لبت تا در شکفتن لالهي سيراب را ماند لبت تا در شکفتن لالهي سيراب را ماند شاعر : شهريار دلم در بيقراري چشمهي مهتاب را ماند لبت تا در شکفتن لالهي سيراب را ماند به شبهاي دل تاريک من مهتاب را ماند گهي کز روزن چشمم فرو تابد جمال تو که لاله ساغر و شبنم شراب ناب را ماند خزان خواهيم شد ساقي کنون مستي غنيمت دان وفاي بيمروت گوهر ناياب را ماند بتا گنجينه حسن و جواني را وفايي نيست حذر کن از غريق آري که خود غرقاب را ماند بدين سيماي آرامم درون درياي طوفانيست کي آن آسايش خوابش که گويم خواب را ماند بجز خواب پريشاني نبود اين عمر بيحاصل خدا را شهريار اين طبع جوي آب را ماند سخن هرگز بدين شيريني و لطف و رواني نيست