بندهي عشقيم و سالهاست که هستيم
بندهي عشقيم و سالهاست که هستيم
شاعر : اوحدي مراغه اي
ورزش عشق تو کار ماست، که مستيم بندهي عشقيم و سالهاست که هستيم چون که نشان تو يافتيم نشستيم بس بدويديم در به در ز پي تو بام لگدکوب شد که خانهي پستيم باز دل ما بزير پاي غم تو مدعيان را خيال بود که: جستيم کار نداريم جز خيال تو، گر چه دل به تو پرداختيم وز همه رستيم در دل ما هر کس آمدي و نشستي بند تو بر پاي و باد توبه به دستيم طوق تو بر گردنيم و داغ تو بر دل شيشه، که در بار عقل بود، شکستيم زهر، که در کام عشق بود، چشيديم گاه به دام تو همچو ماهي شستيم گاه به دست تو همچو مرغ گرفتار راز «بلي» در زبان ز روز الستيم سر «نعم» در دهان ز روز نخستين باز نخواهد شد آن کمر که ببستيم گر ز کمرمان بيفگنند چو فرهاد کفر بود، گر بجز يکي بپرستيم اوحدي، اينجا بتان پرند وليکن