قصهي يار سبک روح نگفتم به گرانان
قصهي يار سبک روح نگفتم به گرانان
شاعر : اوحدي مراغه اي
که چنين حال نشايد که بگويند به آنان قصهي يار سبک روح نگفتم به گرانان جان چه چيزست؟ که زودش نفرستند به جانان اي که جان خواستهاي از من بيدل، بفرستم در لحد نام تو گر بشنود از مرثيه خوانان جان به تن باز رود کشتهي شمشير غمت را پير گشتيم و ز ما صرفه ببردند جوانان بر سر خوان خيال تو ز بس خون که بخورديم بارها غارت حلواي لبت چرب زبانان من به شيرين سخني آب نمييابم و کرده قصهي گرگ دهن بسته و انبوه شبانان حال من پيش رقيبان تو داني به چه ماند؟ هيچ پوشيده نشد بر نظر واقعه دانان گر چه از مدعيان واقعهي خود بنهفتم مدتي هست که دل تنگم ازين تنگ دهانان گر بخندد لب من عيب مکن هيچ، که حالي اوحدي، زخم چرا خوردي ازين سخت کمانان؟ بر رخ چون سپرش تير نظر گر نفگندي