گر ز من جان طلبد دوست، رواني بدهم گر ز من جان طلبد دوست، رواني بدهمشاعر : اوحدي مراغه اي پيش جانان نبود حيف؟ که جاني بدهمگر ز من جان طلبد دوست، رواني بدهمزشت باشد که چنينها به چناني بدهمغلطم، چيست سر و جان و دل و دين و درم؟بعد ازينش به چنان تنگ دهاني بدهمدل تنگم، که ازين پيش به هر کس رفتياز براي دل گم گشته ضماني بدهمجان، که نقدست، بدو بخشم، اگر صبر کندکافرم، گر سر مويت به جهاني بدهماي که از دست بدادي به سر موي مراهر چه دارم به چنان تير و کماني بدهماگر آن غمزه و ابرو بفروشي روزيوز دهانش نتوانم که نشاني بدهماوحدي در هوس آن دهن تنگ بسوخت