آشنايي با آراي هانس گئورگ گادامر
گادامر(1) كه يكي از معروفترين شاگردان مارتين هايدگر، فيلسوف آلماني، بود، شايد بيش از هر چيزي به خاطر كتابش حقيقت و روش(1960)(2) در كشورهاي انگليسي زبان شناخته شده باشد.
در اين كتاب گادامر نظريه خود را درباره "هرمنوتيك فلسفي " مطرح ميكند. علم هرمنوتيك، يعني نظريه تفسير و تحليل متن، ريشه در تفسير متون حقوقي و كتب مقدس دارد.
نظريه هرمنوتيك را در شكل جديدش ميتوان به طور كلي در نوشته هاي فيلسوفاني نظير فردريش شلايرماخر (1834-1768)(3) و ويلهلم ديلتاي(1911-1833)(4) پي گرفت.
در كل، علم هرمنوتيك در پي ارائه تحليلي از ماهيت تفسير متني و نيز ويژگيهاي فهم متون است. در همين راستا هرمنوتيك فلسفي گادامر مي كوشد شرايطي را كه براي عمل فهم ضروري ست، تشريح كند.
به عبارت ديگر گادامر نمي خواهد نوعي "روش شناسي " را كه بتوان به طور دقيق و با قاطعيت در مورد متون مختلف به كار بست(براي نمونه متون ادبي يا فلسفي) ارائه كند تا از طريق آن به رمزگشايي معناي آنها بپردازيم. در واقع ، به زعم گادامر ، [وجود] مفهوم "روش " ، [خود] مانع از فهم درست و شايسته ماهيت حقيقت است.حقيقت در واقع متضاد با روش است.
بر خلاف دعاوي روش ، هدف گادامر روشن ساختن ماهيت فهم به طور كلي ست. نقطه آغاز طرح گادامر اين ادعاي هايدگر است كه فهم ، يك شرط دائمي و جهانشمول وجود انسان است.
بدين ترتيب از نظر گادامر، انسان بودن به معناي بودن به مثابه موجودي ست كه از فهم برخوردار است. ما الزاماً دست به عمل تفسير مي زنيم صرفا به خاطر اينكه نوعي هستومند هستيم كه بدين شكل هستي يافته است.
از ديد گادامر هر عمل فهم را مي توان به دو ويژگي نسبت داد. از طرفي ، كل فهم پديده اي ذاتا تاريخي ست. منظور گادامر اين است كه هر فهمي مقيد به بافتي ست [كه در آن رخ مي دهد].
مطابق اين ديدگاه، هيچ تفسيري وجود ندارد كه متاثر از سنتهاي تاريخي و فرهنگي مختص به آن نباشد. بر اين اساس، گادامر استدلال ميكند كه هر عمل فهم با پيشداوري (5) آغاز ميشود.
زماني كه متني را خوانده و تفسير ميكنيم [در واقع] پيش فرض هاي معيني را در آن دخالت ميدهيم و اين پيش فرضها نه تنها مبناي هر تفسير ممكن را شكل ميدهند، بلكه حتي ما را قادر ميسازند متن را تفسير كنيم [چنانكه بدون آنها عمل تفسير امكان پذير نيست].
بدين ترتيب گادامر ديدگاه فيلسوفان عصر روشنگري را رد مي كند ؛ آنان معتقد بودند كه شناخت حقيقي شناختي ست عاري از جهت گيري كه با توسل به اصول جهانشمول و عقلاني در پي [دست يافتن به] عينيت است.
گادامر خاطرنشان مي كند كه حتي فلسفه روشنگري پيش فرض هاي خاص خود را دارد: نخستين دليل اين امر آن است كه فلسفه روشنگري در جستجو براي معيارهاي عيني و عاري از بار ارزشي براي شناخت ، نوعي جهت گيري را نسبت به خود جهت گيري نشان مي دهد.
