نفسم گرفت ازين غم، نفسي هواي من کن
نفسم گرفت ازين غم، نفسي هواي من کن
شاعر : اوحدي مراغه اي
گر هم فتاد بردم،بدهي دواي من کن نفسم گرفت ازين غم، نفسي هواي من کن تو ز بوسه هر چه داري همه در بهاي من کن دگري بهاي خويش ار نستاند از تو بوسه دل من چه کرد با تو؟ تو همان بجاي من کن نه رواست زشت کردن به جز اي خوبکاران سر زلف عنبرين را همه بند پاي من کن چو ز گردنم گشودي گره دو دست سيمين تو حوالت غم خود به در سراي من کن دل اين بهانهجويان بگريزد از غم تو رخ چون سپر که داري سپر بلاي من کن چه زني به تيغ و تيرم؟ چه نخواهم از تو بوسي رخت آشناست، حالي، دلت آشناي من کن به دو روزه آشنايي چه نهي سپاس بر من؟ تو ز ساعد و بر خود کمر و قباي من کن همه پيرهن قبا شد ز غم تو بر تن من همه عمر تا تو باشي برو و دعاي من کن چو بلاي اوحدي را ز سر تو دور کردم