مرا که نيست بخاک درت اميد وصول
مرا که نيست بخاک درت اميد وصول
شاعر : خواجوي کرماني
کجا بمنزل قربت بود مجال نزول مرا که نيست بخاک درت اميد وصول ولي عجب که رسد کام بيدلان بحصول اگر وصال تو حاصل شود بجان بخرم که ضرب سوختگان خارج اوفتد ز اصول چنين شنيدهام از پرده ساز نغمهي شوق خلاف عقل بود درس گفتن از معقول خموش باشد که با کشتگان خنجر عشق که عقل و فضل درين ره عقيله است و فضول براهل عشق فضليت بعقل نتوان جست کسيکه گشت به تيغ مفارقت مقتول بروز حشر سر از موج خون برون آرد که کي ز گوشهي محمل نظر کند محمول گذشت قافله و ما گشوده چشم اميد چو انقطاع نباشد چه احتياج رسول ميان ما و شما حاجت رسالت نيست گرم به کعبهي وصل افتد اتفاق وصول مفارقت نکنم ديگر از حريم حرم شدست جان من تشنه از حيات ملول چو ره نميبرم از تيرگي بب حيات بود که راه دهندت ببارگاه قبول ببوس دست مقيمان درگهش خواجو