با وجود اين ، اگر چه هر تفسيري با جهت گيري آغاز مي شود ، اين بدان معنا نيست كه تفسير در چارچوب پيش فرض هايي كه آن را ممكن مي سازند ، محصور مي ماند.
گادامر استدلال مي كند كه ما بايد تفسير را به منزله فعاليتي خودنگرانه تلقي كنيم كه جهت گيري هاي موجود در آن مي توانند از طريق مشاركت و گفت و شنود فعال با متن ، مورد نقد قرار گيرند. به ديگر سخن ، متن بنا به ديدگاه گادامر ، دريافت كننده منفعل معنايي نيست كه خواننده فعالانه به آن تحميل مي كند.
بلكه ، هر متني قادر به مقاومت و از اين رو به چالش كشيدن پيش فرض هاي خوانندگانش است. ادعاي گادامر مبني بر اينكه كل تفسير [پديده اي ] تاريخي ست ، اين استدلال هايدگر را بسط مي دهد كه ماهيت انسان (دازاين)(6)را نمي توان به نحوي شايسته [و صرفا] در چارچوب " هستومندها " (7)درك كرد ؛ توضيح اينكه مي توان گفت وجود هستومندها در جهان (سنگ ها ، صندلي ها، اشكال غير انساني حيات و غيره) موضوعياست كه مي تواند (دست كم در اصول) در سطح هستومند ها [يا سطحي هستي شناختي] درك شود.
براي نمونه، ميتوانيم به يك سنگ به مثابه هستومندي بنگريم كه صرفا "آنجا " در نزديكي ماست. يعني به مثابه چيزي كه در جهان تجربه روزمره ما "حاضر دم دست "(8) است. برعكس هستي انسان را، به زعم هايدگر، نميتوان در اين چارچوب توضيح داد.
انسان بودن امري متفاوت است چرا كه مستلزم تفكر انسان درباره جهان خويش و بدين ترتيب درك آن از طريق فهم خويش است. چنين فهمي، موضوعي نيست كه بتوان آن را به شكلي هستومندانه از وجود ، فرو كاست، بلكه مسالهاي "وجودي " ست.(9)
شكلي از وجود كه ما انسانها واجد آن هستيم در بردارنده " تاريخمندي "ست : ما موجوداتي تاريخي هستيم و فهم مان از خويشتن مستلزم اين امر است. ليكن ، در حاليكه هايدگر در هستي و زمان (1927) (10) ميكوشد ديدگاهش را با هدف بسط هستي شناسي بنيادي انسان ترسيم كند ، گادامر توجه خود را به بسط هرمنوتيكي كه بتواند " تاريخمندي فهم را به نحوي شايسته توضيح دهد " معطوف مي كند. دور هرمنوتيكي كه وي به بحث درباره آن مي پردازد مربوط به رابطه متقابل ميان اجزا و كل است.
يك واژه منفرد (جز) به جمله (كل) تعلق دارد و معنايش را از جايگاهش در جمله به دست ميآورد. با وجود اين، جمله نيز متشكل از واژههاي منفرد است كه آن را ميسازند. بدين ترتيب، نميتوان جز را بدون توجه به كل فهميد و بر عكس. فهم نيز به همين شكل دوراني است.
ما تلاش ميكنيم معناي اجزاي جمله را درك كنيم اما براي انجام اين كار، كل جمله را پيشاپيش در نظر ميگيريم و آن را بديهي فرض ميكنيم.به همين منوال، در مييابيم كه هر گاه دست به عمل تفسير ميزنيم، فهم ما از كل، همواره از طريق اجزا جرح و تعديل مييابد.
لذا " حركت فهم همواره از كل به جز و دوباره [از جز] به كل است ". (صفحه 291) گادامر استدلال ميكند كه هايدگر اين ديدگاه را يك مرحله پيش برد؛ هايدگر خاطرنشان ميكرد كه رابطه ميان جز و كل يك رابطه صوري نيست كه با رسيدن به فهم كامل متن منحل شود و از بين برود.
