نویسنده: زینب مقتدایی
منبع:راسخون
منبع:راسخون
بررسی نقش و جایگاه تئودور آدورنو در تکوین نظریه انتقادی مکتب فرانکفورت مستلزم ارزیابی و تبیینهای دقیق و متأملانهای است. تئودور آدورنو بدون تردید یکی از پیچیدهترین و دیریابترین نظریهپردازان انتقادی مؤسسه پژوهش های اجتماعی وابسته به دانشگاه فرانکفورت(مکتب فرانکفورت بعدی) است. آدورنو دومین جامعه شناس عمده دیدگاه های انتقادی است، او پس از مطالعه فلسفه، جامعه شناسی، روان شناسی و موسیقی در دانشگاه فرانکفورت، در سال 1925 به وین رفت. پس از استعفای هورکهایمر، آدورنو مدیر مؤسسه پژوهش های اجتماعی فرانکفورت گردید. سهم آدورنو در شکل گیری نظریه انتقادی کم رنگتر است. علاقه او در حوزه فرهنگ به ویژه موسیقی بود، و بینش فلسفی وی مبتنی بر نظریه اجتماعی دیالکتیک نبود، چیزی بود که بعدها دیالکتیک منفی نامیده شد.که عبارت از نقدی بر تمام مواضع فلسفی، و نظریه های اجتماعی این دیدگاه به صورت شکلی از نسبی گرایی و شک گرایی نمود پیدا کرد، که امکان هرگونه نقطه شروع یا مبدأ مطلق برای اندیشه های بشری را نفی می کند. دیدگاه وی با هورکهایمر و مارکوزه یکی نبود. بر خلاف آن ها اعتقاد به طبقه کارگر را کنار گذاشت و توجهی به تحلیل های اقصادی مارکس نداشت. و از نظر او وجدان علمی منبع اصلی نقد است. هورکهایمر اندیشه آدورنو را چنین بیان می کند:
1- اصلاحات بسیار مهمی در نظریه مکتب فرانکفورت ایجاد می کند. اما با این حال نظریه انتقادی، در حال حاضر به عنوان نظریه ای صرفاً نقاد محسوب می شود،که اساساً قادر به تدوین و ارائه هیچ گونه برداشت مثبتی نیست، زیرا هر گونه اقدامی در جهت تدوین چنین برداشت هایی متضمن تفکر همسانی خواهد بود.
2- یکی از انتقادات عمده وی به پوزیتیویسم این بود که پوزیتیویسم، برخلاف نظریه انتقادی واقعیات فردی را در چارچوب کلیت قرار نمی دهد. به تعبیر آدورنو کل غیر حقیقی است فلسفه مذکور به سمت شک گرایی تمایل دارد، و نه تنها با مارکسیسم بلکه با هر نوع نظریه اجتماعی دیگر نیز ناسازگار است.
فهم نظریات وی در حوزهی تخصصی موسیقی، نقد هنر، زیباییشناسی و فلسفه هنر دشوارتر از دیگر حوزههاست. سبک و شیوه نگارش آدورنو در عین فخیم و فاخر بودن، از صلابت و سنگینی شعرگونهای برخوردار است که از حضور نوعی بوطیقای خاص در گفتمان ادبی و هنری وی حکایت دارد. او در گفتمانهای فلسفی، اجتماعی و سیاسی نیز همین سیاق را پی میگیرد. به همین دلیل هیچ گاه سعی نکرد آرا و نظریات پیچیده و تزهای انتقادی خود را در قالبهای ساده محاورانه و به زبان روزمره یا به مدد اصطلاحات کوچه و بازار و تعابیر رایج و معمول بیان کند. به تعبیر مارتین جی (martin jay) «از شنوندگان و مخاطبان آثار موسیقیایی، هنری، ادبی و نظری نه صرف غور و تأمل، که عمل هدفمند و متضمن مقصود را خواهان بود.» از عمدهترین پارادایمهای نظری و رویکردهای تحلیلی در چارچوب «نظریه انتقادی جامعه»(تعبیری که وی به جای«نظریه انتقادی» به کار میبرد و دیگران نیز بدان تأسی جستند؛ گرچه عموماً چارچوب تحلیلی مذکور به صورت «نظریه انتقادی» به کار میرود)که وی در تدوین و تکوین آن ها سهم بسزایی داشت و برخی از آن ها بعضاً تنها با نام وی گره خوردهاند و با آثار و آرا تداعی میشوند(مشخصاً عناوین برخی از آثار تحقیقی و تألیفی وی) میتوان به موارد متعددی همچون: شخصیت اقتدارطلب، صنعت فرهنگ، نقد فرهنگ، فلسفه موسیقی مدرن، دیالکتیک منفی، دیالکتیک روشنگری، حقیقت ناخواسته، تفکر ناهمسان یا ناهمسان اندیشی و نظایر آن اشاره کرد. علاوه بر این، منابع الهام بخش و آبشخورهای فکری و فلسفی آدورنو، که بر روند تکوین و شکل گیری اندیشههای وی تأثیرگذار بودند، در دستگاههای فلسفی و نظامهای فکری فلاسفه و اندیشمندان برجستهای چون کانت، هگل، مارکس، نیچه، فروید، لوکاچ، بنیامین و هورکهایمر ریشه دارد. آدورنو ادعاهای هورکهایمر را در مورد علوم اجتماعی تکرار نمود و به ارزیابی تحوّل علوم در فرایند تحوّلات اجتماعی پرداخت. اهمّ مباحث وی عبارتند از:
1. نقد اثبات گرایی؛ 2. ردّ تفکیک فاعل شناسا از موضوع شناسایی؛ 3. تکیه بر تمامیت جامعه و ماهیت اجتماعی علم؛ 4. ردّ تفکیک ارزش از دانش؛ 5. ردّ هرگونه تکیه گاه علمی و مبنای مشخص در تحقیق؛ 6. تعامل مفهوم و مصداق، فرد و جامعه، عام و خاص... .
