وا فريادا ز عشق وا فريادا

کارم بيکي طرفه نگار افتادا وا فريادا ز عشق وا فريادا ور نه من و عشق هر چه بادا بادا گر داد من شکسته دادا دادا در خواب نماي چهره باري يارا گفتم صنما لاله رخا دلدارا
يکشنبه، 28 تير 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
وا فريادا ز عشق وا فريادا
وا فريادا ز عشق وا فريادا
وا فريادا ز عشق وا فريادا

شاعر : ابوسعيد ابوالخير

کارم بيکي طرفه نگار افتادا وا فريادا ز عشق وا فريادا
ور نه من و عشق هر چه بادا بادا گر داد من شکسته دادا دادا
در خواب نماي چهره باري يارا گفتم صنما لاله رخا دلدارا
خواهي که دگر به خواب بيني ما را گفتا که روي به خواب بي ما وانگه
طاعت همه فسق و کعبه ديرست ترا در کعبه اگر دل سوي غيرست ترا
مي نوش که عاقبت بخيرست ترا ور دل به خدا و ساکن ميکده‌اي
دردانه کجا حوصله مور کجا وصل تو کجا و من مهجور کجا
پروانه کجا و آتش طور کجا هر چند ز سوختن ندارم باکي
خواهم که کشد جان من آزار ترا تا درد رسيد چشم خونخوار ترا
دردي نرسد نرگس بيمار ترا يا رب که ز چشم زخم دوران هرگز
اي ماه نشابور نشابور ترا گفتي که منم ماه نشابور سرا
با ما بنگويي که خصومت ز چرا آن تو ترا و آن ما نيز ترا
راهي که درو نجات باشد بنما يا رب ز کرم دري برويم بگشا
جز ياد تو هر چه هست بر از دل ما مستغنيم از هر دو جهان کن به کرم
هر چند که هست جرم و عصيان ما را يا رب مکن از لطف پريشان ما را
محتاج بغير خود مگردان ما را ذات تو غني بوده و ما محتاجيم
گر در ره کعبه ميدواني ما را گر بر در دير مي‌نشاني ما را
خوش آنکه ز خويش وارهاني ما را اينها همگي لازمه‌ي هستي ماست
وز خست خود خاک شوم هر کس را تا چند کشم غصه‌ي هر ناکس را
دادم سه طلاق اين فلک اطلس را کارم به دعا چو برنمي‌آيد راست
يا رب به حسين و حسن و آل‌عبا يا رب به محمد و علي و زهرا
بي‌منت خلق يا علي الاعلا کز لطف برآر حاجتم در دو سرا
اي تير شهاب ثاقب شست خدا اي شير سرافراز زبردست خدا
دست من و دامن تو اي دست خدا آزادم کن ز دست اين بي‌دستان
کز پنبه‌ي تن دانه‌ي جان کرد جدا منصور حلاج آن نهنگ دريا
منصور کجا بود؟ خدا بود خدا روزيکه انا الحق به زبان مي‌آورد
زيرا که بديدنت شتابست مرا در ديده بجاي خواب آبست مرا
اي بيخبران چه جاي خوابست مرا گويند بخواب تا به خواب‌ش بيني
آرامش جان ناتوانست مرا آن رشته که قوت روانست مرا
پيوند چو با رشته‌ي جانست مرا بر لب چو کشي جان کشدم از پي آن
گفتا سببي هست بگويم آن را پرسيدم ازو واسطه‌ي هجران را
من جان توام کسي نبيند جان را من چشم توام اگر نبيني چه عجب
روزي ده جن و انس و هم ياران را اي دوست دوا فرست بيماران را
بر کشت اميد ما بده باران را ما تشنه لبان وادي حرمانيم
دوزخ بد را بهشت مر نيکان را تسبيح ملک را و صفا رضوان را
جانان ما را و جان ما جانان را ديبا جم را و قيصر و خاقان را
