شب دوشينه در سوداي او خفتم شاعر : اوحدي مراغه اي از آن امروز با تيمار و غم جفتم شب دوشينه در سوداي او خفتم اگر دستم رسد در پاي او افتم زمن هر چند سر ميپيچد آن دلبر خطا کردم که: با زلفش برآشفتم چو چين زلف او آشفته شد حالم که راز خويش را از ديده ننهفتم ازان کرد آشکارا ديده راز من که پند نيک خواه خويش نشنفتم ببيند بد سگالان اندر افتادم به مژگانهاش خاک آستان رفتم به بوي آنکه چشمم روي او بيند کز آب ديده با باد صبا گفتم دل او باد پندارد...