسیدن به عقل ابزاری تا بتواند بر طبیعت و جامعه تسلط پیدا کند.
مضمون اصلی کتاب دیالکتیک روشنگری توسط «آدورنو» و «هورکهایمر» که در مقدمه کتاب آمده است از خود ویرانگری روشنگری یعنی خود ویرانگری عقل که هم چون نگرش انتقادی و منفی به امور واقع در نظر گرفته می شود. به واسطه وضوح کاذبی که در تفکر علمی و فلسفه «پوزیتیویستی» علم پیدا شده است، این آگاهی علمی مدرن به عنوان منبع عمده انحطاط فرهنگی تلقی می شود که در نتیجه آن بشریت به جای ورود به وضعیتی به راستی انسانی در حال فرو رفتن در بربریتی از نوع جدید است. علم و تکنولوژی به عقیده آن ها به مثابه ایدئولوژی هایی هستند که امکان پیدایش اشکال جدید سلطه را میسر ساخته و به آن کمک می رسانند.
5) یکی از تفاوت های اصلی «پوزیتیویست ها» با معتقدان به «دیالکتیک» که شالوده «نظریه انتقادی» را تشکیل می دهد تفاوت معرفت شناختی است. این تفاوت منجر به حمله ای اساسی از جانب فرانکفورتی ها به پوزیتیویسم شد. در تجربه گرایی اصل بر تجربه است، اما دیالکتیک معتقد است که بدون داشتن یک نگرش کلی انسان قادر به درک پدیده های اجتماعی نخواهد بود و جامعه یک «کلیت اجتماعی» است که درون آن کشمکش وجود دارد. برای هر پدیده ای لازم است که دو عنصر «همزمان» و «ناهمزمان » مورد شناسایی قرار گیرد . عنصر «همزمان» ساختارهای موجود است. اما عنصر «ناهمزمان» ریشه های تاریخی یک پدیده را بیان می کند. با این توضیح باید گفت که نگرش دیالکتیک هم «پدیده» را بررسی می کند و هم «ریشه های تاریخی» آن را. اما «پوزیتیویست» تنها به برشی از یک مقطع و تحلیل آن می پردازند.
ث- انتقاد بر مارکسیسم
هدف اساسی و اولیه در مکتب فرانکفورت به کارگیری سیستماتیک همه رشته های تحقیق علمی اجتماعی در توسعه ماتریالیستی مارکسیسم، خنثی سازی جهت گیری تاریخی و توسعه دیدگاه علمی و دانشگاهی مارکسیسم بود. این هدف از طرق مختلف می توانست محقق گردد. کورتالس (1985) مدعی است هورکهایمر یکی از اندیشمندانی است که در جهت به رسمیت شناختن علوم اثباتی، با دیدگاهی بین رشته ای در توسعه مارکسیسم نقش داشته است.ضرورت بازبینی در مارکسیسم مبتنی بر چند عامل بود:
1- وجود شبهات بسیاری در نظام کمونیستی شوروی، از قبیل عدم تحقق حاکمیت پرولتاریا، رشد بوروکراسی و دخالت دولت در جامعه،
2- رشد جریان مستقل روشنفکری چپ در اروپا تحت عنوان «مارکسیست های مستقل» با دیدگاه علمی در مقابل «مارکسیست های دولتی» دارای ایدئولوژی دولتی،
3- بازنگری مارکسیسم با بازگشت به آرای هگل در کارهای لوکاچ و گرامشی،
4- ضرورت شناخت شرایط جدید سرمایه داری، زیرا جامعه سرمایه داری دهه های 1920 و 1930 بسیار متفاوت از جامعه سرمایه داری دوران مارکس بوده است.
در این صورت مکتب فرانکفورت به مطابقت مارکسیسم با جامعه جدید و اجتناب از گرایش تاریخی و ایدئولوژیک آن (ضرورت تحقق کمونیسم و حاکمیت پرولتاریا) با تکیه بر آرای ماکس وبر و فروید توجه داشت. مطالعات فروید مشخصاً بر ارائه تحلیل روانی مبتنی بود که طرح مدل و ساخت آن براساس ترکیب نظریه تحلیل روانی با ماتریالیسم تاریخی شکل گرفته بود. در این جهت گیری جدید عده ای مدعی شده اند هورکهایمر، آدورنو و دیگران پس از دهه 1940، نظریه مارکسیسم را ترک کرده و روشنگر نظریه های جدید نظام سرمایه داری گردیده اند.
