صد قصه نبشت اوحدي از دست غم او شاعر : اوحدي مراغه اي وين غصه يکي بود که گفتم ز هزاران صد قصه نبشت اوحدي از دست غم او ما پاي به گل در شده زين اشک چو باران دلها بربودند و برفتند سواران ما ديده به راه و همه شب روز شماران او رفت، که روزي دو سه را باز پس آيد با شاه بگوييد که: کشتند سواران بر کشتنم ار شاه سواري بفرستد اي ديدهي خونريز، مينديش و بباران انديشهي باران نکند غرقهي دريا حاليست که مشکل بتوان گفت به ياران اين حال، که ما را بجزو يار...