اي که رفتي و نرفتي نفسي از يادم

اي که رفتي و نرفتي نفسي از يادم شاعر : اوحدي مراغه اي خاک پاي تو چو گشتم چه دهي بر بادم؟ اي که رفتي و نرفتي نفسي از يادم تا غلام تو شدم زين دگران آزادم پس ازين پيش من از جور مکن ياد، که من حاصل آنست که از تخت به خاک افتادم چند پرسي تو که: از عشق منت حاصل چيست؟ بر کنم دل ز تو، ورنه بکني بنيادم کردم انديشه‌ي خود: مصلحت آنست که من چون ببيني که ز غم در قفس فولادم آهنينست دلت ورنه ببخشي بر من که جگر خسته بديدي و ندادي دادم از دل سخت تو آن...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
اي که رفتي و نرفتي نفسي از يادم
اي که رفتي و نرفتي نفسي از يادم
اي که رفتي و نرفتي نفسي از يادم

شاعر : اوحدي مراغه اي

خاک پاي تو چو گشتم چه دهي بر بادم؟اي که رفتي و نرفتي نفسي از يادم
تا غلام تو شدم زين دگران آزادمپس ازين پيش من از جور مکن ياد، که من
حاصل آنست که از تخت به خاک افتادمچند پرسي تو که: از عشق منت حاصل چيست؟
بر کنم دل ز تو، ورنه بکني بنيادمکردم انديشه‌ي خود: مصلحت آنست که من
چون ببيني که ز غم در قفس فولادمآهنينست دلت ورنه ببخشي بر من
که جگر خسته بديدي و ندادي دادماز دل سخت تو آن روز من آگاه شدم
اوحدي‌وار به خورشيد رسد فريادممکن، اي ماه، جفا بر تن من، کز غم تو


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط