گاهي گر از ملال محبت برانمت
گاهي گر از ملال محبت برانمت
شاعر : شهريار
دوري چنان مکن که به شيون برانمت
گاهي گر از ملال محبت برانمت
پيک شفاعتي است که از پي دوانمت
چون آه من به راه کدورت مرو که اشک
مژگان فشانمت که به دامن نشانمت
تو گوهر سرشکي و دردانهي صفا
دستم اگر رسد به خدا ميرسانمت
سرو بلند من که به دادم نميرسي
تن نيستي که جان دهم و وارهانمت
پيوند جان جدا شدني نيست ماه من
فردا به خاک سوختگان ميکشانمت
ماتم سراي عشق به آتش چه ميکشي
اينقدر بيحقوق هم اي دل ندانمت
تو ترک آبخورد محبت نميکني
بازآ که چون صبا به دمي بشکفانمت
اي غنچهي گلي که لب از خنده بستهاي
تا من به رغم شمع سر و جان فشانمت
يک شب به رغم صبح به زندان من بتاب
دارم غزال چشم سيه ميچرانمت
چوپان دشت عشقم و ناي غزل به لب
تا من به شوق اين دهم و آن ستانمت
لبخند کن معاوضه با جان شهريار