به غم خويش چنان شيفته کردي بازم

به غم خويش چنان شيفته کردي بازم شاعر : اوحدي مراغه اي کز خيال تو به خود نيز نمي‌پردازم به غم خويش چنان شيفته کردي بازم هيچ شک نيست که چون روز بداند رازم هر که از ناله‌ي شبگير من آگاه شود آن چنانم که ببيني و نداني بازم گفته بودي: خبري ده، که ز هجرم چوني؟ هيچ غم نيست، تو مي‌سوز، که من ميسازم عهد کردي که: نسوزي به غم خويش مرا گو: همه شهر بدانند که: شاهد بازم بعد ازين با رخ خوب تو نظر خواهم باخت که حلالت نکنم گر نکشي از نازم آن چنان بر دل...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
به غم خويش چنان شيفته کردي بازم
به غم خويش چنان شيفته کردي بازم
به غم خويش چنان شيفته کردي بازم

شاعر : اوحدي مراغه اي

کز خيال تو به خود نيز نمي‌پردازمبه غم خويش چنان شيفته کردي بازم
هيچ شک نيست که چون روز بداند رازمهر که از ناله‌ي شبگير من آگاه شود
آن چنانم که ببيني و نداني بازمگفته بودي: خبري ده، که ز هجرم چوني؟
هيچ غم نيست، تو مي‌سوز، که من ميسازمعهد کردي که: نسوزي به غم خويش مرا
گو: همه شهر بدانند که: شاهد بازمبعد ازين با رخ خوب تو نظر خواهم باخت
که حلالت نکنم گر نکشي از نازمآن چنان بر دل من ناز تو خوش مي‌آيد
هم به خاک سر کوي تو بود پروازماگر از دام خودم نيز خلاصي بخشي
پيش روي تو چو شمعش به شبي بگذارماوحدي گر نه چو پروانه بسوزد روزي


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط