غافل چرايي؟ جانا، ز دردم شاعر : اوحدي مراغه اي رحمت کن آخر بر روي زردم غافل چرايي؟ جانا، ز دردم داد از تو خواهم، گويي چه کردم؟ خونم بريزي هر روز، چون من وز خوان عشقت جز خون نخوردم در دام حسنت جز دم نديدم من نامهي خود در مينوردم نقش غمم چون بر دل نوشتي باشد که آرد پيش تو گردم خاک نسيمت گردم به زاري بويي بياور زان باغ وردم اي باد مشکين، گر ميتواني گر اوحدي را، ديدم نه مردم تا ديدهي من ديد آن صنم را