عيب ره مردان نتوان کرد آنرا هرگاه که بيني دو سه سرگردانرا
بدنام کند ره جوانمردان را تقليد دو سه مقلد بي‌معني
بر چهره نهاد زلف عنبر بو را دي شانه زد آن ماه خم گيسو را
تا هر که نه محرم نشناسد او را پوشيد بدين حيله رخ نيکو را
گر کافر و گبر و بت‌پرستي بازآ بازآ بازآ هر آنچه هستي بازآ
صد بار اگر توبه شکستي بازآ اين درگه ما درگه نوميدي نيست
يک دلبر ما به که دو صد دل بر ما اي دلبر ما مباش بي دل بر ما
يا دل بر ما فرست يا دلبر ما نه دل بر ما نه دلبر اندر بر ما
درد تو شده خانه فروش دل ما اي کرده غمت غارت هوش دل ما
عشق تو مر او گفت به گوش دل ما رمزي که مقدسان ازو محرومند
مجموعه‌ي فعل زشت هنگامه‌ي ما مستغرق نيل معصيت جامه‌ي ما
آنجا نگشايند مگر نامه‌ي ما گويند که روز حشر شب مي‌نشود
متواريک و ز حاسدان پنهانا مهمان تو خواهم آمدن جانانا
با ما کس را به خانه در منشانا خالي کن اين خانه، پس مهمان آ
تا به شود آن دو چشم بادامينا من دوش دعا کردم و باد آمينا
در ديده‌ي بدخواه تو بادامينا از ديده‌ي بدخواه ترا چشم رسيد
شد همچو ر کاب حلقه چشم از تب و تاب بر تافت عنان صبوري از جان خراب
گر دولت پابوس تو يابم چو رکاب ديگر چو عنان نپيچم از حکم تو سر
گه سر گردان بحر غم همچو حباب گه ميگردم بر آتش هجر کباب
گه بر سر آتشم گهي بر سر آب القصه چو خار و خس درين دير خراب
ني‌صبر پديدست و نه هو شست امشب کارم همه ناله و خروشست امشب
کفاره‌ي خوشدلي دوشست امشب دوشم خوش بود ساعتي پنداري
وز دور زمانه عدل سلطان مطلب از چرخ فلک گردش يکسان مطلب
آزار دل هيچ مسلمان مطلب روزي پنج در جهان خواهي بود
بي‌خاتم دين ملک سليمان مطلب بيطاعت حق بهشت و رضوان مطلب
آزار دل هيچ مسلمان مطلب گر منزلت هر دو جهان ميخواهي
يک نام ز اسماء تو علام غيوب اي ذات و صفات تو مبرا زعيوب
نه نوح بود نام مرا نه ايوب رحم آر که عمر و طاقتم رفت بباد
گرداب هزار کشتي صبر و شکيب اي آينه حسن تو در صورت زيب
خواند خردش سراب صحراي فريب هر آينه‌اي که غير حسن تو بود
افکند دلم برابر تخت تو رخت تا زلف تو شاه گشت و رخسار تو تخت
حلقم شده در حلقه‌ي سيمين تو سخت روزي بيني مرا شده کشته‌ي بخت
مسکين دل رنجور من از درد گداخت تا پاي تو رنجه گشت و با درد بساخت
اين درد که در پاي تو خود را انداخت گويا که ز روز گار دردي دارد
ديوانه‌ي عشق تو سر از پا نشناخت مجنون تو کوه را ز صحرا نشناخت
آنکس که ترا شناخت خود را نشناخت هر کس بتو ره يافت ز خود گم گرديد
عاشق روش سوز ز معشوق آموخت آنروز که آتش محبت افروخت
تا در نگرفت شمع پروانه نسوخت از جانب دوست سرزد اين سوز و گداز
اشکم همه در ديده‌ي گريان ميسوخت ديشب که دلم ز تاب هجران ميسوخت
بر من دل کافر و مسلمان ميسوخت ميسوختم آنچنانکه غير از دل تو
عقلم شد و هوش رفت و دانش بگريخت عشق آمد و گرد فتنه بر جانم بيخت
جز ديده که هر چه داشت بر پايم ريخت زين واقعه هيچ دوست دستم نگرفت