بنابراین می توان گفت؛آدورنو نظریه انتقادی را بیشتر در حوزه جامعه شناسی، فلسفه و نقد فرهنگی و هنری بسط داد. به نظر او هر نظریه ای که گرایش اثباتی داشته باشد ویژگی اصلی جامعه بورژوایی را مبتنی براصل و رابطه مبادله باز تولید می کند. نقد فرهنگی سهم مهم آدورنو در مکتب فرانکفورت و در سالیان همکاری نزدیک با هورکهایمر است. منظور از مبادله تحلیل مارکس در مورد جامعه سرمایه دارای بود و نظریه ارزش را مورد تأکید خود قرار می داد: قانونی که به موجب آن سرشت بشر رقم می خورد قانون مبادله است. ارزش مبادله ای در مقایسه با ارزش استفاده ای پدیده ای مصنوعی است که بر حیطه خواست های بشری حکومت می کند. آدورنو نگرش فلسفی اولیه خود را که به معنی نقد همه دیدگاه های فلسفی و نظریات اجتماعی بود دیالکتیک منفی می خواند و امکان اتخاد و هرگونه نقطه عزیمت مطلق و مبنا و اساس نمایی برای تفکر آدمی را انکار می کرد. آدورنو، در اندیشههای خویش به «نوشتههای وبر و انتقادات فرهنگی مارکس» استناد میکرد و معتقد بود که «عقلانیت رسمی، نیروی موذی و مخربی در جامعه است که بهجای پرداختن به اهداف نهایی، توجه خود را بر وسایل متمرکز میکند». بهعبارت دیگر، آدورنو دارای رویکردی روشنگرانه است. رویکردی که معطوف به ارزشهای انسانی- مانند آزادی- است و رویکرد توانایی جامعه را در تحقق یا سرکوب چنین هدفی بررسی میکند. وی اندیشه اجتماعی فارغ از دغدغه ارزشی در پژوهشهای اجتماعی را بهشدت زیر سوال میبرد و تحلیلهای پوزیتیویستی را تمرینات بیمقصدی که فاقد «منطق انتقادی» هستند، میخواند.
یکی از مهمترین مباحث در اندیشههای آدورنو پدیده «صنعت فرهنگ» است؛ مفهومی که وی برای اولین بار بهکار برد.آدورنو، بهعنوان یک فرانکفورتی و یک نظریهپرداز انتقادی، نظریات و دلمشغولیهایش نسبت به وضعیتی که در نتیجه عقلانیت رسمی در جامعه شکل گرفته بود، را در کتابی با عنوان «دیالکتیک روشنگری» بیان میکند که در مقاله های پیشین به آن ها اشاره کردیم.
دغدغه همیشگی آدورنو نسبت به هنر مستقل و هنر معتبر و طرح مقوله «استقلال هنر» مطالعات زیباشناسیک وی را کاملاً از مطالعات سایر نظریه پردازان انتقادی در باب هنر و زیباییشناسی متمایز ساخته است. این موضوع که مضمون محوری و اساسی کتاب نظریه زیباییشناسی وی قرار گرفته است، در بخش دیگر نوشتار پیش روی، به دلیل موضع چالش انگیز و متناقض آن در نظریه و گفتمان هنر قرن بیستم، بررسی و تحلیل شده است؛ به ویژه این دیدگاه آدورنو که «استقلال هنر و قائل شدن کار ویژهای اقتدارگرا، دستوری و کلیشهای برای آن، این امکان را به هنر میدهد که به منزله نقد جامعه عمل کند.»
نقش عمده وی در تدوین نظریه انتقادی اساسی برمبنای پارامترهای مذکور به ویژه در راستای نقد فرهنگی قابل توجه و تأمل برانگیز است که میتوان آن را در کتاب دیالکتیک روشنگری (اثر مشترک وی و هورکهایمر) متجلی دید. مضمون اصلی این کتاب طرح پدیده «خود ویرانگری روشنگری» و نقد و واکاوی کاستیها و تبعات منفی و مخرب روشنگری در قالبهای علمگرایی، اثباتگرایی(پوزیتیویسم) و رواج و سیطره نوعی«وضوح کاذب»است که در تفکر علمی و فلسفه پوزیتیویستی علم پیدا شده بود. آدورنو این آگاهی علمی مدرن را علت عمدهی انحطاط فرهنگی و زوال اخلاقی میدانست که سبب میشد بشریت به جای ورود به وضعیت انسانی حقیقی به درون بربریتی از نوع جدید فرو غلتد.
از نظر او وجدان علمی منبع اصلی نقد است. از این دیدگاه او منتقد تکنولوژی و دانش تحت عنوان اثبات گرایی به عنوان ایدئولوژی غالب بشریت است.