از طرفي، بنا به عقيده شلايرماخر، چنين فهمي زماني تحقق مييابد كه خوانندگان خود را در ذهن مولف قرار دهند و با كشف قصد و نيت حقيقي او بر آنچه كه درباره متن بيگانه است غلبه كنند.
هايدگر بر اين باور است كه دور هرمنوتيكي را نميتوان از اين طريق برطرف كرد زيرا دور هرمنوتيكي به توصيف ماهيت فهم ميپردازد [و نشان مي دهد] كه فهم متشكل از "تاثير متقابل عملكرد سنت و عملكرد مفسر " است. (صفحه 293) پيش بيني معنا كه به ما امكان مي دهد به درون يك متن راه يابيم ، از ذهنيت خودمان نشئت نمي گيرد بلكه، "از اشتراكي كه ما را به سنت پيوند مي دهد حاصل ميشود. اما اين اشتراك در ارتباط ما با سنت همواره در حال تغيير و تحول است.
سنت صرفا يك پيش شرط دائمي (و صوري) نيست؛ بلكه از آنجا كه قادر به فهم هستيم و در تكامل سنت دخالت ميكنيم ، خود نه تنها سنت را توليد ميكنيم بلكه آن را تعيين نيز ميكنيم ".(صفحه 293)
بنابراين تنها زماني مي توانيم اهميت دور هرمنوتيكي را در يابيم كه پي ببريم عملكرد آن شرط بنيادي تمام اعمال فهم است. به ديگر سخن دور هرمنوتيكي به ساختار فهم دلالت مي كند و اين ساختار ، ساختاري تاريخي ست.
بنا به استدلال گادامر ، ديگر ويژگي ذاتي كل پديده فهم ، ارتباط آن با زبان است. دانستيم كه فهم از سنت نشئت مي گيرد ؛ همچنين بايد گفت كه "سنت در زبان وجود دارد [و در زبان وجود مي يابد] و اين جز ماهيت سنت است ".(صفحه 389) از اين رو ، زبان و فهم ارتباط تنگاتنگي با هم دارند.
اين امر كه ما موجوداتي زبان مند هستيم هر تفسيري را برايمان ممكن مي سازد. در واقع ، از ديد گادامر حتي ايده " تجربه " را مي توان به بهترين شكل در سطح زبان درك كرد.(صفحه 438) در حقيقت گادامر استدلال مي كند، جهاني كه ما آن را مي فهميم متشكل از زبان (11) است.
" آنچه درباره فهم صدق مي كند ، به همان اندازه درباره زبان نيز صدق مي كند. هيچ يك از آنها صرفا به مثابه امري كه بتواند به طور تجربي مورد پژوهش قرار گيرد ، درك نمي شوند.هيچ يك از آنها مطلقا ابژه نيستند بلكه هر آنچه را كه مي تواند ابژه باشد احاطه كرده اند ".(صفحه 404)
نمي توان گفت كه جهان ، في نفسه يعني مستقل از زبان وجود دارد. ليكن از اين مساله نمي توان نتيجه گرفت كه جهان چنانكه هست همواره نسبت به زباني خاص وجود دارد. بلكه، زبان مند بودن ماست كه ما انسانها را به انواع خاصي از موجودات –چنانكه [اكنون] هستيم- تبديل مي كند. ما " در " زبان آنگونه كه حيوانات در يك زيستگاه وجود دارند، وجود نداريم. به عبارت ديگر ، ما محدود يا محبوس زبان نيستيم.
انسان مي تواند زبان ديگري را آموخته و از اين طريق فهم خود را غنا بخشد. اما اين امر مستلزم آن نوعي از تغيير رابطه با جهان نيست كه يك حيوان آبزي بايد براي زندگي در خشكي بدان تن دهد. بلكه انسان ها دقيقا تا بدان حد كه داراي زبان هستند در جهان زندگي مي كنند.
ما موجوداتي هستيم كه در درون سنت زندگي مي كنيم چرا كه موجوداتي زبان منديم و شكلي از هستي كه در تناسب با فهم سنت قرار دارد "زبان است "(صفحه 463). همراستا با تاكيد گادامر بر اهميت زبان ، كل فهم ، بنا به استدلال او دربرگيرنده گفت وشنود(12) است.
به زعم گادامر ، گفت و شنود مي تواند شامل گفتگوي(13) ميان مخاطبان باشد. گفتگو مستلزم داشتن زمينه مشتركي با گوينده مقابل است اما داشتن زمينه مشترك به معناي داشتن نظرات مشترك نيست بلكه به معناي پي بردن بدين مساله است كه ديدگاه آنان نيز بايد شنيده شود.
چنانكه ديديم ، اين امر در مورد متن نوشتاري نيز صدق مي كند – متني كه قادر است پيش فرض هاي مفسر را درباره خود به چالش بكشد. به عبارت ديگر ، گفت و شنود موقعيتي ست كه در آن نظرات [گوناگون] از طريق ديدگاه هاي بديل در معرض چالش قرار مي گيرند.
گفت و شنود تجربه اي مشترك است و ما را به آنچه هستيم تبديل مي كند. ديدگاه گادامر تلويحا بدين معناست كه هيچ موضع برتر عيني وجود ندارد كه از جانب آن بتوان درباره گذشته يا سنت قضاوت كرد.
هر تفسيري همواره يك بازتفسير(14) است.بدين ترتيب ، گادامر ضدبنيادگرا به شمار مي رود يعني او معتقد است كه حقيقتي عيني خارج از حوزه تاريخ و سنت وجود ندارد. ليكن او در عين حال بر اين عقيده پايبند مي ماند كه هر عمل تفسير مي تواند جنبه عيني داشته باشد تا جاييكه 1) از جديت و دقت خودسنجانه برخوردار بوده و 2) بتواند به كمك دوره تاريخي خاصي كه در آن تدوين مي شود توجيه گردد.بدين دليل ، گادامر توجهش را به مساله حقيقت معطوف مي كند.
" حقيقت " در اين مفهوم ، به معناي بيان گزاره هايي كه در تطابق با جهان – جهاني كه متشكل از اموري ست كه مستقل از زبان وجود دارند-هستند نيست. بلكه حقيقت عبارتست از بينش هايي كه از طريق سنت ها و فرهنگ هاي گذشته به دست ما مي رسد. چنين بينش هايي قدرت خاص خود را دارند ، زيرا خود را به شكلي ابراز مي كنند كه ما ملزم به [دريافت ] آنها هستيم.
پي نوشت ها :
1. اين مقاله از كتاب زير گرفته شده است:
Andrew Edgar and Peter Sedgewick, Cultural Theory: The Key Thinkers, Routledge 2000
2. Truth and Method
3. Friedrich Schleiermacher
4. Wilhelm Dilthey
5. prejudice
6. Dasein به معناي "being there " يا " آنجا بود " است. " آنجا بود " هستندهاي است كه مساله براي او در هستياش همين هستي است. و خود اين هستي كه " آنجا بود " با آن چنين يا چنان رفتار ميكند، " اگزيستانس " نام دارد. بنياد اين شكل از هستي در-جهان-بودن است. (ا. م. بوخنسكي ، فلسفه معاصر اروپايي، ترجمه دكتر شرفالدين خراساني ، انتشارات علمي فرهنگي 1379)
7. in ontical terms
8. present-at-hand: براي اين اصطلاح، معادل "فرا دستي "(vorhandheit) نيز به كار برده مي شود.
9. existential
10. Being and Time
11. constituted by language
12. dialogue
13. conversation
14- reinterpretation
منبع:خبرگزاری فارس
ارسالي از طرف کاربر محترم : amirpetrucci0261
/ع