به غم خويش چنان شيفته کردي بازم شاعر : اوحدي مراغه اي کز خيال تو به خود نيز نميپردازم به غم خويش چنان شيفته کردي بازم هيچ شک نيست که چون روز بداند رازم هر که از نالهي شبگير من آگاه شود آن چنانم که ببيني و نداني بازم گفته بودي: خبري ده، که ز هجرم چوني؟ هيچ غم نيست، تو ميسوز، که من ميسازم عهد کردي که: نسوزي به غم خويش مرا گو: همه شهر بدانند که: شاهد بازم بعد ازين با رخ خوب تو نظر خواهم باخت که حلالت نکنم گر نکشي از نازم آن چنان بر دل...