آرا و اندیشه‌های تئودور آدورنو (2)

تعویض راه تاریخ

«دیالکتیک روشنگری»، نظریه اجتماعی انتقادی ای را که مرهون «کارل مارکس» است، پیش فرض می گیرد. آدورنو مارکس را به عنوان ماتریالیستی که نقدش از کاپیتالیسم به شکلی اجتناب ناپذیر متضمن نقد ایدئولوژی
سه‌شنبه، 28 آذر 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
تعویض راه تاریخ
 تعویض راه تاریخ

نویسنده: زینب مقتدایی
منبع:راسخون
 

- نظریه اجتماعی انتقادی

«دیالکتیک روشنگری»، نظریه اجتماعی انتقادی ای را که مرهون «کارل مارکس» است، پیش فرض می گیرد. آدورنو مارکس را به عنوان ماتریالیستی که نقدش از کاپیتالیسم به شکلی اجتناب ناپذیر متضمن نقد ایدئولوژی هایی است که مقوم و مستلزم سرمایه داری اند، مورد خوانش قرار می دهد. از این مهمتر، چیستی بیان مارکس در عبارت «بت وارگی کالاها»(the fetishism of commodities) است. نقد مارکس بر بت وارگی کالا، معطوف به تقابل با متفکران علوم اجتماعی بورژوا بود که به شیوه ای سطحی و بسیط، به شرح اقتصاد سرمایه داری می پرداختند و توامان به تشریح نادرست این وضعیت و ارائه نظرگاهی خطا دست می یازیدند. بر اساس نظر مارکس، اقتصاد دانان بورژوا، ذاتی بودن استفاده ابزاری از دیگران در تولید سرمایه داری را نادیده می انگارند. آن ها از فهم اینکه تولید سرمایه داری که علی الظاهر برای همه «آزادی» و «عدالت» به همراه دارد، باید ارزش اضافی کار طبقه کارگر را از آن خود کند، عاجزند. اقتصاد دانان بورژوا نیز همچون تولید کنندگان و مصرف کنندگان تحت شرایط سرمایه داری، با کالا به عنوان یک «بت» روبرو می شوند. آنان کالا را به مانند یک ابژه طبیعی مورد ملاحظه قرار می دهند، [ابژه ای] واجد حیاتی از آن خود، که مستقیماً با دیگر کالاها در ارتباط است و مستقل از تعاملات بشری که مقوم بالفعل تمامی کالاهاست. در مقابل بحث مارکس این است که هر آنچه به عنوان یک کالا تولید می شود، به خواست ها، نیازها و کردارهای بشری باز می گردد. کالا اگر به ارضاء خواست های بشر نائل نیاید، نمی تواند «ارزش مصرف» (use value) داشته باشد. کالا اگر کسی نباشد که آن را برای مبادله با چیزهای دیگر طلب کند، نمی تواند «ارزش مبادله»( exchange value) داشته باشد. و چنانچه کالای مورد بحث، «ارزشی» که با صرف نیروی کار انسانی فراهم آمده، و به واسطه ساعت کار ضروری ای که به لحاظ اجتماعی برای تولید کالاهایی با نرخ های گوناگون ارزیابی شده را با دیگر کالاها تقسیم نکند، نخواهد توانست تا ارزش مبادله اش را احصاء کند.
آدورنو تلاش کرد بصیرت های اصلی مارکس را به نحوی متناسب با شرایط سرمایه داری متأخر به کار بندد. اگرچه او در تحلیل مارکس از کالا با وی همدل بود، لیکن اعتقاد داشت که نقد مارکس بر بت وارگی کالا چندان وافی به مقصود نیست. از زمان مارکس [تاکنون]، در ساختار سرمایه داری تغییرات معنا داری پدیدار شده است. این نیازمند تجدیدنظرهایی اساسی در پاره ای از موضوعات است: دیالکتیکی میان نیروهای تولید و روابط تولید؛ روابط میان دولت و اقتصاد؛ جامعه شناسی طبقات و آگاهی طبقاتی؛ ماهیت و کارکرد ایدئولوژی و نقش فرهنگ های خبره همچون هنر مدرن و تئوری اجتماعی در انتقاد از سرمایه داری و فراخوان برای استحاله جامعه به مثابه یک کل.
نشانه های آغازین این تجدیدنظر، در تئوری «شیءوارگی» (reification) که توسط سوسیالیست مجاری تبار، «گئورگ لوکاچ» در دهه ۱۹۲۰ مطرح شد و همینطور از میان مباحث و طرح های میان رشته ای تنظیم شده به وسیله اعضای موسسه تحقیقات اجتماعی فرانکفورت در ده های ۱۹۳۰ و ۱۹۴۰، سر برآورد. لوکاچ با اتکای بر تئوری عقلانیت ماکس وبر، به این بحث می پردازد که اقتصاد سر مایه داری صرفاً بخشی از جامعه در کنار دیگر بخش ها نیست، بلکه مبادله کالا به اصل مرکزی سازماندهی برای کلیه حوزه های جامعه مبدل می شود. این وضعیت نفوذ بت وارگی کالا را به کلیت نهادهای جامعه اجتناب ناپذیر می کند (از جمله حقوق، مدیریت و مطبوعات)؛ به علاوه چارچوب های آکادمیک که فلسفه را هم شامل می شود. «شیء وارگی» معطوف «به فرآیندی ساختاری است که به موجب آن صورت کالا، به درون جامعه سرمایه داری نفوذ می کند.» لوکاچ به ویژه به مطالعه چگونگی تبدیل شدن موجودات انسانی به «اشیایی محض که فرمانبردار قوانین بی رحم بازارند»، علاقمند بود.
آدورنو در بادی امر این نگرش را تعدیل کرد، اگرچه که هیچ گاه وثوق و اعتماد لوکاچی نسبت به اینکه طبقه کارگر انقلابی قادر است تا بر شیء شدگی غلبه نماید را نپذیرفت. آدورنو بعدها از شیء شدگی آگاهی با عنوان «پدیدار زائد» (epiphenomenon) یاد کرد.آنچه یک نظریه اجتماعی انتقادی به واقع نیازمند آن است، ایضاح این نکته است که چرا فقر، گرسنگی و دیگر اشکال رنج بشری، علرغم اینکه توان بالقوه عملی برای کاهش یا حذف کامل آن ها گسترش یافته است، هنوز هم ادامه دارد. آدورنو بیان می دارد که علت بنیادی را باید از بطن ایضاح چگونگی سلطه روابط سرمایه داری تولید بر جامعه به مثابه یک کل، و سوق پیدا کردن تمرکز قدرت و ثروت به منتها درجه خود ولو غالباً به نحوی نامرئی، جستجو کرد. جامعه حول تولید ارزش های مبادله، به خاطر نفس ارزش های مبادله تولیدی سازماندهی می شود، که البته از پیش مستلزم تصاحب خاموش ارزش اضافی است. آدورنو این پیوند تولید با قدرت را به منزله «اصل مبادله»(principle of exchange) مورد اشاره قرار می دهد. در هر جامعه ای که این پیوند غلبه یابد، آن جامعه، «جامعه مبادله ای» (exchange society) است.
تشخیص آدورنو از جامعه مبادله ای سه سطح دارد: اقتصادی- سیاسی، اجتماعی- روانشناسانه و فرهنگی. او سطح سیاسی- اقتصادی را به مدد نظریه دولت سرمایه داری که توسط «فردریش پولاک» در طول سال های جنگ طراحی شده بود، توضیح می دهد. اقتصاد دان کارآزموده ای که تصور می شد در تحریر فصلی از کتاب «دیالکتیک روشنگری» نیز سهم داشته است، اما هرگز اینگونه نبود. پولاک بحث می کند که دولت تسط بر قدرت اقتصادی را، در آلمان نازی، شوروی و آمریکای نوین، به دست آورده بود. وی این گروه سیاسی- اقتصادی را دولت سرمایه داری می نامید. در حالی که پولاک برآن بود که این قدرت سیاسی- اقتصادی در دام سخت تری گرفتار خواهد آمد، آدورنو معتقد نبود که این وضعیت به لحاظ بنیادین، در سرشت استثماری اقتصاد سرمایه داری، دگرگونی ایجاد کند. در عوض چنین استثماری نسبت به آنچه در دوران مارکس وجود داشت، انتزاعی تر می شود و نافذتر عمل می کند.
سطح اجتماعی- روانشناسانه در نظر آدورنو، برای روشن شدن تأثیر و نفوذ استثمار سرمایه داری متأخر، سودمند است. مطالعات وی در آمریکا در خصوص ضد یهودگرایی و «شخصیت اقتدار طلب»، بحثی است راجع به اینکه این ها به لحاظ آسیب شناسانه، نتیجه «منطق درونی سرمایه داری متأخر و در ارتباط با دیالکتیک روشنگری است». مردمی که مشتاقانه پذیرای ضدیهودگرایی و فاشیسم شدند، طرح هراسشان از سلطه تجریدی را به سوی میانجی های کذایی سرمایه داری معطوف کردند.

- دیالکتیک منفی

با پیشرفت روبه جلو جامعه صنعتی در دوره جنگ سرد، اندیشمندان نظریه انتقادی بر این نظر آمدند که راه سرمایه داری و تاریخ به طور قطعی عوض شده‌است، به گونه‌ای که ستم و فشار به شیوه‌های جدید و متفاوتی اعمال می‌شوند، و با توجه به این نکته، طبقه کارگر صنعتی، دیگر به عنوان یک عنصر تعیین کننده ضد سرمایه داری تلقی نمی‌شود. این اعتقاد مسبب آن شد که آن‌ها به سوی یافتن روش و متدی غیر مقید برای «منفی» بودن، از طریق ریشه‌های دیالکتیکی بروند. این منظر در کتاب انسان تک ساحتی مارکوزه و دیالکتیک منفی آدورنو دیده می‌شود. در این دوره زمانی، با وجود ماندگاری بعضی از اعضا، مؤسسه دوباره در فراکفورت ساکن شده بود و قصد داشت نه فقط ادامه دهنده پژوهش‌های قبلی باشد که می‌خواست از منظر آموزش جامعه شناسانه و دموکراسی سازی آلمان غربی، نیرویی مؤثر باشد. این امر باعث تکمیل و ذخیره پژوهش‌های تجربی و تحلیل‌های تئوریک، به میزان بالا، از سوی اعضا شد. در این دوره تفکرات مکتب فراکفورت به طور اخص بر قسمت‌هایی از تفکر چپ گرایانه و به طور کلی جناح چپ اثر گذاشت، به خصوص بر چپ جدید. مارکوزه معمولاً به عنوان مغر متفکر و تئوریسین اصلی چپ جدید شناخته می‌شود. انتقاد آن‌ها از تکنولوژی، تمامیت خواهی، پایان شناسی و گاه تمدن بر گروه‌های آنارشو- پریمیتویسم اثر گذاشت. کارهای آن ها عمیقاً بر پژوهش گران حوزه فرهنگ مردمی تاثیر گذار بود. مهم تر از این ها، مکتب فراکفورت تلاش کرد تا سرنوشت خرد را در عصر تاریخی جدید معین کند. در حالی که مارکوزه تحلیلی تکمیل از بنیان‌های تغییر یافته مفهوم «کارگر» در نظام سرمایه داری و ویژگی های ذاتی متدولوژی علم ارائه می‌داد، هورکهایمر و آدورنو مشغول به باز آزمودن بنیان‌های مکتب انتقادی بودند. این کوشش در کتاب دیالکتیک منفی آدورنو به وضوح قابل مشاهده‌است، کتابی که تلاش می‌کند باز تعریفی از دیالکتیک در دوره‌ای که «فلسفه، که یک مرتبه منسوخ شده به نظر رسید، به حیات ادامه می‌دهد تا لحظه‌ای را بفهمد و بیابد که از دستش داده و از نظرش به دور مانده‌است» ارائه دهد. مفهوم اصلی آن، که بسیار مورد توجه آدورنو و هورکهایمر بود، اظهار می‌کند که «گناه نخستین» تفکر، به تلاشش برای حذف هر چیزی غیر از تفکر بر می‌گردد، تلاشش توسط فاعل (سوژه) برای بلعیدن ابژه (شیء)، کوششی برای بدست آورن هویت. این «تقلیل گرایی/تقلیل دادن» تفکر را شریک سلطه می‌کند. دیالکتیک منفی «برتری(فضیلت) ابژه» را نجات می‌دهد، نه به وسیله معرفت شناسی ساده لوحانه و یا رئالیسم متافیزیکی، بلکه بر بنیان «تمایز (ازمنظر جامعه شناختی)»، پارادوکس ونیرنگ: « منظق از هم پاشیدگی». آدورنو ازهستی شناسی هایدگر انتقاد می‌کند، به این علت که او فکر می‌کند این تفکر، تجدید کردن دوباره ایدئالیسم و مفاهیم هویت محور در ظاهر است، که توانسته بر سنت فلسفی غلبه یابد.
پس آدورنو نگرش فلسفی اولیه خود را دیالکتیک منفی می خواند که منظور از آن نقد هر گونه دیدگاه فلسفی و نظریه اجتماعی به عنوان نقطه عزیمت مطلق و اساس تفکر آدمی بود. او معتقد است که تنها نقطه عزیمت در نگاه به جامعه باید نفی و نقد باشد. او برای این منظور مفهوم دیالکتیک منفی را به کار می برد. او همسو با این فکر حتی از ترسیم جامعه آینده که باید جانشین جامعه آفت زده کنونی شود،خودداری می کند. زیرا همین خود به منزله نقطه عزیمت است و از نظر آدورنو پذیرفتنی نیست.
چنانكه آدورنو می‌گوید دیالكتیك منفی یك ضدسیستم است و از این منظر، دیدگاهش با دیدگاه نیچه سازگار است. هر چند آدورنو تا جایی پیش می‌رود كه می‌گوید خود تفكر، نفی است دقیقاً همان‌طور كه پردازش هر جوهری، «نفی» تشكل خود است؛ شكلی كه بر ما نمایان می‌شود. حتی هر چیزی از یك نوع خاص تا جایی كه آن چیز از نوع دیگر نباشد، امر منفی به حساب می‌آید. هر چند این مسأله، «امر منفی» را به «حقیقت بدیهی» (truism) تقلیل می‌دهد. معلوم نیست كه در این مفهوم چطور هر فلسفه‌ای، «امر منفی» به حساب نمی‌آید؛ یعنی آن فلسفه‌ای كه آدورنو علیه‌اش بحث می‌كند. هر چند منظور اصلی او كمتر به «حقیقت بدیهی» نزدیك است به عبارتی پاسخ‌های مشخصی به مسایل سنتی فلسفه ارایه نمی‌دهد بلكه قصد او از اعتبار انداختن فلسفه به معنای امروزی آن است. از