من همان داغ محبت که تو ديدي دارم شاعر : اوحدي مراغه اي هم چنان در هوست زرد وز عشقت زارم من همان داغ محبت که تو ديدي دارم که به پايان رسد، ار عمر به پايان آرم قصهي درد فراق تو مپندار، اي دوست گل به دستم ده و از پاي درآور خارم خار در پاي چو از دست غمت رفت مرا بار ده پيش خود و دور کن از دل بارم بر دلم بار گران شد چو ز من دور شدي که تو در گردنم آويزي و من بگذارم؟ تا بدان روز تو گويي: اجلم بگذارد که چو خاک از بر خود دور فگندي خوارم ز آتش...