تفاوت مكتب فرانكفورت و نظریه انتقادی
مكتب فرانكفورت تعبیری عام و كلی است كه بر كل عرصه فعالیتهای فكری و عملی مؤسسه پژوهش های اجتماعی از سال 1923 تا اواخر دهه 1950 كه هوركهایمر و پولوك بازنشسته شدند و در واقع بر كل دوران حیات مؤسسه اطلاق میشود و بیانگر یك هویت یا پیكره كلی است كه تكامل یافته یا برآمده از درون مؤسسه است؛ اما نظریه انتقادی، رویكرد نظری و تحلیلی و پارادایم یا چارچوب فكری اعضای این مكتب است كه هر كدام علیرغم پایبندی به اصول فكری شخصی خود در چارچوب مذكور به تحلیل و تبیین پدیدههای مورد مطالعه در راستای خطوط كلی حاكم بر مؤسسه میپرداختند.
پیشفرضهای تحلیلهای انتقادی
نظریه انتقادی در جامعه، كه یك نظریه ارزشی و سنجشی به شمار میرود و از اهداف مهمش ارائه تحلیلهای انتقادی از مسائل و معضلات جامعه است، براساس یك سری پیشفرضها، كه در واقع خطوط راهنمای كلی آن هستند، به تحلیل و انتقاد از وجوه مختلف جامعه، میپردازد كه اهم این خطوط عبارتند از:
1. آراء و عقاید افراد، برخاسته از جامعهای است كه در آن زندگی میكنند؛ بنابراین اندیشه های افراد به طور جمعی شکل می گیرند، لذا برای نیل به شناخت و نتایج عینی آن، باید به بستر زمانی و مكانیای كه افراد در آن بسر میبرند، توجه كرد.
2. روشنفكران، نباید در جهتگیریهای علمی- تحقیقاتی و همینطور در برخوردهای سیاسی- اجتماعی خود، عینی و برونگرا باشند و نباید واقعیت را از قضاوت ارزشی جدا كنند.
3. از آنجا که اصالت و اعتبار واقعیت در گرو ارزشها و هنجارهاست، لذا روشنفکران باید نسبت به جامعه مورد بررسی خود موضعی انتقادی داشته باشند، موضعی که هدف اساس آن آگاه ساختن افراد و ایجاد تحول اجتماعی باشد. وانگهی، روشنفکران حتی در قبال کار خود نیز باید موضعی انتقادی داشته باشند؛ زیرا این دو موضع روشنفکران سبب ایجاد نوعی شناخت اجتماعاً تولید شدهای می گردد که مبتنی بر هنجارها و ارزش های واجد توان بالقوهی رهایی بخش است.
4. با توجه به وجود مقولاتی چون حقیقت و شناخت «رویکرد هنجاری» نظریهی انتقادی به مراتب بیش از «رویکرد امر واقع» پوزیتیویسم می تواند روشنفکران را در پژوهشها و تحقیقات شان در زمینهی علوم اجتماعی و انسانی به این مقولات نزدیک سازد. زیرا پوزیتیویسم با تلاش برای جدا کردن و دور کردن قضاوت های ارزشی از روند تحلیل موجب بیگانه شدن سوژه (فاعل شناسا) از ابژه (موضوع شناخت) می گردد.
5. ابزار قضاوت نظریه انتقادی به دریافت هگلی از عقل نزدیکتر است تا به دریافت مارکسی از آن. تکامل و پیشرفت آزاد افراد به قوام و بنیاد عقلانی جامعه وابسته است (برداشت هگلی)، و در یک جامعهی عقلانی تضاد میان توانمندی های بالقوهی انسان و سازمان جامعه حول محور «کار» متوقف خواهد شد.
6. نظریه انتقادی این توهم بورژوایی را رد می کند که مالکیت و سود نقش کلیدی و تعیین کنندهی خود را از دست دادهاند، این توهمی است که ریشه در علوم اجتماعی بورژوایی دارد. به زعم نظریه انتقادی، حتی خود نظریه سنتی نیز بخشی از فرایند تولید بوده و در خدمت واقعیت موجود و به افزایش سود و تحکیم سلطهی مالکیت قرار دارد.
7. نظریه پردازان انتقادی، معتقدند از آنجا که انسان ها محصول جامعهای خاص هستند، لذا کار آنان نیز باید تابع تأثیر و تأثرات جامعه مذکور باشد، بنابراین مقوله «کار» پدیدهای کاملاً عینی، یکدست و ابژکتیو نیست.
مبانی نظری مكتب فرانکفورت (نظریه انتقادی)
«مبانی نظری» بنیادهای نظری هر تفکر و مکتبی را شامل می شود. روش شناسی همواره با ابتنا بر مبانی فلسفی شکل می گیرد و تا وقتی مبانی به عنوان زیربنای هر تفکری شناخته نشود، نمی توان جایگاه تفکر، روش و رویکرد نظری و ارزیابی آن را در نظام اجتماعی تفکر باز شناخت. «مبانی فلسفی»، باورداشت های بنیادی است که در قالب هستی شناسی، معرفت شناسی و انسانشناسی نمود می یابد و با توجه به آن ها، روش شناخت حاصل می شود.
الف. هستی شناسی نظریه انتقادی
هستی شناسی با آنچه وجود و واقعیت دارد و آنچه ماهیت جهان است، ارتباط دارد. نظر یه «انتقاد ی» بیشتر در رد نظریه«اثباتگرایی» شکل گرفت؛ چراکه از جهات گوناگون ، با آن تفاوت دارد. به نظر اثباتگرایان، موجودات جهان اجتماعی اساساً عینی هستند و بالاتر از آگا هی انسان ، که امر ی ذهنی است، قرار دارند. واقعیت، امری کاملاً عینی است و به وسیله قوانین طبیعی اداره می شود. ازاینرو، آنان علوم انسانی را همچون علوم طبیعی دانسته و نیز یکسان می نگرند و معتقدند: می توان آن را به همان روش علوم طبیعی مطالعه و بررسی کرد. اثباتگرایی، تجربه گرا و عینی گر است و هرچه قابل مشاهده است، موجود و سپس شناخت پذیر می داند.انتقادی ها در مقابل اثبات گرایان، بر ذهن (یعنی روبنا در اندیشه مارکس) و واقعیت تار یخی تأکید دارند. مارکس به اقتصاد و شیوه معیشت و شکل گیری هستی انسان به وسیله آن اعتقاد داشت و ازاینرو، اقتصاد را مهم می دانست و به عنوان زیربنای ساختار جوامع در خصوص آن نظریه پردازی کرد. ولی رویکرد انتقادی علاوه بر اقتصاد، به روبنا توجه نمود و فرهنگ و اندیشه را نیز با اهمیت دانست. از نظر انتقادی ها، هستی علاوه بر عین، ذهن را نیز شامل می شود؛ واقعیتی که در فرایند تار یخ شکل می گیرد و تحت تأثیر آن قرار دارد.هستی شناسی پارادایم انتقادی مبتنی بر واقع گرایی تاریخی است؛ به این ترتیب که تصور می شود واقعیت های موجود قابل درك است، اما در خلال زمان، تحت تأثیر عوامل اقتصادی، سیاسی، اجتماعی، فرهنگی، قومی و جنسیتی شکل گرفته اند.
تاریخ یک فرایند است و واقعیت ها در آن پدید می آیند. هستی واقعیت ها در فرایند تاریخ، به معنای رابطه تنگاتنگ میان جهان است آنگونه که هست و آنگونه که باید باشد. چون واقعیت ها در تاریخ شکل می یابند، پس نقش ذهن، فرهنگ و به طور کلی، انسان در شکل گیری و پیدایش هستی مهم است.
درواقع، توانایی خلّاق انسان برای شکل بخشیدن به دنیای اجتماعی اهمیت می یابد. انتقادی ها موجودیت عینی را انکار نمی کنند و می گویند: «دنیای اجتماعی از یک موجودیت عینی، ورای آگاهی فردی برخوردار است، ولی به هر حال، از طریق کنش جمعی ساخت اجتماعی امکان تغییر می یابد.» بنابراین، در پارادایم انتقادی: بحث مشارکت انسان ها در ساخت و سازهای اجتماعی واقعیت جدی است؛ ولی نه آن گونه که آن ها می خواهند، بلکه متکی بر سنت های تاریخ که تحت عنوان ساخت واقعی واقعیت پنهان شده در سطح ظاهر معرفی می شود. واقعیت در رویکرد انتقادی، خصیصه تاریخی دارد که به صورت مداوم و پیوسته به وسیله عوامل سیاسی و اجتماعی و فرهنگی شکل داده می شود. به همین لحاظ، ممکن است واقعیت پیچیده در زمان از ظاهر فریب گونه برخوردار باشد، درحالیکه ساخت واقعی آن نادیدنی و لایه زیرین سطح ظاهر است. تاریخی و فرایندی بودن واقعیت، انتقادی را از واقعیت اثباتی مجزا ساخته و نقش انسان را در آن فعال می سازد. به همین لحاظ، واقعیت اجتماعی همواره در حال تغییر و تحول است که ریشه در نقش ها، تضادها و تناقضات موجود در روابط یا نهادهای اجتماعی دارد.
دیدگاه انتقادی میان سطح ظاهر و واقعی واقعیت تما یز قایل می شود. در سطح ظاهر ، واقعیت متمایل به فریب و فهم نادرست از واقعیت معرفی می شود و در سطح واقعی، واقعیت در سطح زیرین قرار دارد و سازوکارهای تغییرات و تحولات اجتماعی در آن نهفته است. این دیدگاه ازآن روکه بر سطح ظاهر و عینی و سطح واقعی، پنهان و ذهنی واقعیت تمرکز دارد، میان اصالت عینیت (اثبات گرایی) و ذهنیت (تفسیرگرایی) قرار می گیرد. از نظر آنان توجه به معانی ذهنی در شناخت واقعیت مهم است ، با آنکه نمی توان روابط عینی واقعیت را انکار کرد. رویکرد «انتقادی» به دنبال دستیابی به ساخت واقعی واقعیت با برکنار زدن سطح فریبگونه ظاهر است. واقعیت درون خود، دارای تعارض و تضاد است و واقعیت اجتماعی براساس همان تعارض و تضادها شکل می گیرد. علاوه براین، واقعیت اجتماعی:
از لایه های چندگانه برخوردار است که محقق انتقادی ضمن آگاهی بر این لایه ها، با مهارت شخصی و برخورداری از تفکر انتقادی، به لایه های عمیق، که ساختارها و مکانیزم های غیرقابل مشاهده در آن ها پنهان شده اند، دست می یابد. شرط ورود به لایه ها ی عمیق و دستیابی به این مکانیزم ها، برخورداری محقق از مهارت پرسیدن سؤالات عمیق، اتکا به تئوری مناسب(تئوری انتقادی) بر ای رؤیت واقعیت، برخورداری از موقعیت ارزشی روشن و واضح و توسل به یک رویکرد تار یخی است.
نکته دیگر آن است که انتقادی ها کل هستی و اجزای آن را در کلیت اجتماعی معنا می کنند. از دیدگاه آنان، اجزای هستی و نیز اجزای سازنده زندگی اجتماعی جدای از یکدیگر نیستند و در کلیت اجتماعی به هم پیوند می خورند. تغییر در یک جزء به تغییر در جزء دیگر می انجامد . بنابر این، تغییر و تحول اجتماعی باید در کلیت آن رخ دهد.
ب. معرفت شناسی نظریه انتقادی
نظریه انتقادی در موضع گیری های خود، رویکرد انتقادی دارد و بر همین اساس، از علم انتقادی سخن می گوید. انتقادی ها دانش عامه را آگاهی کاذب می دانند که عامل درك نادرست مردم است و مردم از این طریق، علیه خودشان عمل می کنند. این دانش منجر به بیگانگی انسان می شود و راه نجات از آن، توسل به علم انتقادی است. علم انتقادی برای تشخیص ساختارها و لایه ها ی زیرین واقعیت، صرفا ًمشاهده را کافی نمی داند، بلکه برخورداری از رویکرد انتقادی نیز لازم است. شناخت واقعیت نیازمند ورود به سطوح زیرین واقعیت و دیدن تعارض ها و تضادهاست تا بدان وسیله، بتوان به ایجاد تغییرات اقدام کرد.پارادایم انتقادی دانش را مجموعه ای از بینش ها و اندیشه های ساختاری تاریخی تعریف می کند که در خلال گذارها و مسیرهای زمانی دگرگون خواهند شد. دگرگونی و تغییر زمانی اتفاق می ا فتد که نادانی و درك نادرست و مخدوش جای خود را به بینش های آگاهی بخش با ارجاع به ابزارهای تعاملِ جدلی بدهند.