این رو تأكیدش بر «امر ایجابی» [یك چیز] به طور اجتناب‌ناپذیری پذیرش «وضع موجود» (status quo) یعنی سلطه بشر بر بشر را از بین می‌برد. آگاهی بورژوازی در زمان رهایی‌اش با شیوه‌های فكری فئودالی مبارزه كرد اما نتوانست خود را از سیستم‌های انواع (systems of the kinds) خلاص كند. از این‌رو احساس كرد كه به طور كامل آزاد نشده است. از این دیدگاه آدورنو درمی‌یابیم كه «آزادی كامل» را در برابر «سیستم‌ها» طلب می‌كرده است. نقد آدورنو بر «هویت» و «امر ایجابی» دارای درونمایه‌ای سنتی است كه مكتب فرانكفورت از ماركس گرفته است. به عبارتی نقد جامعه‌ای كه تحت انقیاد سلطه «ارزش مبادله» است و افراد و چیزها را به سطحی یكسان و گمنامی همگون تقلیل می‌دهد. فلسفه‌ای كه چنین جامعه‌ای را صحه بگذارد، نمی‌تواند عدالت را بر تنوع پدیده‌ها یا وابستگی جنبه‌های مختلف زندگی برقرار كند. از یك طرف جامعه را یكسان و همگون می‌كند و از طرف دیگر مردمان و چیزها را به «ذره» تقلیل می‌دهد؛ روندی كه از نظر آدورنو در آن منطق به سهم خود نقش بازی می‌كند. از این نظر، او به سنت فلسفه ماركسیستی اخیر باور دارد؛ فلسفه‌ای كه از پیشرفت‌های مدرن چشم می‌پوشد و به منطق حمله می‌كند. شاید به نظر آید كه اندیشه آدورنو مستأصل یا نازاست اما چنین تصوری ناحق است.
تفكر آدورنو، دیالكتیك منفی بودن نیست (كه نظریه‌ای متافیزیكی است) بلكه نفی متافیزیك و معرفت‌شناسی است. قصد او ضدتمامیت‌خواهی است. او مخالف هرگونه ایده‌ای است كه شكل ویژه‌ای از سلطه و استیلا را تداوم بخشد و بشر را مقید به اشكال «بیگانه‌شده» كند. [اما این به معنای آن نیست كه] آدورنو شكاك‌گراست. او نمی‌گوید هیچ معیاری برای حقیقت وجود ندارد و هیچ نظریه‌ای ممكن نیست یا عقل، ناتوان است بلكه برعكس او می‌گوید نظریه، امكان‌پذیر و ضروری است و این عقل است كه ما را هدایت می‌كند.
همچنین از دید آدورنو، پرولتاریا یا تاریخ یا تولید فنی (به لطف پیشرفت فناوری) هیچ یک راه رسیدن به جهانی بهتر را هموار نمی تواند کرد و در هیچ یک نمی توان رمز امید و نشان رهایی را یافت. به جای این همه، آدورنو چشم امید به هنر دوخت، به ساحتی که خود از آن به هنر هاله گون (auratic) یا هنر خودآیین تعبیر می کرد (هنری که ناخواسته به نحوی غیرقصدی حقیقت جامعه را باز می نمایاند) و در آن جا به جست وجوی «حقایق» رسوب کرده و ته نشسته جهان اجتماعی برخاست. در کار آدورنو، بدبینی و نومیدی موج می زند: پیکاری یاس آلود برای تغییر جامعه مدیریت شده ابی که مهر ظلم و جور جنسی و اجتماعی و سلطه عقل ابزاری را بر جبین دارد. عقل ابزاری همان عقل مقهور تکنولوژی است که بر طبیعت سلطه می جوید و عقل اجتماعی ایی که به سلطه بر دیگر افراد بشر راه می برد. سائقه هم ارزسازی که ریشه در اصل مبادله دارد جهان و آدمیان را به هم ارزهایی شیء وارده بدل می سازد.
آدورنو در مهمترین کتاب فلسفی خود، «دیالکتیک منفی»، این حکم غریب را راجع به تقدیر فلسفه در روزگار ما صادر می کند «فلسفه که روزگاری مهجور و متروک می نمود به زندگی ادامه داد، چرا که لحظه تحقق بخشیدن به آن از دست رفت.» او به ظن قوی به تز مشهور مارکس نظر داشت که فیلسوفان را نکوهش می کرد که تاکنون کاری نکرده اند جز تفسیر و تعبیر جهان به روش های گوناگون و مساله اصلی را «تغییر» جهان می دانست.
ظاهراً مراد آدورنو این بود که اگر فلسفه از علم تجرید و انتزاع پای به ساحت واقعیت و عمل می نهاد و بدین ترتیب تحقق می یافت، دیگر نیازی به فلسفه باقی نمی ماند. حکم آدورنو، به قولی، گویای وداع او با مفهوم مارکسیستی عمل بود. پرولتاریا از میراث فلسفه ایی که مارکس و انگلس وعده داده بودند بهره ایی نبرده بود و به جای آن «زندگی مدیریت شده» پدید آمده بود. پس هنوز به فلسفه نیاز بود، اما فلسفه ایی دیگرگون، فلسفه ایی که از فرآیند تفکر در قالب مفاهیم کلی «افسون زدایی» کند.
اشاره آدورنو به سرشت مفهوم و بنیان تفکر مفهومی در فلسفه غرب بود. به زعم کانت، هر مفهومی در حقیقت تصوری (representation) است جای گرفته در مجموعه ایی نامتناهی از امکان های گوناگون، به مثابه نشان یا قدر مشترک این امکان ها و بدین اعتبار، همه آن ها را در «زیر خود» جای می دهد، لیکن هیچ مفهومی، از حیث مفهوم بودن، چنان نیست که گفتی مجموعه ایی نامتناهی از تصورات را در «درون خود» جای داده است. این، به تعبیر نیچه، یعنی مفاهیم «حاصل برابر دانستن چیزهای نابرابر» هستند و محصول فرآیندی به شمار می آیند که طی آن چیزهای نابرابر را با هم یکی و یکسان می سازیم (identity thinking) و بدین سان یک مفهوم کلی را بر مصادیق آن که اساساً ناهمان (non – identical) اند مسلط می سازد.
به زعم آدورنو، دیالکتیک نیاز دارد به رها کردن خویش از قید سائقه تمامیت سازی نظام فلسفه هگل، زیرا «کل» جامعه مدرن حاصل قسمی آشتی میان جزیی و کلی یا خاص و عام نیست بلکه نتیجه سلطه کلیت عقل ذهنی (سوبژکتیو) بر خاص بودگی مصادیق است، که خود علت موجبه ایی جز تلاش برای حفظ بقای خویش ندارد. عقل ذهنی شناختن را همانا سروری و سلطه بر اشیا به مدد مفاهیم می داند، که در آن هیچ چیز از منظر شناخت واجد معنا و اهمیت نیست الا آنچه در بین اقلام مختلف مشترک است، یا همان چیزی که آن ها را «همان» یا «برابر» می سازد (the same). قاعده این همانی یا همانی نه تنها در قلمرو فلسفه در نظام های فکری ایده آلیسم آلمانی تحقق می یابد، که نیز در قلمرو واقعیت مادی به ظهور می رسد، یعنی در نظام سرمایه داری که ارزش مبادله (در مقام کلیت) بر ارزش های کاربرد یا مصرف (امور خاص/ جزیی) تسلط می یابد. دیالکتیک منفی دیالکتیکی است بدون قسمی مرحله نهایی وحدت، دیالکتیکی بدون سنتز که از حیث روش از دیالکتیک مارکس هم رادیکال تر بود، جریان وقفه ناپذیر «نفی» که با هر گونه انتزاع متافیزیکی و ایده آلیستی سرجنگ داشت. برای آدورنو آرمان شهر عالم شناخت نه علمی وحدت یافته بلکه نوعی به کار بستن دیالکتیکی مفاهیم علیه مفاهیم بود.
 


مقالات مرتبط
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.