سر دل گويي، ز جان انديشه کن سر دل گويي، ز جان انديشه کنشاعر : اوحدي مراغه اي در دلش دار، از زبان انديشه کنسر دل گويي، ز جان انديشه کناز خداي غيب دان انديشه کنلاف کشف و غيب داني ميزنياي زمين، از آسمان انديشه کندر زمين از آسمان گويي سخنيا ز داناي نهان انديشه کنيا ز دين آشکارا شرم دارآخر از روز چنان انديشه کناي که ميخسبي به شبهاي چنينميرود تير از کمان، انديشه کنتير فرصت در کمان جهدتستناتواني تا توان انديشه کندل به باد آرزوها بر مدهسود ديدي، از زيان انديشه کنبهر سود اندر خطرها ميرويبنگر و زين رفتگان انديشه کنگر نداني رفتن خود را يقينکار خود را اين زمان انديشه کناين زمان انديشه بيکارست و فکراي که غرقي در ميان انديشه کناوحدي زين ورطه آمد بر کنار