سرم سوداي او دارد، زهي سودا که من دارم!

سرم سوداي او دارد، زهي سودا که من دارم! شاعر : اوحدي مراغه اي از آن سر گشته مي‌باشم که اين سوداست در بارم سرم سوداي او دارد، زهي سودا که من دارم! اگر زين بند نتوانم که: پاي خود برون آرم سرم در دام اين سودا بهل، تا بسته مي‌باشد چو ياد رخ خوبش ز دور آسايشي دارم حديث آن لب شيرين رها کرديم و بوسيدن که تا بوديم کار اين بود و تا باشم درين کارم ز کار عشق او ما را نشايد بود بي‌کاري ز من پرس اين حکايت را، که در دامش گرفتارم نشان دانه‌ي خالش ز هر مرغي...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
سرم سوداي او دارد، زهي سودا که من دارم!
سرم سوداي او دارد، زهي سودا که من دارم!
سرم سوداي او دارد، زهي سودا که من دارم!

شاعر : اوحدي مراغه اي

از آن سر گشته مي‌باشم که اين سوداست در بارمسرم سوداي او دارد، زهي سودا که من دارم!
اگر زين بند نتوانم که: پاي خود برون آرمسرم در دام اين سودا بهل، تا بسته مي‌باشد
چو ياد رخ خوبش ز دور آسايشي دارمحديث آن لب شيرين رها کرديم و بوسيدن
که تا بوديم کار اين بود و تا باشم درين کارمز کار عشق او ما را نشايد بود بي‌کاري
ز من پرس اين حکايت را، که در دامش گرفتارمنشان دانه‌ي خالش ز هر مرغي چه مي‌پرسي؟
اگر زاري کنم وقتي، چه باشد؟ عاشق زارمرفيقان راز عشق او ز من بيزار نتوان شد
مگر نيکو نمي‌داني، طبيب من، که: بيدارم؟نه نيکست اين که: خود روزي ز بد حالان نمي‌پرسي
جمال خوب و مال پر،وفا ورزد؟ نپندارمتو پنداري که: او با تو وفا ورزد، دلا، مشنو
اگر در پاي او صد پي بسوزند اوحدي دارمازين سودا که مي‌ورزد نخواهد شد دلم خالي


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط