آن تخم، که در باغ وفا کاشته بودم شاعر : اوحدي مراغه اي شد خار دلم، گر چه گل انگاشته بودم آن تخم، که در باغ وفا کاشته بودم ياري که به خون جگرش داشته بودم خون جگرم خورد و بلاي دل من شد او خود بجز آنست که پنداشته بودم پنداشتم آن يار بجز مهر نورزد من بدروم آن تخم که خود کاشته بودم گستاخ منش کردهام، اکنون چه توان کرد؟ شايد که درافتم، که نينباشته بودم چاهي که هوس بر گذرم کند ز سودا بر لوح دل آن نقش که بنگاشته بودم هر حرفي از آن ديدم و خطيست...