اي که رفتي و نرفتي نفسي از يادم شاعر : اوحدي مراغه اي خاک پاي تو چو گشتم چه دهي بر بادم؟ اي که رفتي و نرفتي نفسي از يادم تا غلام تو شدم زين دگران آزادم پس ازين پيش من از جور مکن ياد، که من حاصل آنست که از تخت به خاک افتادم چند پرسي تو که: از عشق منت حاصل چيست؟ بر کنم دل ز تو، ورنه بکني بنيادم کردم انديشهي خود: مصلحت آنست که من چون ببيني که ز غم در قفس فولادم آهنينست دلت ورنه ببخشي بر من که جگر خسته بديدي و ندادي دادم از دل سخت تو آن...