عنوان بخش دیگر کتاب صنعت فرهنگ روشنفکری و فریب عمومی می باشد. برخلاف نظر مارکس که فرهنگ و ایدئولوژی را دید طبقه مسلط و تکنولوژی را ابزار طبقه مسلط می دانست. او مدعی بود که تکنولوژی و وجدان انسانی در شکل دهی «فرهنگ عمومی» مؤثر است. آدورنو به اتفاق هورکهایمر ضمن پیگیری نقد پوریتیویسم و نقد علم و تکنولوژی زمینه تلقی از آن ها به مثابه «ایدئولوژی» را مطرح میسازد. به زغم وی علم و تکنولوژی امکان ظهور و بسط اشکال جدید سلطه را میسر ساختهاند. در عوض، هنر را در نقطه مقابل تفکر علمی، قرار میدهد. به تعبیر دقیقتر، هنر به اعتقاد وی، نقطه مقابل تفکر عملی را خلق میکند و «مبین نوعی جامعیت... و مدعی شأن و حرمت امر مطلق است. وی برای نقد هنر، فلسفه هنر و پروژه زیباییشناسی اهمیت ویژهای قائل است و در تجلیل و ستایش هنر تا آنجا پیش میرود که کتاب نظریه زیباییشناسی خود را با این جمله شروع میکند که: «اکنون بدیهی است چیزی که هنر را لحاظ نکند، دیگر به هیچ وجه نمیتوان آن را قطعی و مسلم دانست: نه خود هنر را، نه هنر را در پیوند با کل و نه حتی حق حیات هنر را. و این همان چیزی است که به تعبیر هابرماس، بعدها سوررئالیسم آن را انکار کرد:«حق حیات هنر به مثابه هنر». قطعاً درصورتی که هنر مدرن درباره مناسبات خود با کل زندگی وعده سعادت و نیکبختی نمیداد، سوررئالیسم نیز حق حیات هنر(نفس وجود هنر یا بودن آن) را به چالش نمیگرفت. از جمله موارد حساسی که همواره مورد توجه خاص آدورنو بود تحلیل کیف و ماهوی محتوی، تبعات و تأثیرات کالاها و تولیدات هنری و پدیدههای فرهنگی بود که این مهم را در بسیاری از آثار خود محقق ساخته است. برای نمونه در کتاب زبان اعتبار، به بررسی خاستگاههای اجتماعی اصطلاحات فنی یا زبان فنی اگزیستانسیالیستی و وجودشناسانه میپردازد. به عقیده آدورنو زبان اگزیستانسیال در حوزههای بسیار متفاوت و در سطحی وسیع از جمله در حوزه هنر و زیباییشناسی به کار گرفته میشود. به همین دلیل نقد و تحلیل اصطلاحات و تعابیر وجودشناسانه و زبان اگزیستانسیال و نقش و اهمیت آن ها در ارزیابی جامعه مدرن به زعم وی در هر نوع نظریه پردازی انتقادی درباره جامعه و حوزههای مختلف آن میتواند حائز اهمیت خاصی باشد.
چنان که پیشتر اشاره شد، پژوهشها و تحقیقات نظریهپردازان انتقادی مکتب فرانکفورت اساساً چالشی بود در برابر تأثیرات بیگانه ساز عقلانیت حاصل روشنگری که آدورنو در دیالکتیک روشنگری توجه وافی به آن داشته است؛ عقلانیتی که به زعم وی فقط برای الیناسیون (alienation) و از خود بیگانه ساختن انسانها عمل میکرد و واسطه بین سرمایه داری، فاشیسم و تفکر روشنگری بود. تدوین نوعی معرفتشناسی اجتماعی برای مقابله با الگوی پوزیتیویسیتی و علمی حقیقت به منزله اثبات و تدوین و ارائه نوعی نظریه دستور کار آدورنو و نیز هربرت مارکوزه قرار گرفت. به عقیده آدورنو اندیشه و فرهنگ پیوندی جدایی ناپذیر با یکدیگر دارند. اشیاء و ساختارهایی که زندگی ما انسانها را اشغال میکنند و بعضاً بخش مهمی از آن به شمار میروند، از مفاهیم و ساختارهایی که به کمک آن ها میاندیشیم، قابل تفکیک نیستند و نمیتوان از آن ها جدایشان کرد. آدورنو مدعی است اندیشه روشنگری غربی تحت سیطره، نظارت و هدایت الگوی معرفت شناسانه (epistemological) دوقطبی ای قرار دارد که آن ابژه مورد شناسایی و دریافت وی(سوژه) قرار دارد. بنابراین، مطابق برداشت مذکور«شناخت» نیز حاصل و برآیند مناسبات سوژه- ابژه فوق است؛ به این معنی که شناخت زمانی حاصل میشود که سوژه با تحلیل و تضعیف ابژه و سیطره و غلبه بر آن و همسان پنداری خود با ابژه به مناسبات مذکور معنا میبخشد. به عبارت دیگر سوژه مقولات خود را به گونهای سامان میدهد که ابژه را تسخیر کرده و به تصرف خویش درمیآورند. این امر در قالب بت وارگی کالایی نظام سرمایه داری تجلی و تبارز مییابد و ما نیز بدان وسیله خود را با اقلامی که میخریم، هم سطح و برابر میسازیم. به تعبیر دقیق تر خود را تا سطح کالا تنزل میدهیم؛ اشیا واجدگیرایی، کشش و استقلال خاصی میشوند و از کار نهفته در پس پشت خود جدا میشوند.
«ابژه» میتواند به دنیای طبیعی، یا به جهان اجتماعی، یا به جنبههایی از آنان برگردد. ذهنی هست که میتواند از راههای گوناگون از جمله تجربههای حسی، چیزهایی بیرون خود یا خودش را همچون چیزی بشناسد.
در این تلقی شناخت شناسانه، از راه اندیشیدن و در نتیجه شناختن است که نفس درمییابد که وجود دارد. در ادراک سوژه از خود، خودی که همچون ابژهای مطرح میشود، شناخت به گفته آدورنو به خاطره میپیوندد. نفس، میتواند «خودآگاه» شود، یعنی خود را بشناسد اما برای اینکار باید خودش را یعنی سوژه دانای شناسای کنشگر را تبدیل به ابژه یعنی یکی از موارد شناسایی کند. به زعم وی این ابژه شدن سوژه، از دشواریهای فلسفه مدرن است.
آدورنو نسبت ابژه و سوژه را درونی میداند. ساختارهایی هستند مستقل و در عین حال این استقلال را به یاری آن نسبت میپوشانند. آدورنو در مقاله «سوژه و ابژه» بیان میدارد که جدایی سوژه و ابژه هم واقعی است وهم دروغین و این تضاد در شناخت شناسی نیز بازتاب یافته است. «هدف اندیشه انتقادی این نیست که ابژه را در جایگاه رفیعی بنشاند که زمانی از آن سوژه بود. آنجا ابژه چیزی جز یک بت نخواهد بود. هدف اندیشه انتقادی این است که پایگاه را از میان بردارد.»
فلسفه آدورنو، فلسفه ناهمسانی است. در فلسفه مدرن، مفهوم همسانی براساس الگوی بت وارگی کالاها و مناسبات اجتماعی پدید آمده است. در جهان راستین که سرشار است از موارد ناهمانند و متضاد، امر خاص به مفهوم تبدیل شدنی نیست، مگر بنابه طرح و نقشه سوژه.
در واقع آفریدن کلیت، هدف فلسفهای میشود که ناهمسانی را رد میکند. هگل میگفت: «حقیقت، کلیت است». برخلاف او آدورنو میگوید: «کلیت دروغ است». آدورنو در واپسین سالهای زندگی اش از راهی دیگر به این بحث برگشت و اعلام کرد که تجربه ما همواره امری است، مشخص و خاص که چیزهایی بدان افزوده میشود تا بتواند تبدیل به یکی از موارد آشنا شود.
همچنین باید گفت؛ یکی دیگر از مفاهیم مورد اشاره آدورنو مفهوم شیء شدگی است که این امر نهایتاً منجر به این می شود که در مقابل هرگونه نیروی رهایی بخش و جنبش ایستادگی کند و اوج شیء گونگی را می توان در فاشیسم یافت اما بعد از فاشیسم نیز همچنان عقلانیت ابزاری به قوت خود به پیش می رود که در این شرایط است که هرگونه عمل سیاسی از طرف نیروهایی که در ساخت تولید مستقر هستند منتفی می شود. فلسفه نقادانه با توجه به فرآیند شیء گونگی در جامعه مدرن ، تنها می تواند به زیبا شناسی و هنر به عنوان دریچه ای به سوی رهایی امید داشته باشد و از این جهت است که در مقابل علم اثباتی قرار می گیرد چون شکل برتری از شناخت نسبت به غایات پراکسیس تاریخی است و ذاتاً به سمت جستجوی حقیقت وتحقق خواست های راستین جهت داده شده است. در حال حاضر نگرش زیبایی شناختی در سطح فردی می تواند به پیدایش عقلانیتی معارض با وضعیت شیء گونگی بینجامد. هنر به صورت وحدت معین و ذهن در خارج از حوزه ضرورت قرار دارد و از سلطه عقلانیت ابزاری می گریزد. و به نظر آدرور نو حفظ ارزش ها و آزادی های انسانی در جهان شیء گشته کالایی ، از طریق احیای آرزوهای مذهبی ممکن است. آگاهی مذهبی این پیام را می دهد که جهان واقع نمودی خارجی است و مظهر حقیقت نهایی نیست. و این برداشت یکی از مفاهیم و اصول اساسی نظریه اقتصادی است. به نظر او مذهب انسان این آگاهی را می دهد که می تواند با استفاده از این آگاهی از مرزهای محدودیت و سلطه بگذرد و بر طبیعت واقعی و حقیقی برای دست یابی به آزادی و رهایی راستین تلاش کند. البته الهیات آدورنو درباره وجود خدا و علم به او نیست بلکه تنها نکته مهم واصلی آن این است که جهان علائق تشکیل دهنده آن چیزی جز نمودهای سرگرم کننده و فریبنده نیستند. همگی بر آن بود که دو نمایه های اصلی الهیات مسیحی مثل تثلیث ، رستگاری بازگشت حضرت مسیح و غیر را که در حال زوال و اضملحال هستند باید از طریق تفسیر مجرد از شکل مرموز شان خارج کرد و معنایی دیالکتیکی به آن ها بخشید. به طور کلی آگاهی مذهبی مورد نظر آدورنو از گونه دیگری و به خاطر سرخوردگی از مدرنیسم و جهان نوکوششی غیر عقلانی نیز به شمار می آید. به نظر او تعالی جویی مذهبی و غیر عقلانی در سرمایه داری متأخر به عنوان مسکنی برای دردمندی های جامعه بورژوایی است. و از دید آدورنو مذهب دریچه ای روبه اوتوپیا است.
1- اصلاحات بسیار مهمی در نظریه مکتب فرانکفورت ایجاد می کند. اما با این حال نظریه انتقادی، در حال حاضر به عنوان نظریه ای صرفاً نقاد محسوب می شود،که اساساً قادر به تدوین و ارائه هیچ گونه برداشت مثبتی نیست، زیرا هر گونه اقدامی در جهت تدوین چنین برداشت هایی متضمن تفکر همسانی خواهد بود.
2- یکی از انتقادات عمده وی به پوزیتیویسم این بود که پوزیتیویسم، برخلاف نظریه انتقادی واقعیات فردی را در چارچوب کلیت قرار نمی دهد. به تعبیر آدورنو کل غیر حقیقی است فلسفه مذکور به سمت شک گرایی تمایل دارد، و نه تنها با مارکسیسم بلکه با هر نوع نظریه اجتماعی دیگر نیز ناسازگار است.
