تا برگذشت پيشم باز آن پري خرامان شاعر : اوحدي مراغه اي نقش مرا فرو شست از لوح نيک نامان تا برگذشت پيشم باز آن پري خرامان با قوم ما بگوييد احوال دل به دامان اي همرهان، به منزل گر بازگشت باشد دستم به کار دانش، پايم بزير دامان زين پيش جمع بودم و اکنون نميگذارد ياري کند دمادم و آنگاه با کدامان؟ خواري کند پياپي و آنگاه بر چه دلها؟ بيحاصلست گفتن اسرار خود به خامان در آتشم بسوزد هر ساعتي وليکن نيکو نمينشيند در طبع ناتمامان ذوق تمام دارد گفتار...