زان برق بلا به خرمنم اخگر ريخت عشق آمد و خاک محنتم بر سر ريخت
کز ديده بجاي اشک خاکستر ريخت خون در دل و ريشه‌ي تنم سوخت چنان
دوزخ دوزخ شرر ز آهم ميريخت ميرفتم و خون دل براهم ميريخت
دامن دامن گل از گناهم ميريخت مي‌آمدم از شوق تو بر گلشن کون
وز نوش لبش چشمه‌ي حيوان ميريخت از کفر سر زلف وي ايمان ميريخت
ميرفت و ز خاک قدمش جان ميريخت چون کبک خرامنده بصد رعنايي
وز صفحه‌ي رخ گل بگريبان ميريخت از نخل ترش بار چو باران ميريخت
سيلاب ز چشم آب حيوان ميريخت از حسرت خاکپاي آن تازه نهال
منماي بکس خرقه‌ي خون آلودت ايدل چو فراقش رگ جان بگشودت
مي‌سوز چنانکه برنيايد دودت مي‌نال چنانکه نشنوند آوازت
ميرفت و منش گرفته دامن در دست آن يار که عهد دوستداري بشکست
پنداشت که بعد ازو مرا خوابي هست مي‌گفت دگر باره به خواب‌م بيني
يا رب چه شود اگر مرا گيري دست از بار گنه شد تن مسکينم پست
اندر کرمت آنچه مرا بايد هست گر در عملم آنچه ترا شايد نيست
وز جانب ميخانه رهي ديگر هست از کعبه رهيست تا به مقصد پيوست
راهيست که کاسه مي‌رود دست بدست اما ره ميخانه ز آباداني
دل پرتو وصل را خيالي بر بست تيري ز کمانخانه ابروي تو جست
ما پهلوي چون تويي نخواهيم نشست خوشخوش زدلم گذشت و ميگفت بناز
چون هست ز هر چه نيست نقصان و شکست چون نيست ز هر چه هست جز باد بدست
پندار که هر چه نيست در عالم هست انگار که هر چه هست در عالم نيست
ميزد بدو دست و روي خود را مي‌خست دي طفلک خاک بيز غربال بدست
دانگي بنيافتيم و غربال شکست ميگفت به هاي‌هاي کافسوس و دريغ
چون بشکستم بتوبه‌ام خواندي چست کردم توبه، شکستيش روز نخست
يکدم نه شکسته‌اش گذاري نه درست القصه زمام توبه‌ام در کف تست
گه چون حيوان به خواب و خور زندگيست گاهي چو ملايکم سر بندگيست
سبحان الله اين چه پراکندگيست گاهم چو بهايم سر درندگيست
بنده شدم و نهادم از يکسو خواست آزادي و عشق چون همي نامد راست
گفتار و خصومت از ميانه برخاست زين پس چونان که داردم دوست رواست
سلطان روحست و منزلش دار بقاست خيام تنت بخيمه ميماند راست
از پافگند خيمه چو سلطان برخاست فراش اجل براي ديگر منزل
در پيش عنايت تو يک برگ گياست عصيان خلايق ارچه صحرا صحراست
غم نيست که رحمت تو دريا درياست هرچند گناه ماست کشتي کشتي
زين غم نکشي که گشتن چرخ بلاست هر چند بطاعت تو عصيان و خطاست
منديش که ناخداي اين بحر خداست گر خسته‌اي از کثرت طغيان گناه
ما بيخور و خوابيم و جهان مطبخ ماست ما کشته‌ي عشقيم و جهان مسلخ ماست
صدمرتبه بالاتر از آن دوزخ ماست ما را نبود هواي فردوس از آنک
خون در دل آرزو ز چشم ترماست غم عاشق سينه‌ي بلا پرور ماست
کالماس بجاي باده در ساغر ماست هان غير، اگر حريف مايي پيش آي
بردار که بيحاصلي از حاصل ماست يا رب غم آنچه غير تو در دل ماست
کز گمشدگانيم که غم منزل ماست الحمد که چون تو رهنمايي داريم
سوداي دلت گوشه نشين دل ماست ياد تو شب و روز قرين دل ماست