فهم نظریات وی در حوزهی تخصصی موسیقی، نقد هنر، زیباییشناسی و فلسفه هنر دشوارتر از دیگر حوزههاست. سبک و شیوه نگارش آدورنو در عین فخیم و فاخر بودن، از صلابت و سنگینی شعرگونهای برخوردار است که از حضور نوعی بوطیقای خاص در گفتمان ادبی و هنری وی حکایت دارد. او در گفتمانهای فلسفی، اجتماعی و سیاسی نیز همین سیاق را پی میگیرد. به همین دلیل هیچ گاه سعی نکرد آرا و نظریات پیچیده و تزهای انتقادی خود را در قالبهای ساده محاورانه و به زبان روزمره یا به مدد اصطلاحات کوچه و بازار و تعابیر رایج و معمول بیان کند. به تعبیر مارتین جی (martin jay) «از شنوندگان و مخاطبان آثار موسیقیایی، هنری، ادبی و نظری نه صرف غور و تأمل، که عمل هدفمند و متضمن مقصود را خواهان بود.» از عمدهترین پارادایمهای نظری و رویکردهای تحلیلی در چارچوب «نظریه انتقادی جامعه»(تعبیری که وی به جای«نظریه انتقادی» به کار میبرد و دیگران نیز بدان تأسی جستند؛ گرچه عموماً چارچوب تحلیلی مذکور به صورت «نظریه انتقادی» به کار میرود)که وی در تدوین و تکوین آن ها سهم بسزایی داشت و برخی از آن ها بعضاً تنها با نام وی گره خوردهاند و با آثار و آرا تداعی میشوند(مشخصاً عناوین برخی از آثار تحقیقی و تألیفی وی) میتوان به موارد متعددی همچون: شخصیت اقتدارطلب، صنعت فرهنگ، نقد فرهنگ، فلسفه موسیقی مدرن، دیالکتیک منفی، دیالکتیک روشنگری، حقیقت ناخواسته، تفکر ناهمسان یا ناهمسان اندیشی و نظایر آن اشاره کرد. علاوه بر این، منابع الهام بخش و آبشخورهای فکری و فلسفی آدورنو، که بر روند تکوین و شکل گیری اندیشههای وی تأثیرگذار بودند، در دستگاههای فلسفی و نظامهای فکری فلاسفه و اندیشمندان برجستهای چون کانت، هگل، مارکس، نیچه، فروید، لوکاچ، بنیامین و هورکهایمر ریشه دارد. آدورنو ادعاهای هورکهایمر را در مورد علوم اجتماعی تکرار نمود و به ارزیابی تحوّل علوم در فرایند تحوّلات اجتماعی پرداخت. اهمّ مباحث وی عبارتند از:
1. نقد اثبات گرایی؛ 2. ردّ تفکیک فاعل شناسا از موضوع شناسایی؛ 3. تکیه بر تمامیت جامعه و ماهیت اجتماعی علم؛ 4. ردّ تفکیک ارزش از دانش؛ 5. ردّ هرگونه تکیه گاه علمی و مبنای مشخص در تحقیق؛ 6. تعامل مفهوم و مصداق، فرد و جامعه، عام و خاص... .
بنابراین می توان گفت؛آدورنو نظریه انتقادی را بیشتر در حوزه جامعه شناسی، فلسفه و نقد فرهنگی و هنری بسط داد. به نظر او هر نظریه ای که گرایش اثباتی داشته باشد ویژگی اصلی جامعه بورژوایی را مبتنی براصل و رابطه مبادله باز تولید می کند. نقد فرهنگی سهم مهم آدورنو در مکتب فرانکفورت و در سالیان همکاری نزدیک با هورکهایمر است. منظور از مبادله تحلیل مارکس در مورد جامعه سرمایه دارای بود و نظریه ارزش را مورد تأکید خود قرار می داد: قانونی که به موجب آن سرشت بشر رقم می خورد قانون مبادله است. ارزش مبادله ای در مقایسه با ارزش استفاده ای پدیده ای مصنوعی است که بر حیطه خواست های بشری حکومت می کند. آدورنو نگرش فلسفی اولیه خود را که به معنی نقد همه دیدگاه های فلسفی و نظریات اجتماعی بود دیالکتیک منفی می خواند و امکان اتخاد و هرگونه نقطه عزیمت مطلق و مبنا و اساس نمایی برای تفکر آدمی را انکار می کرد. آدورنو، در اندیشههای خویش به «نوشتههای وبر و انتقادات فرهنگی مارکس» استناد میکرد و معتقد بود که «عقلانیت رسمی، نیروی موذی و مخربی در جامعه است که بهجای پرداختن به اهداف نهایی، توجه خود را بر وسایل متمرکز میکند». بهعبارت دیگر، آدورنو دارای رویکردی روشنگرانه است. رویکردی که معطوف به ارزشهای انسانی- مانند آزادی- است و رویکرد توانایی جامعه را در تحقق یا سرکوب چنین هدفی بررسی میکند. وی اندیشه اجتماعی فارغ از دغدغه ارزشی در پژوهشهای اجتماعی را بهشدت زیر سوال میبرد و تحلیلهای پوزیتیویستی را تمرینات بیمقصدی که فاقد «منطق انتقادی» هستند، میخواند.
یکی از مهمترین مباحث در اندیشههای آدورنو پدیده «صنعت فرهنگ» است؛ مفهومی که وی برای اولین بار بهکار برد.آدورنو، بهعنوان یک فرانکفورتی و یک نظریهپرداز انتقادی، نظریات و دلمشغولیهایش نسبت به وضعیتی که در نتیجه عقلانیت رسمی در جامعه شکل گرفته بود، را در کتابی با عنوان «دیالکتیک روشنگری» بیان میکند که در مقاله های پیشین به آن ها اشاره کردیم.
آرا و اندیشههای تئودور آدورنو
در نوشتار حاضر به رئوس عمده آرای تئودور آدورنو میپردازیم. آدورنو علاوه بر اینکه در حوزههای علوم اجتماعی، فلسفه و علوم انسانی پژوهشها و تحقیقات ارزشمندی انجام داده در حوزه فلسفه هنر و زیباییشناسی نیز تحلیلها و الگوهای نظری و رویکردهای پیچیده و در خور تأملی ارائه کرده است. به همین سبب در این نوشتار با اشاره به نظریات فلسفی وی در قالبهای متنوعی چون دیالکتیک منفی، نقد فرهنگ، حقیقت ناخواسته و ... جایگاه و موقعیت گفتمان زیباشناسیک آدورنو و فرایند تحول آن را مورد بررسی قرار دادهایم. نظریه زیباییشناسی آدورنو، جایگاهی محوری و کانونی در منظومه نظریه انتقادی در قرائت وی دارد.دغدغه همیشگی آدورنو نسبت به هنر مستقل و هنر معتبر و طرح مقوله «استقلال هنر» مطالعات زیباشناسیک وی را کاملاً از مطالعات سایر نظریه پردازان انتقادی در باب هنر و زیباییشناسی متمایز ساخته است. این موضوع که مضمون محوری و اساسی کتاب نظریه زیباییشناسی وی قرار گرفته است، در بخش دیگر نوشتار پیش روی، به دلیل موضع چالش انگیز و متناقض آن در نظریه و گفتمان هنر قرن بیستم، بررسی و تحلیل شده است؛ به ویژه این دیدگاه آدورنو که «استقلال هنر و قائل شدن کار ویژهای اقتدارگرا، دستوری و کلیشهای برای آن، این امکان را به هنر میدهد که به منزله نقد جامعه عمل کند.»
- آدورنو و نظریه انتقادی مکتب فرانکفورت
اثر آدورنو بر شکل گیری نظریه انتقادی بسیارگمراه کننده است. تا سال 1938 رابطه اش با مؤسسه غیررسمی بود. علاوه بر این، دغدغههای اصلی وی در این دوران عمدتاً معطوف به فرهنگ، ادبیات، هنر(به ویژه موسیقی)، نظریه زیباییشناسی و روان کاوی بود. نوع نگرش فلسفی وی برخلاف قاعده معمول روشنفکران چپ و مارکسیست مبتنی بر«نظریه اجتماعی دیالکتیکی» نبود، بلکه چیزی بود که وی بعدها از آن به«دیالکتیک منفی»یاد میکرد و مبین نقد همه مواضع فلسفی و نظریههای اجتماعی متفاوت و متباینی بود که در جامعه علمی و دانشگاهی حاکم بود. وی در کتاب دیالکتیک منفی هرگونه عنصر مثبت و ایجابی را از دیالکتیک طرد می کند و به نفی محض می رسد. در این کتاب، نگرش انتقادی آدورنو به اوج خود می رسد. او می گوید: «پس از فجایعی مثل «آشویتس»، این باور خنده دار می نماید که تاریخ، طبق طرحی واحد به سوی جهانی بهتر به پیش می رود. پس از این حادثه، دیگر از «اثبات» نمی توان سخن گفت!» نظریه دیالکتیک های منفی او متوجه نقد تمامی موقعیت های فلسفی و نظریه های اجتماعی بوده و بر نسبیت گرایی همراه با شک گرایی و انکار امکان هر نوع مطلق گرایی مبتنی می باشد. نگاه او بسیار متفاوت نگاه هورکهایمر بود و نحوه ارزیابی او از مارکسیسم نیز با دیگران تفاوت داشت. اگرچه نظریه آدورنو هم دیالکتیکی و هم مادی بود، اما هرگز اعتقادی به انقلاب کارگری نداشت و تحلیل اقتصادی و نظریه طبقاتی مارکس را رد می کرد. او هم چنین منتقد دیدگاه تاریخی مارکس بود. ولی در ضمن به نقد آگاهی طبقاتی بورژوازی می پرداخت. او ضمن مشارکت در بسط نظریه انتقادی، انتقاد فرهنگی را (که با هورکهایمر شروع شد) به دیدگاه انتقادی افزود.نقش عمده وی در تدوین نظریه انتقادی اساسی برمبنای پارامترهای مذکور به ویژه در راستای نقد فرهنگی قابل توجه و تأمل برانگیز است که میتوان آن را در کتاب دیالکتیک روشنگری (اثر مشترک وی و هورکهایمر) متجلی دید. مضمون اصلی این کتاب طرح پدیده «خود ویرانگری روشنگری» و نقد و واکاوی کاستیها و تبعات منفی و مخرب روشنگری در قالبهای علمگرایی، اثباتگرایی(پوزیتیویسم) و رواج و سیطره نوعی«وضوح کاذب»است که در تفکر علمی و فلسفه پوزیتیویستی علم پیدا شده بود. آدورنو این آگاهی علمی مدرن را علت عمدهی انحطاط فرهنگی و زوال اخلاقی میدانست که سبب میشد بشریت به جای ورود به وضعیت انسانی حقیقی به درون بربریتی از نوع جدید فرو غلتد.
از نظر او وجدان علمی منبع اصلی نقد است. از این دیدگاه او منتقد تکنولوژی و دانش تحت عنوان اثبات گرایی به عنوان ایدئولوژی غالب بشریت است.
عنوان بخش دیگر کتاب صنعت فرهنگ روشنفکری و فریب عمومی می باشد. برخلاف نظر مارکس که فرهنگ و ایدئولوژی را دید طبقه مسلط و تکنولوژی را ابزار طبقه مسلط می دانست. او مدعی بود که تکنولوژی و وجدان انسانی در شکل دهی «فرهنگ عمومی» مؤثر است. آدورنو به اتفاق هورکهایمر ضمن پیگیری نقد پوریتیویسم و نقد علم و تکنولوژی زمینه تلقی از آن ها به مثابه «ایدئولوژی» را مطرح میسازد. به زغم وی علم و تکنولوژی امکان ظهور و بسط اشکال جدید سلطه را میسر ساختهاند. در عوض، هنر را در نقطه مقابل تفکر علمی، قرار میدهد. به تعبیر دقیقتر، هنر به اعتقاد وی، نقطه مقابل تفکر عملی را خلق میکند و «مبین نوعی جامعیت... و مدعی شأن و حرمت امر مطلق است. وی برای نقد هنر، فلسفه هنر و پروژه زیباییشناسی اهمیت ویژهای قائل است و در تجلیل و ستایش هنر تا آنجا پیش میرود که کتاب نظریه زیباییشناسی خود را با این جمله شروع میکند که: «اکنون بدیهی است چیزی که هنر را لحاظ نکند، دیگر به هیچ وجه نمیتوان آن را قطعی و مسلم دانست: نه خود هنر را، نه هنر را در پیوند با کل و نه حتی حق حیات هنر را. و این همان چیزی است که به تعبیر هابرماس، بعدها سوررئالیسم آن را انکار کرد:«حق حیات هنر به مثابه هنر». قطعاً درصورتی که هنر مدرن درباره مناسبات خود با کل زندگی وعده سعادت و نیکبختی نمیداد، سوررئالیسم نیز حق حیات هنر(نفس وجود هنر یا بودن آن) را به چالش نمیگرفت. از جمله موارد حساسی که همواره مورد توجه خاص آدورنو بود تحلیل کیف و ماهوی محتوی، تبعات و تأثیرات کالاها و تولیدات هنری و پدیدههای فرهنگی بود که این مهم را در بسیاری از آثار خود محقق ساخته است. برای نمونه در کتاب زبان اعتبار، به بررسی خاستگاههای اجتماعی اصطلاحات فنی یا زبان فنی اگزیستانسیالیستی و وجودشناسانه میپردازد. به عقیده آدورنو زبان اگزیستانسیال در حوزههای بسیار متفاوت و در سطحی وسیع از جمله در حوزه هنر و زیباییشناسی به کار گرفته میشود. به همین دلیل نقد و تحلیل اصطلاحات و تعابیر وجودشناسانه و زبان اگزیستانسیال و نقش و اهمیت آن ها در ارزیابی جامعه مدرن به زعم وی در هر نوع نظریه پردازی انتقادی درباره جامعه و حوزههای مختلف آن میتواند حائز اهمیت خاصی باشد.
چنان که پیشتر اشاره شد، پژوهشها و تحقیقات نظریهپردازان انتقادی مکتب فرانکفورت اساساً چالشی بود در برابر تأثیرات بیگانه ساز عقلانیت حاصل روشنگری که آدورنو در دیالکتیک روشنگری توجه وافی به آن داشته است؛ عقلانیتی که به زعم وی فقط برای الیناسیون (alienation) و از خود بیگانه ساختن انسانها عمل میکرد و واسطه بین سرمایه داری، فاشیسم و تفکر روشنگری بود. تدوین نوعی معرفتشناسی اجتماعی برای مقابله با الگوی پوزیتیویسیتی و علمی حقیقت به منزله اثبات و تدوین و ارائه نوعی نظریه دستور کار آدورنو و نیز هربرت مارکوزه قرار گرفت. به عقیده آدورنو اندیشه و فرهنگ پیوندی جدایی ناپذیر با یکدیگر دارند. اشیاء و ساختارهایی که زندگی ما انسانها را اشغال میکنند و بعضاً بخش مهمی از آن به شمار میروند، از مفاهیم و ساختارهایی که به کمک آن ها میاندیشیم، قابل تفکیک نیستند و نمیتوان از آن ها جدایشان کرد. آدورنو مدعی است اندیشه روشنگری غربی تحت سیطره، نظارت و هدایت الگوی معرفت شناسانه (epistemological) دوقطبی ای قرار دارد که آن ابژه مورد شناسایی و دریافت وی(سوژه) قرار دارد. بنابراین، مطابق برداشت مذکور«شناخت» نیز حاصل و برآیند مناسبات سوژه- ابژه فوق است؛ به این معنی که شناخت زمانی حاصل میشود که سوژه با تحلیل و تضعیف ابژه و سیطره و غلبه بر آن و همسان پنداری خود با ابژه به مناسبات مذکور معنا میبخشد. به عبارت دیگر سوژه مقولات خود را به گونهای سامان میدهد که ابژه را تسخیر کرده و به تصرف خویش درمیآورند. این امر در قالب بت وارگی کالایی نظام سرمایه داری تجلی و تبارز مییابد و ما نیز بدان وسیله خود را با اقلامی که میخریم، هم سطح و برابر میسازیم. به تعبیر دقیق تر خود را تا سطح کالا تنزل میدهیم؛ اشیا واجدگیرایی، کشش و استقلال خاصی میشوند و از کار نهفته در پس پشت خود جدا میشوند.