واقعیت تجربی مستقل از ادراك انسان وجود دارد؛ ولی همان واقعیت را انسان می شناسد و درصدد تغییر آن برمی آید. پارادایم «انتقادی» نوعی «جهتگیری واقع گرایانه» دارد و واقعیت را دارای سطوح متعددی می داند که سطح ظاهر واقعیت، متفاوت از سطح واقعی و پنهان واقعیت است. شناخت در نظریه «انتقادی» به آنچه «هست» محدود نمی شود، بلکه بر رابطه تنگاتنگ میان جهان بدان گونه که هست و بدانگونه که باید باشد، تأکید می ورزد. این دیدگاه تا آنجا پیش می رود که می گوید: ما نمی توانیم جهان را آنگونه که هست درك کنیم، مگر آنکه درباره آنچه باید باشد، تصوری داشته باشیم.
شناخت انتقادی، وضعیت موجود را غیرطبیعی و مملو از انحراف، افسانه و توهم می داند. وظیفه محققان انتقادی آن است که وضعیت موجود را نقد کرده، در تغییر روابط اجتماعی بکوشند. محقق اجتماعی باید در جهت آشکارسازی منابع زیرین روابط اجتماعی و سپس توانمندسازی مردم برای ایجاد تغییرات هدفمند بکوشد. پژوهشگر انتقادی صرفاً به مشاهده مستقیم بسنده نمی کند، بلکه با پرسش های عمیق و هدفمند، به سطح زیرین واقعیت وارد شده، به وسیله راهبرد تاریخی- نه ابزاری- به تشخیص مقتضیات شرایط اجتماعی- اقتصادی موضوع مطالعه می پردازد. پس از جمع آوری اطلاعات و تحلیل آن ها، واقعیت انتزاع می شود و در الگوی مفهومی، یعنی همان الگوی تاریخی از واقعیت ارائه می شود.
در تحقیق اجتماعی، دانش با مجموعه ای مشخص از روابط اجتماعی ساخت می یابد. هدف تحقیق اجتماعی، نقد و سپس دگرگونی ساختارهای اجتماعی، اقتصادی، سیاسی و مانند آن است که انسان را به استثمار کشیده. دانش آنگاه ارزشمند و پویا می گردد که بتواند ساختارهای مزبور را از بین ببرد. اثباتگرایان معتقدند: علم باید جدا از ارزش باشد و نباید ارزش های محقق در موضوع مطالعه تأثیر بگذارد و به علم جهت بدهد؛ اما رویکرد انتقادی، علم را دارای ارزش می داند ؛ چراکه فرد انسا نی به مطالعه علمی می پردازد و انسان باید در تحلیل واقعیت فعال برخورد کند. در این رویکرد، تحقیق اجتماعی یک فعالیت اخلاقی و سیاسی است و محقق ضرورت دارد به یک موقعیت ارزشی متعهد باشد. نگاه غیرارزشی به علم، غیرانسانی است. تمام پژوهش های اجتماعی، متکی بر عناصر ارزشی هستند؛ ولی مهم آن است که این ارزش ها تا چه حد با ارزش های انسانی (آزادی، نفی استثمار، سلطه، نابرابری و مانند آن) سازگار باشند. عینی بودن از نظر علم انتقادی، بیطرفی ارزشی نیست، بلکه داشتن تصویری درست از واقعیت است؛ واقعیتی که ارزش در ذات و ماهیت آن نهفته است و این ارزش از ویژگی اجتماعی، فرهنگی و سیاسی بودن برخوردار است.
اثباتگرایی یک روش علمی واحد را قابل کاربرد در همه علوم می داند و علوم فیزیکی را به عنوان معیار دقت و قطعیت برای همه علوم در نظر می گیرد؛ اما انتقادی ها این موضوع را نپذ یرفته، معتقدند: علوم طبیعی از علوم انسانی و اجتماعی جداست و نمی توان یک روش علمی برا ی همه علوم تجو یز کرد.
هورکهایمر در مقاله «نظریه سنتی و نظریه انتقادی» که بعدها به نوین «مانیفست 1937» یا «مانیفست مکتب فرانکفورت» مشهور گردید، می نویسد: نظریه سنتی همان نگرش علوم طبیعی نوین است که اثباتگرایی آن را مطرح می کند. «نظریه سنتی» تحت سیطره اثباتگرایی و رویکرد علم گرایانه آن به تعهدزدایی، سلب جهت گیری های سیاسی و اجتماعی و انفعال منجر می شود ؛ اما نظریه انتقادی در مقابل آن و در جهت مقابله با تأثیرهای مخرب آن قرار دارد.