اين دلبران که ميکشدم چشم مستشان
اين دلبران که ميکشدم چشم مستشان
شاعر : اوحدي مراغه اي
کس را خبر نشد که، چه ديدم ز دستشان؟ اين دلبران که ميکشدم چشم مستشان آن کس که نقش زلف و لب و چهره بستشان بر ما در بلا و غم و غصه بر گشاد گويند نيستمان خبر از حال و هستشان در خون کنند چون بنماييم حال دل ياري که چين زلف سيه ميشکستشان اندر شکست خاطر ما سعي مينمود ديگر ز دام زلف شکاري نرستشان تا دانهاي خال نهادند گرد لب زينها مگر به مرگ بود باز رستشان آنها که تن به مهر سپارند و دل به عشق زان تيرها که بر جگر آمد ز شستشان پنجاه گونه بر دل ريشم جراحتست گويي چه دشمنيست که در دل نشستشان؟ بر مهر و دوستي ننهند اين گروه دل زيرا که روي گفتم و خاطر بخستشان بر پايشان نهم ز وفا بوسه بعد ازين کي باشد التفات بدين خاک پستشان؟ اينان بدين بلندي قد و جلال قدر کايمان نياورد به کسي بت پرستشان ما را ازين بتان مکن، اي اوحدي، جدا