- سوژه- ابژه در فلسفه آدورنو
لبه تیز انتقاد آدورنو متوجه فلسفه مدرن است. این فلسفه از تمایز میان سوژه و ابژه آغاز کرد، اما نتوانست به توضیح قانع کنندهای از رابطه آنها برسد. «سوژه» هم میتواند به یک فاعل، برای نمونه به یک آدم برگردد و هم میتواند به فاعلی اجتماعی که مستقل از هر فرد باشد، همچون «آگاهی در کل» که کانت در «درآمدی به متافیزیک آینده» طرح کرد، مربوط شود.«ابژه» میتواند به دنیای طبیعی، یا به جهان اجتماعی، یا به جنبههایی از آنان برگردد. ذهنی هست که میتواند از راههای گوناگون از جمله تجربههای حسی، چیزهایی بیرون خود یا خودش را همچون چیزی بشناسد.
در این تلقی شناخت شناسانه، از راه اندیشیدن و در نتیجه شناختن است که نفس درمییابد که وجود دارد. در ادراک سوژه از خود، خودی که همچون ابژهای مطرح میشود، شناخت به گفته آدورنو به خاطره میپیوندد. نفس، میتواند «خودآگاه» شود، یعنی خود را بشناسد اما برای اینکار باید خودش را یعنی سوژه دانای شناسای کنشگر را تبدیل به ابژه یعنی یکی از موارد شناسایی کند. به زعم وی این ابژه شدن سوژه، از دشواریهای فلسفه مدرن است.
آدورنو نسبت ابژه و سوژه را درونی میداند. ساختارهایی هستند مستقل و در عین حال این استقلال را به یاری آن نسبت میپوشانند. آدورنو در مقاله «سوژه و ابژه» بیان میدارد که جدایی سوژه و ابژه هم واقعی است وهم دروغین و این تضاد در شناخت شناسی نیز بازتاب یافته است. «هدف اندیشه انتقادی این نیست که ابژه را در جایگاه رفیعی بنشاند که زمانی از آن سوژه بود. آنجا ابژه چیزی جز یک بت نخواهد بود. هدف اندیشه انتقادی این است که پایگاه را از میان بردارد.»
فلسفه آدورنو، فلسفه ناهمسانی است. در فلسفه مدرن، مفهوم همسانی براساس الگوی بت وارگی کالاها و مناسبات اجتماعی پدید آمده است. در جهان راستین که سرشار است از موارد ناهمانند و متضاد، امر خاص به مفهوم تبدیل شدنی نیست، مگر بنابه طرح و نقشه سوژه.
در واقع آفریدن کلیت، هدف فلسفهای میشود که ناهمسانی را رد میکند. هگل میگفت: «حقیقت، کلیت است». برخلاف او آدورنو میگوید: «کلیت دروغ است». آدورنو در واپسین سالهای زندگی اش از راهی دیگر به این بحث برگشت و اعلام کرد که تجربه ما همواره امری است، مشخص و خاص که چیزهایی بدان افزوده میشود تا بتواند تبدیل به یکی از موارد آشنا شود.
همچنین باید گفت؛ یکی دیگر از مفاهیم مورد اشاره آدورنو مفهوم شیء شدگی است که این امر نهایتاً منجر به این می شود که در مقابل هرگونه نیروی رهایی بخش و جنبش ایستادگی کند و اوج شیء گونگی را می توان در فاشیسم یافت اما بعد از فاشیسم نیز همچنان عقلانیت ابزاری به قوت خود به پیش می رود که در این شرایط است که هرگونه عمل سیاسی از طرف نیروهایی که در ساخت تولید مستقر هستند منتفی می شود. فلسفه نقادانه با توجه به فرآیند شیء گونگی در جامعه مدرن ، تنها می تواند به زیبا شناسی و هنر به عنوان دریچه ای به سوی رهایی امید داشته باشد و از این جهت است که در مقابل علم اثباتی قرار می گیرد چون شکل برتری از شناخت نسبت به غایات پراکسیس تاریخی است و ذاتاً به سمت جستجوی حقیقت وتحقق خواست های راستین جهت داده شده است. در حال حاضر نگرش زیبایی شناختی در سطح فردی می تواند به پیدایش عقلانیتی معارض با وضعیت شیء گونگی بینجامد. هنر به صورت وحدت معین و ذهن در خارج از حوزه ضرورت قرار دارد و از سلطه عقلانیت ابزاری می گریزد. و به نظر آدرور نو حفظ ارزش ها و آزادی های انسانی در جهان شیء گشته کالایی ، از طریق احیای آرزوهای مذهبی ممکن است. آگاهی مذهبی این پیام را می دهد که جهان واقع نمودی خارجی است و مظهر حقیقت نهایی نیست. و این برداشت یکی از مفاهیم و اصول اساسی نظریه اقتصادی است. به نظر او مذهب انسان این آگاهی را می دهد که می تواند با استفاده از این آگاهی از مرزهای محدودیت و سلطه بگذرد و بر طبیعت واقعی و حقیقی برای دست یابی به آزادی و رهایی راستین تلاش کند. البته الهیات آدورنو درباره وجود خدا و علم به او نیست بلکه تنها نکته مهم واصلی آن این است که جهان علائق تشکیل دهنده آن چیزی جز نمودهای سرگرم کننده و فریبنده نیستند. همگی بر آن بود که دو نمایه های اصلی الهیات مسیحی مثل تثلیث ، رستگاری بازگشت حضرت مسیح و غیر را که در حال زوال و اضملحال هستند باید از طریق تفسیر مجرد از شکل مرموز شان خارج کرد و معنایی دیالکتیکی به آن ها بخشید. به طور کلی آگاهی مذهبی مورد نظر آدورنو از گونه دیگری و به خاطر سرخوردگی از مدرنیسم و جهان نوکوششی غیر عقلانی نیز به شمار می آید. به نظر او تعالی جویی مذهبی و غیر عقلانی در سرمایه داری متأخر به عنوان مسکنی برای دردمندی های جامعه بورژوایی است. و از دید آدورنو مذهب دریچه ای روبه اوتوپیا است.