صد قصه نبشت اوحدي از دست غم او صد قصه نبشت اوحدي از دست غم اوشاعر : اوحدي مراغه اي وين غصه يکي بود که گفتم ز هزارانصد قصه نبشت اوحدي از دست غم اوما پاي به گل در شده زين اشک چو باراندلها بربودند و برفتند سوارانما ديده به راه و همه شب روز شماراناو رفت، که روزي دو سه را باز پس آيدبا شاه بگوييد که: کشتند سوارانبر کشتنم ار شاه سواري بفرستداي ديدهي خونريز، مينديش و ببارانانديشهي باران نکند غرقهي درياحاليست که مشکل بتوان گفت به ياراناين حال، که ما را بجزو يار دگر نيستدرياب کزين لاله چه رويد به بهاران؟ما را به بهار و سمن و لاله چه خواني؟تا آينه پيشش نزنند آينه دارانآهن که چه ديد از غم آن چهره بگوييدمرهم ز که جويد جگر سينهفگاران؟گر دوست دوايي ننهد بر دل مجروح