تا نقش حيات در نگين دل ماست از حلقه‌ي بندگيت بيرون نرود
دريا اثري ز اشک آلوده‌ي ماست گردون کمري ز عمر فرسوده‌ي ماست
فردوس دمي ز وقت آسوده‌ي ماست دوزخ شرري ز رنج بيهوده‌ي ماست
در پيکر کفر و دين چو سوزنده تبست آن آتش سوزنده که عشقش لقبست
پيغمبر عشق نه عجم نه عربست ايمان دگر و کيش محبت دگرست
دوري رخ شاهدان خودبين عجبست گويند دل آيينه‌ي آيين عجبست
خود شاهد و خود آينه‌اش اين عجبست در آينه روي شاهدان نيست عجب
هستي و توابعش زما منکوبست از ما همه عجز و نيستي مطلوبست
اين قدرت و فعل از آن بمامنسو بست اين اوست پديد گشته در صورت ما
ور جام مي از کف نگذاري خوبست گر سبحه‌ي صد دانه شماري خوبست
بي‌درد ميا هر آنچه آري خوبست گفتي چه کنم چه تحفه آرم بر دوست
فارغ ز من سوخته خرمن دل تست پيوسته ز من کشيده دامن دل تست
فارغ‌تر از آن کنم که از من دل تست گر عمر وفا کند من از تو دل خويش
يا آنکه حريم تن سراي غم تست دل کيست که گويم از براي غم تست
ورنه دل تنگ من چه جاي غم تست لطفيست که ميکند غمت با دل من
سر بر خط او نه که سزاي من و تست اي دل غم عشق از براي من و تست
يکدم غم دوست خونبهاي من و تست تو چاشني درد نداني ورنه
وين سوختگيهاي من از خامي تست ناکاميم اي دوست ز خودکامي تست
رسوايي من باعث بدنامي تست مگذار که در عشق تو رسوا گردم
اي زبده‌ي هشت و چار وقت مددست اي حيدر شهسوار وقت مددست
اي صاحب ذوالفقار وقت مددست من عاجزم از جهان و دشمن بسيار
وان سکه‌ي زر بين که بپول افتادست اسرار ملک بين که بغول افتادست
اکنون بترانه‌ي کچول افتادست وان دست برافشاندن مردان زد و کون
دردم که دلم بدرد حاجتمندست عشقم که بهر رگم غمي پيوندست
شکرم که مدام خواهشم خرسندست صبرم که بکام پنجه‌ي شيرم هست
کز هر چه تمام‌تر بود بنمودست نقاش رخت ز طعنها آسودست
گويي که کسي برزو فرمودست رخسار و لبت چنانکه بايد بودست
از باده‌ي مستي تو پيمانه خورست در عالم اگر فلک اگر ماه و خورست
بيرون زمکاني و مکان از تو پرست فارغ زجهاني و جهان غير تو نيست
ماهي سريشمين بدريا بارست پي در گاوست و گاو در کهسارست
زه کردن اين کمان بسي دشوارست بز در کمرست و توز در بلغارست
رخسار نگار چارده ساله پرست اي برهمن آن عذار چون لاله پرست
خورشيد پرست شو نه گوساله پرست گر چشم خداي بين نداري باري
آسوده‌ترست هر که درويش ترست آلوده‌ي دنيا جگرش ريش ترست
چون به نگري بار برو بيش ترست هر خر که برو زنگي و زنجيري هست
وز خون کرم نعمت الوان بفرست يا رب سبب حيات حيوان بفرست
از سينه‌ي ابر شير باران بفرست از بهر لب تشنه‌ي طفلان نبات
نمرودانرا پشه چو پيلي بفرست يا رب تو زمانه را دليلي بفرست
موسي و عصا و رود نيلي بفرست فرعون صفتان همه زبردست شدند
بر بنده‌ي بي‌نوا نوايي بفرست اي خالق خلق رهنمايي بفرست
رحمي بکن و گره گشايي بفرست کار من بيچاره گره در گرهست
جز دوزخ و فردوس مکاني دگرست ما را بجز اين جهان جهاني دگرست
قوالي و زاهدي از آني دگرست قلاشي و عاشقيش سرمايه‌ي ماست
آن يک نفس از براي يک همنفسست سرمايه‌ي عمر آدمي يک نفسست
مجموع حيوت عمر آن يک نفسست با همنفسي گر نفسي بنشيني
از باده‌ي عشق ديگري مدهوشست گفتي که فلان ز ياد ما خاموشست
از گرمي خون دل من در جوشست شرمت بادا هنوز خاک در تو
وصل تو بهر جهت که جويند خوشست راه تو بهر روش که پويند خوشست
نام تو بهر زبان که گويند خوشست روي تو بهر ديده که بينند نکوست
غم خوش نبود وليک غمهاش خوشست دل رفت بر کسيکه سيماش خوشست
در جان سخني نيست، تقاضاش خوشست جان ميطلبد نميدهم روزي چند
جان در غم تو بر سر کار خويشست دل بر سر عهد استوار خويشست
الا غم تو که برقرار خويشست از دل هوس هر دو جهانم بر خاست
لا بل که عيان در همه آفاق حقست بر شکل بتان رهزن عشاق حقست
والله که همان بوجه اطلاق حقست چيزيکه بود ز روي تقليد جهان
چون زرق بود که ديده در خون غرقست گريم زغم تو زار و گويي زرقست
ني‌ني صنما ميان دلها فرقست تو پنداري که هر دلي چون دل تست
رازم همه در سينه‌ي بي کينه شکست گنجم چو گهر در دل گنجينه شکست
چون پاره‌ي آبگينه در سينه شکست هر شعله‌ي آرزو که از جان برخاست
بالاي شبم کوته و پهنا تنگست آنشب که مر از وصلت اي مه رنگست
شب کور و خروس گنک و پروين لنگست و آنشب که ترا با من مسکين جنگست
دارم دلکي که زير صد من سنگست دور از تو فضاي دهر بر من تنگست
جانيست که بردنش اجلرا ننگست عمريست که مدتش زمانرا عارست
نرادي او بنقش کم ساختنست نرديست جهان که بردنش باختنست
برداشتنش براي انداختنست دنيا بمثل چو کعبتين نردست
من خود دانم کرا غم کار منست آواز در آمد بنگر يار منست
خيزم بچنم که گل چدن کار منست سيصد گل سرخ بر رخ يار منست
حيدر بجهان همدم و همراز منست تا مهر ابوتراب دمساز منست
مشکن بالم که وقت پرواز منست اين هر دو جگر گوشه دو بالند مرا
بيگانه نمي‌شود مگر خويش منست عشق تو بلاي دل درويش منست
منزل منزل غم تو در پيش منست خواهم سفري کنم ز غم بگريزم
وز شب گرهي فگنده کين موي منست از گل طبقي نهاده کين روي منست
و آتش بجهان در زده کين خوي منست صد نافه بباد داده کين بوي منست
عشقي که کسش چاره نداند اينست درديکه ز من جان بستاند اينست
آنشب که به روزم نرساند اينست چشمي که هميشه خون فشاند اينست
نه کشف يقين نه معرفت نه دينست آنرا که فنا شيوه و فقر آيينست
الفقر اذا تم هو الله اينست رفت او زميان همين خدا ماند خدا
گه آب درو تلخ و گهي شيرينست دنيا بمثل چو کوزه‌ي زرينست
کين اسب عمل مدام زير زينست تو غره مشو که عمر من چندينست
جور تو از آنکشم که روي تو نکوست اي دوست اي دوست اي دوست اي دوست
اي بيخبران بهشت با دوست نکوست مردم گويند بهشت خواهي يا دوست
دادست ترا دو چيز کان هر دو نکوست ايزد که جهان به قبضه‌ي قدرت اوست
هم صورت آنکه کس ترا دارد دوست هم سيرت آنکه دوست داري کس را
با ديده مرا خوشست چون دوست دروست چشمي دارم همه پر از ديدن دوست
يا اوست درون ديده يا ديده خود اوست از ديده و دوست فرق کردن نتوان
هر لحظه هزار مغز سرگشته‌ي اوست دنيا به جوي وفا ندارد اي دوست
گر دشمن حق نه‌اي چرا داري دوست ميدان که خداي دشمنش ميدارد
هم بر سر گريه‌اي که چشمم را خوست شب آمد و باز رفتم اندر غم دوست
سيخيست که پاره‌ي جگر بر سر اوست از خون دلم هر مژه‌اي پنداري
تا کرد مرا تهي و پر کرد ز دوست عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست
ناميست ز من بر من و باقي همه اوست اجزاي وجودم همگي دوست گرفت
غافل که شهيد عشق فاضلتر ازوست غازي بره شهادت اندر تک و پوست
کان کشته‌ي دشمنست و اين کشته‌ي دوست فرداي قيامت اين بدان کي ماند
بد گر نبود به دشمن خود نيکوست هر چند که آدمي ملک سيرت و خوست
کو دشمن جان خويش ميدارد دوست ديوانه دل کسيست کين عادت اوست
شيرين سخني که شهد در شکر اوست عنبر زلفي که ماه در چنبر اوست
فرمانده روزگار فرمانبر اوست زان چندان بار نامه کاندر سر اوست
با اين همه کبر و ناز کاندر سر اوست عقرب سر زلف يار و مه پيکر اوست
فرمانده روزگار فرمانبر اوست شيرين دهني و شهد در شکر اوست
اوج فلک حسن کمين پايه‌ي اوست آن مه که وفا و حسن سرمايه‌ي اوست
آن زلف سيه نگر که همسايه‌ي اوست خورشيد رخش نگر و گر نتواني
زان مست شدم که عقل ديوانه‌ي اوست زان ميخوردم که روح پيمانه‌ي اوست
زان شمع که آفتاب پروانه‌ي اوست دودي به من آمد آتشي با من زد
درد تو بجان خسته داريم اي دوست ما دل به غم تو بسته داريم اي دوست
ما نيز دل شکسته داريم اي دوست گفتي که به دلشکستگان نزديکم
دل را به فراق خسته ميدارد دوست بر ما در وصل بسته ميدارد دوست
چون دوست دل شکسته ميدارد دوست من‌بعد من و شکستگي در دوست
انديشه‌ي باغ و راغ و خرمن گاهست اي خواجه ترا غم جمال ماهست
ما را غم لا اله الا اللهست ما سوختگان عالم تجريديم
بيخود ز خودست و با خدا همراهست عارف که ز سر معرفت آگاهست
اين معني لا اله الا اللهست نفي خود و اثبات وجود حق کن
وين يار که در کنار ميبايد هست در کار کس ار قرار ميبايد هست
وصلي که چو جان بکار ميبايد هست هجريکه بهيچ کار مي‌نايد نيست
سودي ندهد ياري هر يار که هست تا در نرسد وعده‌ي هر کار که هست
پر گل نشود دامن هر خار که هست تا زحمت سرماي زمستان نکشد
دل ديده پر آب کرد و بسيار گريست با دل گفتم که اي دل احوال تو چيست
کو را بمراد ديگري بايد زيست گفتا که چگونه باشد احوال کسي
گفتم که فلان کسست مقصود تو چيست پرسيد ز من کسيکه معشوق تو کيست
کز دست چنان کسي تو چون خواهي زيست بنشست و به هاي‌هاي بر من بگريست
در عشق تو بي جسم همي بايد زيست جسمم همه اشک گشت و چشمم بگريست
چون من همه معشوق شدم عاشق کيست از من اثري نماند اين عشق ز چيست


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط